شهادت عزتمندانه محسن حججی

بمناسبت شهادت عزتمندانه شهید مدافع حرم محسن حججی

 شهید بی سَری که #حاج_قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد

 سردار حاج قاسم سلیمانی، در مراسمی به بیان مصداق و مثال عینی درباره ی قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره ای گفت که بسیار عجیب بود. این خاطره از شهید عزالدین جوان هفده ساله ی لبنانی است که مدتی قبل در دفاع از حرم عمه ی سادات به شهادت رسید. حاج قاسم گفت: «نوجوان هفده ساله ای که اخیراً (در سوریه) شهید شد، به مادرش می گوید، با توجه به خوابی که دیده ام این آخرین ناهاری است که با هم می خوریم!

 مادر با ناراحتی اجازه ی تعریف خواب را نمی دهد. اما او برای دوستانش این گونه تعریف کرد: دو شب است که خواب می بینم (تکفیری ها) روی سینه ام نشسته اند تا سرم را از تنم جدا کنند! من فریاد می زنم و آن وقت است که امام حسین علیه السلام می آید و می گوید: نترس، درد ندارد... عزیز من! سر تو را خواهند برید. همان طور که بر سر من در واقعه ی کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را در برخواهند گرفت!»

 اما چند روز بعد از این ماجرا درگیری شدیدی بین نیروهای داعش و رزمندگان مقاومت در اطراف حرم شریف حضرت زینب علیه السلام رخ می دهد.

 «ذوالفقار حسن عزالدین» همین رزمنده هفده ساله حزب الله که از اهالی منطقه ی صور لبنان بود در این درگیری به شدت زخمی و بیهوش شده و به اسارت تکفیری ها در می آید. در ویدئویی کوتاه که تروریست ها تکفیری از اسارت او پخش کردند، او به سوالات پیاپی تروریست تکفیری پاسخ می دهد و هدفش را از حضور در سوریه، حفاظت از حرم حضرت زینب علیه السلام بیان می کند.

 تروریست تکفیری پس از آن، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کرده و او را همان گونه که مولایش اباعبدالله علیه السلام بشارت داده بود، باسری بریده به شهادت می رسانند.

شهید علی اکبر حوادی را بهتر بشناسید

فرمانده گردانهای آموزش نظامی وتخریب لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1344 ه ش در تبریز متولد شد. از كودكی نشانه های معرفت و ذكاوت در رفتار ش هویدا بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با جدیت تمام طی كرد و وارد دبیرستان ثقه الاسلام تبریز شد .او در دوران جوانی فعال و مذهبی بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداری امام حسین ( ع) پایبندی خود را نسبت به مسائل دینی و شرعی نشان می داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامی مردمن بر علیه حکومت خود کامه پهلوی ,مسجد حاج مصطفی را كه یكی از مراكز هدایت جریانهای انقلابی بود به عنوان سنگر اصلی مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابی باحضور چشمگیر در تظاهرات بر علیه رژیم طاغوت وارد صحنه های سیاسی شد و به فعالیت پرداخت . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز با حضور در مساجد و پایگاه های مقاومت دامنه فعالیت های خود را گسترش داد و با تشكیل هسته های مقاومت به فعالیت هایش انسجام بخشید     .
پس از آنكه سایه شوم جنگ بر كوی و برزن این مرز و بوم سایه افكند و دشمن دست تجاوز به حریم میهن اسلامی گشود او تاریخ 12 / 12/ 1359 پس از سپری كردن یك دوره آموزش نظامی به عنوان تخریب چی رهسپار جبهه های نبرد شد .مدتی به صورت بسیجی در عملیات بزرگی چون بیت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت.  
او یك بسیجی عاشق و مخلص بود كه در واحد تخریب تیپ عاشورا خدمت می كرد فداكاری و سلحشوری او در همه عملیات خیلی زود بر همه آشكار شد و شهید والامقام مهدی باكری در یك انتخاب شایسته او را به عنوان مسئول واحد تخریب لشكر عاشورا برگزید وچند روز قبل از عملیات رمضان به تخریبچی ها معرفی كرد.
اکبر جوادی در عملیات رمضان به طور معجزه آسا از میدان مین دشمن می گذشت و بر قلب متجاوزان به میهن اسلامی می تاخت     .
او و یاران عاشقش دلباختگانی بودند كه میدان مین را عرصه گاه شهادت تلقی می كردند و در رفتن به روی مین از همدیگر سبقت می گرفتند . آنها پس از هر پیروزی نماز شكر به جا می آوردند .در موقع شهادت پیكرهای مطهرشان مثل گل یاس در هوا پرپر می شد و فریاد یا مهدی ادركنی فضای جبهه را لبریز از یاد خدا می كرد      .
با وجود اینكه فرمانده واحد تخریب بود در موقع عملیات پیشاپیش نیروهایش به شناسایی و پاكسازی مناطق مین گذاری شده می رفت و منطقه را برای مراحل بعدی عملیات آماده می كرد .در عملیات والفجر مقدماتی به اتفاق همرزمانش برای باز كردن معبری برای عبور نیروها پیش از آغاز عملیات جلوتر از همه حركت می كرد. اولین معبر پیاده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولی با توجه به عمق زیاد میدان مین و نیز وجود كانال های متعدد حداكثر توان خویش را در كمترین زمان ممكن به كار می گرفت و شروع به خنثی سازی موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمی و به پشت جبهه انتقال یافت.
شهید جوادی در عملیات والفجر یك نیز با اراده آهنین و عزمی پولادین به داخل كانالهای مین گذاری شده رفت و از سیم خاردارهایی به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را برای شروع عملیات گشود. چندی بعد جهت حضور در عملیات والفجر دو به منطقه پیرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زیر بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستی دشمن انداخت. در سال 1362 برای آمادگی لشكر در عملیات جدید نیروهای تخریب را از ماهیدشت با شرایط خاص و بسیار دشوار به منطقه كاسه گران در گیلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهایش او همزمان به مسئولیت آموزش نظامی لشكر عاشورا نیز منصوب کردند     .
او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه های جنگ, شهید مهدی باكری را افتخاربزرگی برای خود می دانست.      
در عملیات خیبر به همراه گردانهای پیاده عمل كننده وارد عملیات شد و چون آذرخشی سركش بر سر دشمن باریدن گرفت. در این عملیات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشید اسلام , حمید باكری و مرتضی یاغچیان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حین عملیات زیاد شده بود ولی او در طنین گامهایش مفهوم استقامت را منتشر می ساخت و چون كوهی پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره می نشست        .
در عملیات بعدی نیز با كوله باری از عشق و صفا و مردانگی و تجربیات پربار چندین ساله جنگ ,رهسپار منطقه عملیات گردید تا به تكلیف الهی خویش عمل كرده باشد  .
او چشمه سار ایمان بود , بسیجی پاكبازی بود كه در خیبر در كنار نیروهای وفادارش بی مهابا به دژهای مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهید جوادی بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در میادین نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاریخ 25/12/1363 در ششمین عملیات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عملیات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده های رژیم بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به دیدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرمید. او به خاكیان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترین راه رسیدن به كمال است . پیكر پاك و مطهر این شهید گرانقدر در كنار 44 نفر دیگر از پرندگان حریم الهی باشكوه ویژه ای تشییع و در تبریز به خاك سپرده شد.
منبع:

پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم  
پس از عرض سـلام به پیشگـاه امـام زمان(عج) و نماینده برحقش ابراهیم زمان, بت شکـن تاریخ رهبر عظـیم الشان انقلاب اسلامی امام خمینی و ملت شهید پرور و قهرمان ایران.    
پدر و مادر و برادر و خواهر گرامیم و دوستان عزیز امکان دارد پس از چندی من از این دنیـا وداع کرده و فیض دیدار با شما را در این دنیـا نداشته باشم انشاءَالله با نیتی پاک که از سرچشمه ایمان بخدا،در راه خـدا ،برای خدا و در جهت آزادی خلق خدا از دست استکبـار جهانی به سرکردگی امپریالیست های شرق و غرب جان خود را که خداوند متعال به من امانت داده به او پس بدهم.
درست است که خداوند دنیا را محل امتحان قرار داده،درست است که من از میان شمامی روم ولی هدفم ،آیه مبارکه: (وَنُریدُ اَن‎ٍْ‎ْ نَمُنَ عَلی الّذینَ استُضعِفُوا فی الارض) است.  
این اسلام است که باقی می ماند و تمامی شتافتگان به سوی الله این هدف را دارند و در راه اسلام برای به ثمر رسیدن این قول الهی ,هر مسلمانی بایدبجنگد.  
برادران ودوستان گرامیم همه مسلمانان درقبال مسائل انقلاب مسئولند و هر مسلمانی باید سعی کند به این انقلاب خدمت نماید تا اینکه بگوید انقلاب برای ما چه کرده است. بقول امام باید بگوید ما برای انقلاب چه کرده ایم.من ودیگر کسانی که شهیدشده اند دیگر شانس آنرا نداشتیم که بیش تر به این انقلاب خدمت کنیم ولی آنهایی که مانده اند باید بکوشند هر چه توان دارند در به ثمر رسیدن و تداوم و صدور این انقلاب اسلامی جهانی باید بکوشند.    
به نظر من برای آنکه بتوانید به این انقلاب تداوم بدهید واین انقلاب دریکجا نمانده و مانند آبی که در یک برکه مانده است فاسد نشود تا نسل آینده نیز از پیروزیهای این قیام بهره مند شوند,باید سعی نمایید که اول در خود زمینه آگاه شدن را بیافرینید و خود را کم کم به مسایل اسلامی که شدیداً نیاز است آگاه سازید زیرا انقلاب اسلامی است ما باید درباره اسلام مطالبی بدانیم و بعد سعی نماییم تمامی توده های مسلمانان نا آگاه را با آگاهی دادن از دست خرافات و اعتقاد داشتن به بعضی چیزهای خلاف اسلام برهانید و به آنها راه انتخاب کردن را بیاموزید.البته این انقلاب ما یک حسن بسیار خوبی دارد که مانند سیلی است خروشان که می رود سوی الله و هر نیروئی تا دراین جریان است با این جریان می رود ولی موقعی که بخواهد کوچکترین مقاومتی در مقابل این جریان انجام بدهد فوراً این سیل او را خفه کرده و بدور می اندازد.  
ای کاش من صدها بار زنده می شدم و هر بارش را در راه اسلام از جمله آزادی قدس عزیز فدا می کردم و درآنجا به امامت پدرمان،یار دلسوزمان و رهبر عزیزمان امام،نماز پیروزی بر پا می کردیم.
مسائل خیلی زیاد است انقلاب ما خیلی وسیع است و طبعاً در ابعاد زیادتری گسترش یافته و می یابد و شما ای آنانیکه می مانید شما باید زینب وار باشید و پیام خون شهیدان زنده را که همان آیه مبارکه:
(
وَنُریدُ اَن‎ٍْ‎ْ نَمُنَ عَلی الّذینَ استُضعِفُوا فی الارض) است به ثمر برسانید و این انقلاب را به رهبری امام به صاحب اصلیش بسپارید .شما مسئولید اگر این انقلاب کوچکترین صدمه ای ببیند یا کوچکترین انحرافی پیدا کند در این صورت خدای نکرده انقلاب ما منحرف شده و یا نابود گردد شما به آن امانتی که خدا داده است خیانت نموده اید پس سعی کنید خوب نگهداری کنید.خانواده گرامیم وقتی خبر شهادت مرا شنیدید خدا را سپاس بگوئید و شکر کنید که چنین مقامی نصیب فرزندتان شده است.   
در خاتمه متذکر می شوم که فرمایشات امام را که از خود امام زمان الهام می گیرند و هر لحظه و هر آن با او در ارتباط هستند گوش بکنید.  
وقتی بدن پاره پاره مرا آوردند وصیّت می کنم که لباسهای رزمم را از بدنم جدا ننمائید و آنها را همانطور که خون آلود است با مـن بگذارید زیرا می خواهم همانطور که بدنـم خونی است در نزد خدا با همان لبـاسها بروم که خدا آنها را ارزش می نهـد. پس مرا با همان لبـاسها در وادی رحمت یا در صورت امکان در بهشت زهراء دفن نمایید.در خاتمه پیروزی تمامی رزمندگان جمهوری اسلامی را از خداوند متعال خواستارم و با این دعا که خیلی هم دوست دارم و همیشه هم تکرار می کنم به وصیتم خاتمه می دهم.       
خدایا:
تو را به جان مهدی تو را به جان کسانی که آنها را دوست داری تو را به جان کسانیکه رستگارند و پرهیزگار، امام ما را تـا انقلاب مهدی حفظ نمـای و او را همچنان شاداب و خنـدان نگهدار.تا این انقلاب را به صاحب اصـلی بسپارد.
وَاَلسلامُ عَلَیکُم و علی عباد الله الصالحین اکبر جوادی

 

یادکردی از موسی بنائی که در سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

از سمت راست شهید والامقام موسی بنائی از رودسر, اصغر داوران از ارومیه و نفر چهارم وحید سعیدی از شهرضای اصفهان

 

دل نوشته دوست بسیار خوبم اصغر داوران پیرامون شهید موسی بنائی

بنام خدا
تابستان سال61 همزمان با ماه مبارک رمضان عملیات رمضان داشت شروع می شدکه با شهید موسی بنایی آشنا شدم.اوایل کارخیلی جدی وپر تلاش بود که بعداز مدتی آشنایی با آن روح لطیف وطبع شوخی که داشت صمیمی شدیم و شوخ طبعی آن برای روحیه دادن به رزمندگان بود درحوزه کاری موسی بنایی دست راست آقای مصطفی الموسوی بود. واینجانب مسیولیت آموزش مخابرات وبی سیم ونحوه کارکرد با آن رابه رزمندگان بی سیمچی عهده دار بودم.
شب قبل از عملیات رمضان تقسیم کارشد.بنده بعنوان بیسیم چی گردان امام جعفرصادق(ع) با فرمانده گردان( ) راهپیمایی شبانه دو سه ساعته ای داشتیم ازطرف پاسگاه زید بطرف پاسگاه کوت سواری ورزمندگان تیپ عاشورا وارد عمل شدند وگزارشات لحظه به لحظه به فرمانده تیپ آقامهدی باکری که مقداری عقب تربودند داده می شد.که عملیات تا نزدیک های صبح زیربارانی از گلوله وتوپ وخمپاره ادامه داشت که فرمانده گردان زخمی شد وبه عقب انتقال داده شد. در زمانی که به آقا مهدی گزارش موقعیت عملیات رامی دادم صدای آخ آقا مهدی را بگوش ازپشت بی سیم شنیدم که گلوله ای به کتف آقا مهدی اصابت می کند وبعد نفراتی ازطرف قرارگاه(آقا محسن رضایی)آمدندودستور عقب نشینی را دادند که مقدارکمی از نیروها به عقب آمدندو بقیه آن شد که شنیده اید.
بعد ازچند مدتی از عملیات رمضان تیپ عاشورا قراربودبه غرب کشوربه شهر اسلام آبادغرب در کرمانشاه برودکه ما شهریور ماه بود وارد اسلام آباد غرب پادگان الله اکبر شدیم. با برادران شهیدموسی بنایی شهید احدمقیمی شهید علیرضا جبلی شهیدعلی اکبر کاملی حسین جهانی علی قدسی وخودم اصغر داوران در یک محل مدتی زندگی جمعی داشتیم که با برادر موسی بنایی که از درجه داران نیروی هوایی پایگاه شکاری تبریز بود بیشتر از قبل آشنا شدیم. موسی داشت درد دل میکرد که نیروی هوایی اجازه فعالیت در تیپ رانمی دهدونامه ای به تیپ زده که به محل کار خودبرگردد. موسی بشدت عاطفی وشوخ طبع بودو ماها که مدتی از منزل دور بودیم نمی فهمیدیم که روزها چطور تمام می شود . که زمزمه ی عملیات مسلم ابن عقیل بگوش میرسید .که چندقرارگاه تاکتیکی مخابراتی نزدیک محل عملیات بر پا شد .برادرشهید موسی بنایی قراربود با گروهی ازبرادران رزمنده به کوههای سلمان کشته بزنندوبه تصرف خود در بیاورند که درهما ارتفاعات کوه سلمتن کشته شهید می شوند وجنازه اش در آنجا می ماندو شب بعد اینجانب وتعدادی از برادران رزمنده ی تیپ به فرماندهی حمید آقا باکری به کوهها وتپه های مشرف به شهر مندلی عراق رفتیم ومستقر شدیم که شبها چراغ شهر وماشین ها به وضوح دیده می شد.

