قول داده بودم که از خانه ای که به قیمت 1100 تومن خریده بودیم برایتان تعریف کنم :

این خانه را ما از فردی بنام مشهد علی دوزچی ( خدا رحمتش کند علی نمکی که کارش نمک فروشی بود) خریده بودیم.ایشان وقتی خانه را فروخته بود که البته به قیمت خیلی مناسبی فروخته بود ولی از بد روزگار قیمت ها ترقی کرده بود و با همان پولی که از ما گرفته بود نمیتوانست کاشانه ای را برای خودش تهیه کند. با همفکری همسایه های قدیمی خود تصمیم گرفته بود با هر دوز و کلکی خانه فروخته شده را از ما پس بگیرد. اول به پدر و مادرم مراجعه کرده بود که من پشیمانم و زن و بچه هام راضی به این کار نبودند و از این حرفها . ما هم که قبول نکرده بودیم. لذا هر شب بعد از غروب آفتاب از چهار سو برای مان سنگهائی پرت میکردند و بارها شیشه های تنها پنجره خانه مان شکسته بود و گویا این قضیه محتوم الهی بود که روزها در مدرسه از دست آقا بری ذله بشم و شبها از دست همسایه ها.جلوی پنجره نه میتونستیم بشینیم و نه میتونستیم بخوابیم.هیچکس ما را دوست نداشت . غریبه ای بودیم که باید میرفتیم تنها سنگ صبور ما و تنها امیدمان شده بود اوغری غلامعلی (خدا رحمتش کند زندگیش از دزدی تامین میشد و به این اسم مشهور شده بود غلامعلی دزد) روزها به همراه مادرم به خونه اونها میرفتیم و شبها منتظر سنگ باران مینشستیم.هر روز کارمان به کلانتری محل میکشید و شکایت و رضایت و .... اما مشکلات تمامی نداشت و این کار هر روزمان شده بود.یک روز در خانه آقا غلامعلی نشسته بودیم که آقا بهرام (معتاد مواد مخدر بود و به خانه دائی مرحومم رفت و آمد داشت و اتفاقا اون شب ) وارد شد . سخن از مشکلات عدیده ای بود که دامنگیرمان شده بود . در همان جلسه با تدبیر آن بزرگواران تصمیم بر مقابله به مثل و تنبیه متجاوز گرفتیم ( در همین وقت به یاد فرمایش امام خمینی (ره ) میافتم که در اول مهر سال 59 فرمود: دزدی آمد و سنگی پرت کرد و رفت) بالاخره تصمیم بر دفاع از خود و تنبیه متجاوز گرفته بودیم حال دریافت خسارت از دشمن پیش کش.شیوه کار بدینصورت بود که اول در داخل خانه منتظر میشدیم که سنگ باران شروع شود زیرا معتقد بودیم که باید اصول ایمنی را رعایت کرد تا تلفات جانی به حداقل برسد سپس از همان سنگها برای پاتک بر علیه دشمن یا دشمنانی که در حق ما ظلم روا داشته بودند استفاده میکردیم انگار که در دوران دفاع مقدس از تانکها و نفربرها و یا توپخانه های غنیمت گرفته شده از دشمن بر علیه خودشان استفاده میکردیم.البته من همچنان که در دوران دفاع مقدس هم تماشاچی بودم در دفاع از خودمان هم باز تماشاچی بودم در کنار پدر و مادرم دفاع جوانمردانه شان را نظاره میکردم و از آنها یاد گرفته ام که در مقابل هیچ کس و ناکسی سر فرود نیاورم و عزت و شرفم را به کسی نبخشم.شاید در این زمانه برادرانم مرا به پشیزی هم نفروشند اما اعتقادم بر این  است که عزت و وقار یوسفیان همیشگی خواهد بود اگر چه برادرانش این عزت و بزرگی او را نتوانند تحمل کنند.

روزی که مرحله اول یا دوم عملیات شبانه مان شروع شد پدرم با آن قد وقواره سترگ و بلندش که سنگها را جمع میکرد و با سفارش غلامعلی و بهرام به طرف منازل همسایه ها پرت میکرد ( از حق نباید گذشت که در این دفاع جانانه عدالت را هم رعایت میکردیم تمامی سنگها ها را با گرای 90 و 180 و 270 و 0 درجه با خرج متوسط پرت میکردیم تا خدای ناکرده به همسایگان دور دستی که احیانا با ما کار نداشتند آسیبی نرسد سالها بعد از آن از آقای هاشمی رفسنجانی در نمازجمعه تهران شنیده بودم که فرموده بود : خلیج فارس یا باید برای همه امن باشد یا اگر برای ما ناامن باشد باید برای همه ناامن باشد)این سنگپرانی به شیوه جدید ادامه پیدا میکرد که یک روز از پشت دیوار خانه مان شنیدیم که صدائی میگفت : فاطمه فاطمه اوز آتدیغیم داش اوز باشیما دوشوب (فاطمه فاطمه این همان سنگی بود که خودم پرت کرده بودم که به سرم خورده است.روزها به همینجور گذشت تا اینکه دفاع جانانه ما جواب داد دشمن عقب نشینی کرد و آتش بسی نانوشته بین ما اجرا شد و موقعیت ما تثبیت شد همه همسایگانی که به دفاع از دشمن ما ( البته ما با او کاری نداشتیم ولی موقعیتش با حضور ما در منطقه به خطر افتاده بود) پرداخته بودند به حقانیت ما پی برده و آرامشی نسبی در محل ایجاد شد.

این رنجنامه هنوز هم ادامه دارد...