قاسم ... یکی از رفقام اهل آبادان خرمشهر خودمان هست حالا چرا نمیتونم دقیق بگم که اهل آبادان است یا خرمشهر دلیلش این است که اونور یک پلی هست که بر روی کارون زده شده است و من نمیتونم درست تشخیص بدم که اونور آبادان است یا اونور خرمشهر . اصلا چه فرق میکند که آبادان بگم یا خرمشهر . مثل هادیشهر خودمان در غرب شهرستان مرند .از بس اهالی آن بر روی علمدار و گرگر حساسیت نشان دادند که دولت اومد گفت نه علمدار و نه گرگر بلکه چی هادیشهر .خوب ! نه اسم شما و نه اسم ما فقط هادیشهر. در هر حال قاسم بمن گفت که از خاطراتمان در تهران چیزی در وبلاگت نمی نویسی؟ من هم گفتم اصلا چی بنویسم چیزی به یادم نمونده که ؟ سریع به میان کلام پرید که همان خاطره مان را با سید حسین و علی بنویس (این ننوشتن شهرت دوستان قضیه دارد) آن خاطره چی بود ؟ یه روز قاسم به سید حسین گفت :سید حسین امروز آوردن صبحانه از غذاخوری دانشگاه بعهده توست و او هم یکهو ( یکهوئی ) بدون مقدمه گفت من با پای پیاده برم به غذاخوری؟ من پیاده نمیرم . علی قومار هم باید باشه .این مطلب باعث فتنه ای در همان روز شد که آقا قضیه چی هست؟ از کی تا حالا ؟ بالاخره علی ناراحت شد که منو چی فرض کردید ؟ سیدحسین گفت که بابا منوری نداشتم . و قضیه بیخ پیدا کرد که چند صباحی اصلا کسی از دوستا نمیتونست حرفی بزند که باعث سوء استفاده کسی شود.
الان که به تاریخ گذشته خودم و خودمان نگاه میکنم واقعا متوجه میشم که همان شوخی های بی غل و غش خودمان که گاها خیلی هم بامزه نبودند یکی از جالب ترین صحنه های بقول امروزیها تاریخ شفاهی این کشور و این ملت است که فولکلور و فرهنگ این کشور را تشکیل داده است.لذا برماست که تاریخ گذشته خودمان را با همه سختیها و فراز و نشیبهای تلخ و شیرین اش ارج بنهیم و گذشته را چراغ راه آینده خودمان بدانیم و شکستها و سختیهای آن را تبدیل به خوشیها و چراغ راه آینده خودمان بدانیم.
اینطوری بهتر نیست؟