شمه ای از زندگینامه سراسر افتخار مصطفی الموسوی

 

زندگینامه سردار رشید اسلام شهید مصطفی الموسوی :

سردار رشید اسلام شهید مصطفی الموسوی فرزند سیدحسین به سال 1338 در محله شالچیلار ( خیابان شمس تبریزی ) تبریز در یک خانواده مذهبی متولد شد , دوران تحصیلات ابتدائی را در همان محل یه پایان برد و تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران در راسته بازار قدیم , یار و یاور پدرش در محیط کسب و کار بود , تا اینکه در 15 فروردین 58 به خدمت سربازی رفته و با رسته مخابرات در تیپ یکم لشکر 81 ارتش مشغول خدمت شد , با اوج گیری توطئه ضدانقلاب در استان کردستان , داوطلبانه جهت مبارزه با توطئه های استکبار جهانی به منطقه سردشت اعزام شد , در همین جا بود که آشنائی با روحیه شهادت طلبانه پاسداران , علاقه او به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تشدید کرد , و همین باعث شد که در 15 خرداد سال 59 از خدمت مقدس سربازی  ترخیص و به تبریز بازگردد , با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی , پس از طی مراحل گزینش , به یاری رزمندگان جان برکف نیروهای آذربایجانی در سوسنگرد شتافته , و در همان روزهای اول , مسئولیت مخابرات پایگاه المهدی سوسنگرد را بر عهده گرفت , مصطفی الموسوی در دو عملیات غرورانگیز فتح المبین و بیت المقدس مسئول مخابرات تیپ 8 نجف الاشرف به فرماندهی سردار رشید اسلام احمد کاظمی بود , ایشان در عملیات رمضان و عملیاتهای بعدی , مسئولیت مخابرات تیپ و سپس لشکر 31 عاشورا را با جان و دل پذیرفت و سالهای سال در جبهه های جنگ حق علیه باطل در کنار سرداران نام آور سپاه اسلام چون آقامهدی باکری, علی تجلایی , مرتضی یاغچیان و دیگران در زمره یکی از چهره های سرشناس جنگ و جهاد قرار گرفت , مصطفی بارها در جنگ زخمی شده و تا آستانه شهادت پیش رفت لیکن در سایه عشق و علاقه وافر به دفاع از کیان اسلامی , مصدومیتهای شیمیایی و جراحتهای شدید در عملیاتهای مختلف نیز نتوانست او را از همراهی با رزمندگان عاشورائی باز دارد, مصطفی الموسوی فرمانده مخابرات لشکر 31 عاشورا , یار خستگی ناپذیر سردار عاشورائیان آقا مهدی باکری , سرانجام پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جراحتهای شیمیائی دوران دفاع مقدس در تاریخ 31 فروردین سال 89 به دیار باقی شتافت و در کنار یاران سفرکرده سپاه اسلام آرمید .

 

پیام سرلشکر محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه  پاسداران انقلاب اسلامی

بمناسبت شهادت سر دار رشید اسلام مصطفی الموسوی :

" من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا " .

... و این وصف مجاهدان فی سبیل الله و اجر عظیم آنان است که یا در این راه شهید شده اند و یا به انتظار فوز عظیم شهادت لحظه شماری میکنند.

خانوده معظم شهید سرافراز اسلام مصطفی الموسوی

سلام علیکم سلام و تحیات حضرت حق بر جانباز حق , بر جانباز شهید والامقام , مصطفی الموسوی که با ردای سرخ شهادت , قامت سبز جان خویش را بیاراست تا جمال زیبای یار را در رفیق اعلی به نظاره بنشیند .

بی شک آن پاسدار رشید اسلام که عمرش را به پارسائی , عشق به خاندان اهل بیت ( علیهم السلام ) , رزم و جهاد در هنگامه نیاز و خدمت صادقانه و خالصانه در پاسداری از انقلاب  و ارزشهای برآمده از آن سپری نمود , پس از سالها تحمل آلام بجا مانده از جبهه های نبرد حق علیه باطل , عاقبت عشق دیدار رب , طاقت از کفش بربود و به دیار باقی شتافت و در جوار رحمت حضرت حق ماوا گزید .

اینجانب عروج  آن سرباز دلاور و وفادار ولایت را به فرمانده معظم کل قوا , حضرت آیه الله العظمی خامنه ای ( مد ظله العالی ) و خانواده معزز آن عزیز عرش نشین تبریک و تسلیت عرض می نمایم .

حضرت حق روح پرفتوحش را در نعیم مقیم و در جوار مولا و مقتدایش , حضرت اباعبدالله الحسین ( علیه السلام ) محشور و به همسر گرامی , مادر مکرمه , فرزندان محترم و سایر بستگان صبر و شکیبائی توام با عزت و سعادت عنایت فرماید . ان شاء الله .

 

فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری

به عاشورای حسینی نزدیک میشویم



          خانه عشق ، آباد ...

صداي پای محرم شنيدني است ، وقتي براي گريه پي يك بهانه ای ...

   

    حسینیان !!!

کاش ... هنگام حشر ، وقتی خدا بگوید : چه داری ؟

سر برکند حسین و بگوید : حساب شد ...



دست نوشته

دستنوشته یک شهید در روز سوم محرم

امروز دقیقاً نمی‌دانم روز دوم و یا سوم محرم است، بدن مجروحم حدود ۲۰۰(شاید کمتر) کیلومتر دور از وطن اسلامیم در یک کلبه روستائی در کنار جاده یکی از شهرهای عراق بر زمین افتاده است.

خبرگزاری فارس: دستنوشته یک شهید در روز سوم محرم+عکس


رسول حیدری در سال 1339 در ملایر دیده به جهان گشود. در سال‌های آخر دبیرستان در انتشار اعلامیه‌های امام خمینی(ره) شرکت فعالانه داشت. او پیش از گرفتن دیپلم و پس از پیروزی انقلاب، در سال 1358 به همدان رفت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد، چرا که در ملایر هنوز سپاه تشکیل نشده بود. رسول یک سال بعد به همت چند تن از دوستان انقلابی‌اش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملایر را تأسیس کرد.

او با آغاز جنگ به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت و در طول هشت سال دفاع مقدس، حدود 65 ماه در جبهه حضور داشت. وی عمدتاً در کردستان عراق به شناسایی منطقه مشغول بود و تا عمق خاک شمالی عراق نفوذ می‌کرد و گاهی در شناسایی‌ها تا مرز سوریه نیز پیش می‌رفت.

با پایان یافتن جنگ، رسول تحصیلات دانشگاهی خود را تکمیل می‌کند و به عنوان دیپلمات جمهوری اسلامی راهی بوسنی می‌شود. حضور او در این منطقه با تجاوز صرب‌های نژادپرست به مسلمانان انقلابی بوسنی همزمان است.

در روز عید غدیر سال 1372 در بوسنای مرکزی واقع در شهر ویسوکو، گروهی از نیروهای کروات (HVO) در مسیر عبور ایرانی‌ها کمین کردند و رسول را که برای شناسایی و بررسی امنیت منطقه به آنجا رفته بودند، به شهادت رساندند.

رهبر معظم انقلاب پس از شهادت نخستین شهید ایرانی در بوسنی فرمودند: «ما دلمان برای از دست‌دادن این عزیز و سایر عزیزان می‌سوزد لکن سعادتی از این بالاتر نیست و نمی‌شود که جوانی برود داخل میدان و شهید شود. من بارها گفته ام میدان بوسنی، جنگ اسلام و کفر تنها نیست بلکه از این بالاتر است،دروازه ورود به غرب واروپا است،آنجا مسأله اش بالاتر از جنگ عراق و ایران است. کسی که برود آنجا و محیط امن خانواده را رها کند، مقامش خیلی بالاتر است.»

به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم، یکی از دستنوشته‌های این شهید والامقام در ماه محرم منتشر می‌شود:

امروز دقیقاً نمی‌دانم روز دوم و یا سوم محرم است، بدن مجروحم حدود 200 (شاید کمتر) کیلومتر دور از وطن اسلامیم در یک کلبه روستائی در کنار جاده یکی از شهرهای عراق بر زمین افتاده است. همراهم صبح رادیو را روشن کرد برنامه کودک بود داشت برای امام حسین (ع) نوحه می‌خواند خیلی دلم گرفته است، شدیداً دلم می‌خواهد گریه کنم ولی صد حیف…

چند هفته است حمام نرفته‌ام بدنم خیلی کثیف است نه طهارت و نه پاکی، به همان ناپاکی روحم، اما دیشب خواب دیدم حمام رفته‌ام تمیز و پاک خیلی خوشحال بودم احتمالاً شاید چه می‌دانم شاید خداوند گناهانم را بخشیده باشد و شاید بالاتر قصد دارد از من راضی باشد و مرا پیش خود ببرد به هر حال احساس عجیبی دارم، در زندگی‌ام سعی کرده‌ام هیچ وقت وابستگی پیدا نکنم گرچه نتوانستم اما در همین چند لحظه خود را دارم برای دیدار او آماده می کنم. به هیچ چیز امیدی ندارم جز او تنها امیدم خدا تو هستی، هیچ سرمایه ای نیندوخته‌ام مرا چکار خواهی کرد، تو را به حق حسین (ع) تو را به مظلومیت علی اصغر…

 

 

به من رحم کن خدا، خدایا مرا ببخش، مرا پاک کن از این دنیا ببر، خدایا تو می‌دانی اگرچه گنه کار بودم، گرچه نافرمانی تو را کردم ولی خدایا تو بزرگ‌تر از آنی، تو مهربان‌تر از آنی که بخواهی تن مجروح را در آتش اندازی، خدایا از رفتنم ناراحت نیستم از چگونه رفتنم نیز ناراحت نیستم نگران مهمان نوازی تو هستم، چطور با من برخورد خواهی کرد خدا، مرا ببخش مرا ببخش خدا.

خداحافظ همگی شما

فهم  مردم از جانباز

مرد آمده بود چیزی بگوید

سرفه امانش نداد

چه میتوانست بگوید ، وقتی که ...

تنها فهم مردم از یک جانباز سهمیه دانشگاه است !


images?q=tbn:ANd9GcSPmT2roVg5G7OpHrDKaxg

دکتر شریعتی از منظر رهبر معظم انقلاب مدظله العالی


به مناسبت سالروز شهادت دکتر علی شریعتی
امروز 29 خرداد، سی و ششمین سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی است. گفت و گوی مجله سروش (شماره 102 ، خرداد 1360 ) با حضرت آیت الله خامنه ای که در آن نقل قولی هم از امام خمینی (ره) درباره دکتر علی شریعتی دیده می شود همچنان خواندنی است.
عصرایران- امروز 29 خرداد، سی و ششمین سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی است. بخش هایی از گفت و گوی مجله سروش (شماره 102 ، خرداد 1360 ) با حضرت آیت الله خامنه ای که در آن نقل قولی هم از امام خمینی (ره) درباره دکتر علی شریعتی دارند از این قرار است:

با توجه به اینکه شما با دکتر شریعتی سابقه دوستی و صمیمیت داشتید و با او از نزدیک آشنا بودید، آیا تمایل دارید در مورد چهره و شخصیت او با ما مصاحبه کنید؟


بسم الله الرحمن الرحیم. بله، من حرفی ندارم که درباره شخصیت شریعتی و معرفی شخصی از جوانب انسانی که برای مدت های مدیدی مرکز و محور گفت و گوها و قال و قیل های زیادی بوده، آشنایی های خودم را تا حدودی که در این فرصت می گنجد بیان کنم.

به نظر من شریعتی برخلاف آنچه که همگان تصور می کنند یک چهره همچنان مظلوم است و این به دلیل طرفداران و مخالفان اوست؛ یعنی از شگفتی های زمان و شاید از شگفتی های شریعتی این است که هم طرفدارانش و هم مخالفانش نوعی همدستی با هم کرده اند تا این انسان دردمند و پرشور را ناشناخته نگهدارند و این ظلمی به اوست.

مخالفان او به اشتباهات دکتر شریعتی تمسک می کنند و این موجب می شود که نقاط مثبتی که در او بود را نبینند. بی گمان شریعتی اشتباهاتی داشت و من هرگز ادعا نمی کنم که این اشتباهات کوچک بود. اما ادعا می کنم که در کنار آنچه که ما اشتباهات شریعتی می توانیم نام بگذاریم، چهره شریعتی از برجستگی ها و زیبایی هایی هم برخوردار بود. پس ظلم است اگر به خاطر اشتباهات او برجستگی های او را نبینیم. من فراموش نمی کنم که در اوج مبارزات که می توان گفت که مراحل پایانی قال و قیل های مربوط به شریعتی محسوب می شد، امام در ضمن صحبتی بدون این که نام از کسی ببرند، اشاره ای کردند به وضع شریعتی و مخالفت هایی که در اطراف او هست، نوار این سخن همان وقت از نجف آمد و در فرونشاندن آتش اختلافات موثر بود. در آنجا امام بدون این که اسم شریعتی را بیاورند این جور بیان کرده بودند: کسی را که خدماتی کرده (چیزی نزدیک به این مضمون) به خاطر چهار تا اشتباه در کتاب هایش بکوبیم این صحیح نیست، این دقیقا نشان می داد موضع درست را در مقابل هر شخصیتی و نه تنها شخصیت دکتر شریعتی؛ ممکن بود او اشتباهاتی بعضا در مسایل اصولی و بیانی تفکر اسلامی داشته باشد، مثل توحید، یا نبوت و یا مسایل دیگر. اما این نباید موجب می شد که ما شریعتی را با همین نقاط منفی باید بشناسیم. در او محسنات فراوانی هم وجود داشت که البته مجال نیست که الان من این محسنات را بگویم، برای اینکه در دو مصاحبه دیگر درباره برجستگی های دکتر من مطالبی گفته ام. این درباره مخالفان.

دشمنی دوستان
اما ظلم طرفداران شریعتی به او کمتر از مخالفانش نبود؛ بلکه حتی کوبنده تر و شدیدتر هم بود. طرفداران او به جای اینکه نقاط مثبت شریعتی را مطرح کنند و آنها را تبیین کنند، در مقابل مخالفان صف آرایی ها کردند و در اظهاراتی که نسبت به شریعتی کردند سعی کردند او را یک موجود مطلق جلوه بدهند. سعی کردند حتی کوچک ترین اشتباهی را از او نپذیرند. سعی کردند هرگونه اختلافی را که با روحانیون یا با متفکران بنیانی و فلسفی اسلام دارند در پوشش حمایت و دفاع از شریعتی بیان کنند. در حقیقت شریعتی را سنگری کردند برای کوبیدن روحانیت و یا کلا متفکران اندیشه بنیانی و فلسفه اسلام.

خود این منش و موضع گیری کافی است که عکس العمل ها را در مقابل شریعتی تندتد و شدیدتر کند و مخالفان او را در مخالفت حریص تر کند.

بنابراین من امروز می بینم کسانی که به نام شریعتی و به عنوان دفاع از او درباره شریعتی حرف می زنند، کمک می کنند تا شریعتی را هر چه بیشتر منزوی کنند. متاسفانه به نام رساندن اندیشه های او یا به نام نشر آثار او یا به عنوان پی گیری خط و راه او فجایعی در کشور ما صورت می گیرد. فراموش نکرده ایم که یک مشت قاتل و تروریست به نام "فرقانی ها" خودشان را دنباله رو خط شریعتی می دانستند.

آیا شریعتی به راستی کسی بود که طرفدار ترور شخصیت عظیمی مثل شهید مطهری باشد؟ او که خودش را همواره علاقه مند به مرحوم مطهری و بلکه مرید او معرفی می کرد. من خودم از این مطلب را شنیدم، مخالفان را می شود با تبیین و توضیح روشن کرد. می شود با بیان برجستگی های شریعتی، اگر در میان مخالفان معاندی وجود دارد، او را منزوی کرد.

اما این گونه موافقان را به هیچ وسیله ای نمی شود از جان شریعتی و از سر شریعتی دور کرد. بنابراین من معتقدم چهره شریعتی در میان این موافقان و این مخالفان چهره مظلومی است و اگر من بتوانم در این باره یک رفع ظلمی بکنم به مقتضای دوستی و برادری دیرینی که با او داشتم، حتما ابایی ندارم.

ابعاد ناشناخته شخصیتی شریعتی

عده ای معتقدند که معمولا شخصیت ها از دور یا پس از مرگ مبالغه آمیز و افسانه ای جلوه می کنند. آیا به نظر شما در مورد شریعتی نیز می توان این نظر را صادق دانست و آیا چهره او نیز دستخوش چنین آفتی شده است؟

البته من تصدیق می کنم که بخشی از شخصیت شریعتی مبالغه آمیز و افسانه آمیز جلوه می کند، در میان قشری از مردم، اما متقابلا بخش های ناشناخته ای از شخصیت شریعتی هم که آنها به قدر آنچه که بوده اند هم بروز نکرده اند و رویش امروز حساب نمی شود، مثل فرقانی ها هستند، در یک سطح دیگری، کسانی که امروز در جنبه های سیاسی در مقابل یک قشری یا جریانی قرار گرفته اند و خودشان را به شریعتی منتسب می کنند. از آن جمله هستند بعضی از افراد خانواده شریعتی، اینها در حقیقت از نام و از عنوان، از آبروی شریعتی دارند سوءاستفاده می کنند برای مقاصد سیاسی و این طرفداری و جانبداری است که یقینا ضربه اش به شخصیت شریعتی کمتر از ضربه مخالفان شریعتی نیست، وجود دارند.

شریعتی را ممکن است به عنوان یک فیلسوف، یک متفکر بزرگ، یک بنیانگذار جریان اندیشه مترقی اسلام، معرفی بکنند. اینها البته همان طوری که اشاره کردید، افسانه آمیز و مبالغه آمیز است و چنین تغیراتی باب مرحوم دکتر شریعتی نیست. اما متقابلا شریعتی یک چهره دردمند پرسوز پیگیر برای حاکمیت اسلام بود، ااز جمله منادیانی بود از طرح اسلام به صورت یک ذهنیت و غلفت از طرح اسلام به صورت یک ایدئولوژی و قاعده نظام اجتماعی رنج می برد و کوشش می کرد تا اسلام را به عنوان یک تفکر سازندگی ساز و یک نظام اجتماعی و یک ایدئولوژی راهگشای زندکی مطرح کند. این بعد از شخصیت شریعتی آنچنان که باید و شاید شناخته نشده است و روی این بخش وجود او تکیه نمی شود. می بینید که اگر از یک بعد از سوی قشری از مردم شریعتی چهره اش مبالغه آمیز جلوه می کند، باز بخش دیگری از شخصیت او و گوشه دیگر از چهره او حتی ناشناخته و تاریک باقی مانده است. بنابراین می توانم در پاسخ شما بگویم بله، در صورت مشروط در مورد شریعتی هم این بیماری وجود داشته است، اما نه به صورت کامل و قسمت هایی از شخصیت او آنچنان که باید هم حتی شناخته نشده است.

شریعتی و آغازگری ها


نقش دکتر شریعتی در آغازگری ها چه بود؟ آیا او را در این مورد با اقبال یا سید جمال می توان مقایسه کرد؟

البته شریعتی یک آغازگر بود. در این شک نباید کرد. او آغازگر طرح اسلام با زبان فرهنگ جدید نسل بود. قبل از او بسیاری بودند که اندیشه مترقی اسلام را آنچنان که او فهمیده بود فهمیده بودند. چنین کسانی اما هیچ کدام این موفقیت را پیدا نکردند که آنچه را فهمیده بودند در غالب واژه ها و تغییراتی که برای نسل امروز ما و یا بهتر بگویم نسل آن روز شریعتی، نسلی که مخاطبین شریعتی را تشکیل می داد گیرایی داشته باشد مطرح کنند. موفق نشده بودند به زبان آنها این حقایق را بیان کنند. جوری که برای آنها قابل فهم باشد این مسایل را بگویند. شریعتی آغازگر طرح جدیدترین مسایل کشف شده اسلام مترقی بود به صورتی که برای آن نسل پاسخ دهنده به سوال ها و روشن کننده نقاط ابهام و تاریک بود.

اما اینکه ما او را با سید جمال یا با اقبال مقایسه کنیم، نه! اگر کسی چنین مقایسه ای بکند ناشی از این است که اقبال و سید جمال را به درستی نشناخته است. دقیقا در یکی از جلسات یادبود مرحوم دکتر، شاید چهلم او بود، در مشهد سخنرانی، سخنرانی کرد و او را حتی از سید جمال و از کواکبی و از اقبال و اینها هم برتر خواند، بلکه با آنها غیر قابل مقایسه هم دانست. همان وقت هم این اعتراض در ذهن کسانی که شریعتی را به درستی می شناختند پدید آمد؛ زیرا تعریف از شریعتی به معنای این نیست که ما پیشروان اندیشه مترقی اسلام را تحقیر کنیم.

با توجه به دوستی و ارتباط عمیق و نزدیک بین شما و مرحوم شریعتی، شما در مجموع چه احساسی نسبت به خط حرکت مبارزاتی و ایدئولوژیکی و عقیدتی شریعتی دارید و جمعا آن را چگونه برآورد می کنید؟

از مطالبی که گفتم فکر می کنم بتوان گفت که احساسات من نسبت به مرحوم شریعتی چه می باشد، من همیشه شریعتی را یک عنصر پیکاری ناپذیر در خط گسترش فکر اسلامی می دیدم و احساس می کردم.

از سال 1336 که من شریعتی را از نزدیک شناختم و با هم دوست شدیم (قبل از اینکه به فرانسه برود) در جلسات کوچکی در حاشیه کار پدرش آقای محمد تقی شریعتی که در کانون نشر فرهنگ اسلامی داشت، او را فردی می دیدم که یک انگیزه تمام نشدنی در او وجود دارد برای آن چیزی که او از اسلام درک می کند.

البته تلاش های او را در خارج از کشور من نمی دانم، در حدود 5 الی 6 سال در خارج از کشور بود، یعنی همان سال 1336 بود که به خارج از کشور رفت و اواخر سال 1342 بود که به ایران برگشت. بعد از آنکه ایشان به ایران مراجعت کردند، چهار الی پنج سالی به طور محدود فقط در دفتر کارش در مشهد بود و بعد در سطح ایران این تلاشش به خوبی مشهود شد.

او یک انسان تلاشگر و در راه عقیده و فکر اسلامی خستگی ناپذیر و ارعاب ناپذیر بود. وجودی بود که در یک مقطع زمان واقعا به وجود او نیاز بود و او خلایی را پر کرد. البته این به آن معنی نیست که کار شریعتی بی عیب و نقص بود. یقینا کار او اگر فارغ از بقیه تلاش هایی که در جامعه انجام می داد، مورد ملاحظه قرار بگیرد، یک کار کاملی نخواهد بود؛ اما در کنار تلاش هایی که آن روز انجام می گرفت، حقیقتا یک جریان برای گسترش فکر اسلامی بود.

ماندن بین دو راهی ؟؟؟

هر که بی سامان شود در راه حق

در دیار دوست سامانش دهند

از شهیدان مانده تنها جامه ای

مانده تنها استخوانی و پلاک و نامه ای

گر وصیت نامه ها را خوانده ای ؟

پس چرا بین دو راهی مانده ای ؟؟

پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟


باور کنید تا روز قیامت مسئول هستیم مسئول هستیم متوجه هستید مسئول هستیم           
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟

مادر گفت : باقالی پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت :

ما امروز این ماهی ها را می خوریم

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند

چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ...

درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد....

این پست یه توضیح کوچولو داره

توضیح کوچولو:
دوست بسیار خوبم مهدی کاویان مدیر وبلاگ وزین وامق چند صباحی پیش یک مطلب تحت عنوان نظریه بازدیدکنندگان برایم گذاشت با این شرح:
برادر بزرگوارم علی جان

درود بر تو
به التفات نگریسته بودی دوستدارت را - سپاس .

**********

وبلاگت رو هر از چند گاهی یکبار مرور میکنم
و بدیده ی مهر می خوانمش
با اینکه از صد تا مطلبی که میگذاری بندرت با دوتاشون موافق هستم

من (این قسمت را علیرغم میل باطنی سانسور کردم) این چند سالی که بیکار هستم روزانه چهار پنج ساعت مطالعه ی سیاسی میکنم

(بازاین قسمت را علیرغم میل باطنی سانسور کردم)اگر عمری باقی بود و تبریز آمدم - و اگر دوست داشتی با هم خواهیم نشست و در مواردی که مورد علاقه ی تو باشد صحبت میکنیم

بیادت هستم هماره
با احترام
وامق
این مطلب را دوباره مرور میکنم:
با اینکه از صد تا مطلبی که میگذاری بندرت با دوتاشون موافق هستم
نمیدانم این پستی که در زیر می آورم جزء آن دو تا بندرتی هاست یا جزء آن اکثرا 98 تائی ها که مخالف است الله اعلم و اما پستی که برای همه بازدید کنندگان عزیز تدارک دیده ام:

مادری که حضرت ام‌البنین(س) الگوی اوست
روایت مادر ۴ شهیدی که به جای فرزندانش حج به جای آورد

مادر ۴ شهید برادران بارفروش در مدینةالنبی(ص) که اینک زائر خانه خداست، آرزوی عزت اسلام و ظهور امام زمان(عج) و سلامتی رهبر حکیم انقلاب را دارد.

خبرگزاری فارس: روایت مادر ۴ شهیدی که به جای فرزندانش حج به جای آورد

مادر شهیدان «محسن، جواد، اصغر و رضا بارفروش» از شهدای 8 سال دفاع مقدس امسال برای بار پنجم در سفر معنوی حج تمتع حضور یافته و۴ شهید که الگویش را ام‌البنین مادر ۴ شهید در کربلا می‌داند.

روایت نخست، سال‌های دور:  آن روز صبح،  مادر دست بچه‌هایش را گرفت و به مکتب برد، آقای معلم را صدا زد و گفت: بچه‌هایم را برای درس خواندن آورده‌ام، اما شنیده‌ام شما چوبی داری که هر از گاهی بچه‌ها را با آن تنبیه می‌کنی. آمده‌ام حجت تمام کنم، اگر قول می‌دهی دست روی بچه‌های من بلند نکنی، اسم‌نویسی‌شان کنم، قول می‌دهی؟ آقای معلم لبخندی زد و گفت: چشم! بچه‌های شما رنگ ترکه را به خود نمی‌بینند. خیال مادر راحت شد، به پسرانش گفت: بروید سر کلاس. هر کس نازک‌تر از گل به شما گفت، مادرتان را صدا کنید.

روایت دوم، سال‌های نزدیک: مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش می‌دید و بغض می‌کرد. سال‌ها از شهادت آنان می‌گذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد. ناگهان دید  که در باز شد و بچه‌ها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین  مادر به فداتون، کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم. مادر گفت : تبریک چرا؟ بچه‌ها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچه‌ها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را. همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازی‌ات یا رسول‌الله!

روایت سوم، همین روزها: درست در طبقه دهم یکی از همین هتل‌های مدینه، مادری به میهمانی پیامبر آمده که سال‌ها قبل، چهار پسرش را به قربانگاه عاشقی برده و حجش را تمام کرده است. وقتی برای مصاحبه سراغ او رفتیم، فهمیدیم که کار بسیار دشواری پیش رو داریم. سخت است، خیلی سخت است که در چشمان مادری خیره شویم و از او بپرسیم: خبر شهادت فرزندت را چه‌طور شنیدی؟ وای اگر بخواهیم این سؤال را چهار بار تکرار کنیم. مادر چهار برادر شهید،محسن، جواد، اصغر و رضا بارفروش بخشی از داستان زندگی‌اش را برای ما تعریف کرد؛ داستان شهادت فرزندانش را. حرف‌هایش که تمام شد؛ گفت: شما نمی‌فهمید، من چه کشیده‌ام. کمی فکر کرد و دوباره تأکید کرد: نه، شما درک نمی‌کنید. پیرزن راست می‌گفت، ما نمی‌دانیم او با خدا چه معامله‌ای کرده است.

چهار سجده عشق

سجده اول

محسن یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود؛ یک روز مادر به او گفت: پسرم تو دیگر تکلیف نداری. فعلا برای مدتی قید جبهه را بزن. محسن جواب داد: درست که نمی‌توانم مثل قدیم بجنگم، اما کارهای تدارکاتی را که می‌توانم انجام بدهم. از مادر اصرار و از محسن انکار. در نهایت حاج خانم خندید و گفت: تو می‌خواهی کار خودت را بکنی، فقط مراقب خودت باش. محسن 23 ساله به مادر قول داد مراقب خودش باشد، اما زیر قولش زد. در عملیات کربلای 5 ، زیر آتش سنگین دشمن در شلمچه کربلایی شد. وقتی به حاج خانم خبر دادند، زیر لب «یا حسین» را زمزمه کرد و خطاب به محسن گفت: می‌دانستم برای خودت نقشه‌ها کشیده بودی، شهادتت مبارک محسنم.

سجده دوم

همه مردم آمده بودند تا رزمندگان را بدرقه کنند. تازه یک هفته از شهادت محسن گذشته بود. مادر آمده بود تا جواد را بدرقه کند. رفت سراغ فرمانده و گفت: من تازه داغ دیده ام؛ هنوز جگرم از شهادت محسن می‌سوزد؛ مراقب آقا جواد باشید. جواد 22 ساله دست مادر را بوسید راه افتاد، اما حس مادرانه دروغ نمی‌گوید. یک روز که از خواب بیدار شد، سراسیمه سراغ رادیو رفت و شنید که رزمندگان، عملیات داشته‌اند و چند نفری شهید شده اند. همان موقع رو به همسرش کرد و گفت: می‌دانم جوادم هم شهید شد. چند روز بعد، همان آقای فرمانده سراغ مادر آمد و گفت: شرمنده‌ام مادر، باید زودتر به شما خبر می‌دادم، جواد چند روز پیش شهید شد، اما به خواب من آمد و گفت مادرم تازه داغ دیده، چند روز بعد خبرش کن. مادر گفت: همان روز خودم فهمیدم؛شهادتت مبارک جوادم. چند روز بعد، مراسم هفت جواد و چهلم محسن را همزمان در یک مسجد برگزار کردند.

سجده سوم

اصغر، پاورچین پاورچین به سمت حمام رفت. در را بست تا وضو بگیرد، می‌خواست کسی از خواب بیدار نشود. ناگهان مادر در حمام را باز کرد و گفت: بیا بیرون عزیزم، برو آشپزخانه راحت وضو بگیر. هر شب که تو نماز شب می‌خوانی من بیدارم. نترس! اگر من بدانم ریا نمی‌شود. چند روز بعد، اصغر 16 ساله از مادر اجازه گرفت و راهی جبهه شد. مادر دو داغ دیده بود، اما نمی‌توانست سد راه سعادتمندی فرزندانش بشود. قرار بود اصغر یک ماه بعد بازگردد، اما حدود 9 ماه از او خبری نشد. مادر هر شب تا صبح دعا می‌خواند و گریه می‌کرد: خدایا بلایی سر اصغر کوچکم نیاید! اما پس از 9 ماه، یکی از جبهه آمد و گفت: از اصغر برایتان خبر آوردم. مادر گفت: می‌دانم! پیکرش را پیدا کردید؟ گفت: بله، همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد. مادر گفت: شهادتت مبارک اصغرم.

سجده چهارم

رضا پسر فعال و پر جنب و جوشی بود. مادر انگار یک جورهایی دیگری دوستش داشت. به قول قدیمی‌ها، گل سر سبد بچه‌ها بود. رضا، در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود و دیگر نمی‌تواست به جبهه برود. عضو رسمی سپاه شده بود و مدام برای پیش برد امور جنگ به ماموریت می‌رفت. حاج خانم می‌گوید: پس از همه بچه‌ها، دلم خوش بود به رضا. اصلا قیافه‌اش را که می‌دیدم کیف می‌کردم. مادر با هزار و یک آرزو، دامادش کرد اما مدتی بعد، درست روز عید فطر، رضا هم حین ماموریت دچار سانحه رانندگی شد و رفت به ملاقات برادرانش. حاج خانم وقتی خبر را شنید، گفت: رضا خیلی زرنگ بود، می‌دانستم که از قافله جا نمی‌ماند. شهادتت مبارک جان مادر!

ما کجا و ام‌البنین کجا؟

مدام سعی می‌کند، بغضش را مهار کند، هر از گاهی با گوشه چادر مشکی‌اش، چشم‌ها را خشک می‌کند. می‌گوید: این برای پنجمین بار است که به حج تمتع می‌آیم. یک بار برای خودم حج را انجام دادم و چهار بار برای چهار فرزند شهیدم. من در قبال فرزندانم از خدا هیچ طلبی ندارم. در همین قبرستان بقیع، حضرت ام‌البنین دفن است که او هم چهار شهید داد، اما شهیدان این خانم کجا و شهیدان من کجا! همه فرزندان من فدای خاک پای عباس او. از خدا چیزی جز عزت اسلام و ظهور امام عصر را نمی‌خواهم. آمده‌ام برای سلامتی رهبر عزیزمان دعا کنم؛ آمده‌ام برای قبر گمشده فاطمه اشک بریزم که داغ ما کجا و داغ‌های او کجا.

می‌گوییم: حاج خانم در قبال این فرزندان شهیدت یک چیز از خدا بخواه!، لبخند می‌زند و می‌گوید: تنها یک خواسته دارم. دوست دارم در همین سفر حج، در همین مدینه و مکه، در همین قبرستان بقیع، یک بار چشمم به جمال مهدی فاطمه(س) روشن شود. دوست دارم چند لحظه او را ببینم و بگویم آقا جان! چهار فرزندم شهید شده‌اند، اما جان عالمی باید به فدای شما شود. از من این هدیه‌های کوچک را قبول کن. خدا کند در این سفر به آرزویم برسم. شما هم دعا کنید.

آری! انقلاب اسلامی به برکت چنین مادران و پدران و تربیت فرزندانی مانده است،آنها جان خود یعنی عزیزترین داشته خود را در راه حفظ اسلام و قرآن خالصانه در راه خدا فدا کردند.


وصیت نامه شهید محمدرضا مهرپاک


وصیت نامه شهید محمدرضا مهرپاک از شهدای دانش آموز
بسم الله الرحمن الرحیم

    می خواهم خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را به این سینه سفید منقش کنم اما قلم را توانایی این کار نیست، کاغذ را تحمل این نقش نیست. می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار (عقل) در زندان تن محبوس کنم. اما عقل را توان به بند کشیدن دل نیست. تن را قدرت نگهداشتن روح نیست. چشمانم را می بندم می خواهم تصویری از آن جمال رعنای یار را در ذهن تصور کنم.


اما تصویر آن جمال زیبا را کسی قادر به تصور نیست. می خواهم مرغ اندیشه را از پرواز آسمان سرخ رنگ عشق باز دارم اما او را هیچ قیدی قادر به مقید ساختن نیست.   


این آسمان خونین را از طیران این مرغ باز داشتن ثواب نیست. قلم را دوباره به چرخش وا می دارم. امواج خیره سر اساس به ساحل اطمینان هجوم می آوردند آن یار رعنا تمام قد عشق را به تماشا ایستاده است.


مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه می دهد کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد دل زبان گشوده که : ای نازنین دلبر تو مرا همچو شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من روسیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم. پس مرا ببخش.


ای دوست، تو از من خواسته بودی به عهد وفا کنم و به سویت بشتابم و من همان شاکر نادانی هستم پس مرا ببخش ولی بدان من نیز روزی پاک بودم قلبم هنوز از زنگار پاک بود. چشمانم هنوز بر رخی نگاه نکرده بود. دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود.


وجودم پاک بود، عقلم پاک بود، (آه ای زیبای زیبایان) چه کنم نفس بر من غالب شد و تو خود حال مرا می بینی، شیطان را به دوستی برگزیدم و تو روزگارم را می بینی ولی هرگز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده ام، هرگز از روی عمد برخلاف دوستی ام عمل نکرده ام. هرگز!


خود می دانی حتی آن هنگام که طعم گناه از دهانم زایل نگشته بود فکر تو آن را تلخ می کرد که هرگز گناه لذت نداشته است خود می دانی همواره پشیمان بوده ام ولی چه کنم که وجود کثیفم را شیطان مسلط شده است.


هرگاه خواسته بود سیلی به رخ شیطان زنم این نفس جلویم را گرفته بود. آری خود می دانی روزگاری پاکترین و صادقترین بودم. شبها به لبخندی می خوابیدم و صبح ها به لبخندی دیگر بیدار می شدم شب و روزم با تو می گذشت.


و حالا، رانده از هر جا ، مانده از هر چیز ، پشیمان از هر کار به درگاهت آمده ام، می گفتند تو به این سرزمین آشنایی در این جا دوستان زیادی داریم . می گفتند به اینجا نظری داری و من سر از پا نشناخته به اینجا آمده ام شتاب داشتم تا به اینجا برسم .


پا برهنه ، جامه دریده ، چشم گریان ، با تنی ریش به اینجا رسیده ام . چشمانم کم سو گشته اند پاهایم مجروح است دلم پریشان است ، آیا تو مرا خواهی پذیرفت؟ آیا برای دیدنت حالی جز این می خواهی؟ آیا برای وصالت مهریه ای بالاتر از این خواستاری؟ پس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند .


پس کی مرا خواهی پذیرفت. همه خوبانت را قبول کرده ایی و من بیچاره بر درگهت نشسته ام که چه کنی.آیا وقتی خونی در بدنم در جریان است روحی در تنم باقی است ، تو مرا می پذیری حاشا و کلا! تا دستانم می جنبد ،قلبم می تپد تو مرا هرگز قبول نخواهی کرد ؟


پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید، ای نامردان جاهل مرا بکشید، ای خون فوران کن، ای تن پاره شو ، ای چشم کور شو، بگذار دستانم بکشند. پاهایم قطع شود مغزم پریشان شود، مگر تو این را نمی خواهی مگر تو این را قبول نمی کنی ؛ پس تو می گویی چه کنم؟


بهای دیدنت را این جان ناقابل قرار داده ایم ، پس ای خصم مرا بکش.به درگهت انتظار تلخ است، برای وصالت صبر نتوان کرد مرا در انتظار مگذار، هر کس خواسته است به شیطان پشت پا بزند ، هر کس می خواهد راه میان بر را انتخاب کند.


هرکس خواسته است با تو دم ساز شود هر کس خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است و من از آنها تبعیت کرده ام .آیا مرا هم قبول خواهی کرد؟


هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند. احدی چشم به جسم بی روحم دوخت گریه نکند . این تن جز قفس نیست که این پوست و استخوان بیش نیست. این بدن پوسته صدفی بیش نیست، مرواریدش را تقدیم یار کرده ام و حقش هم همین است .


بر من قبری نسازید، مرا از یادها ببرید ، من نبودم ، منی وجود نداشته است می خواهم همه جز او مرا از یاد ببرند   می خواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید، هر کس می خواهد بهترین راه را انتخاب کند باید بیشترین بها را بدهد من نیز چنین کرده ام پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده ام


پدر جان از شما می خواهم در مسجد بعد از نماز حتماً طول عمر امام را از خدا بخواهید و پیروزی لشگریان اسلام را خواستار شوید و اگر توانستید به یاد رزمندگان و امام زمان(عج) و پیروزی نهایی اسلام بعد از نماز (امن یجیب) بخوانید. ملت عزیز ایران از امام امت پیروی کنید که صلاح و پیروزی و رستگاری ما در این است.


خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار


نثار ارواح طیبه شهدا صلوات

تقدیم به دوست مشهدی ام جناب آقای مهندس مهدی کاویان

توضیح: امروز کتاب خاک های نرم کوشک نوشته مولف شهیر سعید عاکف را خواندم بیش اندازه خوب بود

لذا تصمیم گرفتم دین خود را به شهید والا مقام عبدالحسین برونسی ادا کنم دیدم کاری از دستم برنمیآید الا اینکه پیام او را به دوستان و بازدیدکنندگان این وبلاگ تقدیم کنم:

بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی مشهدی 

 

من با چشم باز این را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.

 فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان(عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.

 ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید در باره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید«وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.

... شما اي‌ زن‌، چون‌ زينب‌ كبري‌ (سلام‌الله عليها) فرزندانم‌ را هم‌ پدري‌كن‌ و هم‌ مادري‌، مادري‌ كه‌ اسلام‌ مي‌گويد. براي‌ چندمين‌ بار باز هم‌مي‌گويم‌؛ هر كس‌ آمد و گفت‌: فرزند بي‌ بابا نمي‌خواهم‌ بايد توي‌ دهنش‌بزنيد. همسر عزيزم‌ شما هفت‌ فرزند داريد، بايد آنها را آنچنان‌ با اسلام‌ آشناكنيد كه‌ روز قيامت‌ هم‌ به‌ درد خودت‌ بخورند و هم‌ به‌ درد من‌، در راه‌ امام‌خميني‌ كه‌ همان‌ راه‌ قرآن‌ و راه‌ امام‌ حسين‌ است‌ بروند تا سر حدشهادت‌. از همه‌ شما مي‌خواهم‌ كه‌ هر موقع‌ پسرانم‌ را داماد كرديد، يك‌دختر مؤمن‌ بگيريد، فاطمه‌ و زهرا را هم‌ يك‌ شوهر مؤمن‌ برايشان‌ انتخاب‌كنيد، براي‌ داماد و عروس‌ كردن‌ فرزندانم‌ پي‌ مال‌ دنيا نرويد، فقط‌ ببينيد كه‌ ازهمه‌ بهتر خدا را مي‌شناسد، ملاك‌ خدا باشد. در هر كار اگر انسان‌ خدا را درنظر بگيرد انحراف‌ ايجاد نمي‌شود.
همسر عزيزم‌!
اگر شما اين‌ حرف‌هايي‌ كه‌ من‌ در وصيت‌ نامه‌ نوشتم‌، عمل‌ كرديد، من‌اگر در راه‌ خدا شهيد شدم‌، شما را تا به‌ بهشت‌ نبرم‌! خودم‌ نمي‌روم‌. ازهمه‌ي‌ شما مي‌خواهم‌ كه‌ مرا حلال‌ كنيد و از پدر و مادر مهربانم‌ هم‌مي‌خواهم‌، كه‌ مرا حلال‌ كنند.

یاد باد آن روزگاران یاد باد !  همین

دوستان این چند سطر را بخوانید ببینید از آن روز ها چقدر فاصله داریم , چقدر فاصله گرفته ایم , اصلا اینطوری بگم ما چقدر مسئولیم؟

یک روز ابوالقاسم با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

خبرگزاری فارس: کارت عروسی یک شهید+عکس

طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار هفتاد مرتبه دلش لرزیده. طیبه خیلی سن نداشت. خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو.

همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن... .

بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت.

گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.

مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدائی نباشد.

خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در زیر این مطالب )

بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود.

عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می‌رفت.

سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن.

یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.

ابوالقاسم شهید شد، و من تمام سال های که با هم بودیم، فقط سه سال بود.

گاهی یک روز، خاطره ائی برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد.

چه رسد به سه سال.

ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد... .

حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.

بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن... 

و اما آن کارت هروسی :

فاعتبروا یا اولوالابصار

شهیدان عبداللهی و بهجت‌نژاد به خانه بازگشتند
رویای صادقه دختر گیلانغربی 2 شهید را به خانه برگرداند

رویای صادقه دختر گیلانغربی ساکن روستای کوران از توابع شهرستان سرپل‌ذهاب، دو شهید را پس از سال‌ها غربت و گمنامی به خانه برگرداند.

خبرگزاری فارس: رویای صادقه دختر گیلانغربی 2 شهید را به خانه برگرداند

مجید حلاج رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان تبریز گفت: تشییع پیکر مطهر شهیدان علی عبداللهی و محمدحسین بهجت‌نژاد که در عملیات مطلع الفجر و والفجر چهار به شهادت رسیده‌اند فردا بعد از اقامه نماز جمعه تبریز از مقابل مصلای امام خمینی (ره) تا میدان ساعت تشییع می‌شوند.


وی درباره حکمت رجعت پیکرهای پک و مطهر این دو شهید تصریح کرد: این شهیدان در روستای کوران گیلانغرب شهر سر پل‌ذهاب در جریان جنگ تحمیلی پیکرشان مدفون شده بود.


حلاج ادامه داد: بعد از گذشت 30 سال از این واقعه در یکی از شب‌های ماه جاری یکی از شهدا در رویای یکی از دختران پاک و معصوم روستا که 17 سال دارد ظاهر شده و بیان می‌کند در فلان محل مدفون شده و از اهالی تبریز هستم و به دلیل غربت تقاضای انتقال به محل زادگاهم را دارم.


وی افزود: این دختر بلافاصله خانواده و معتمدان محلی را در جریان امر گذاشته ولی با بی‌توجهی و بی‌مهری روبه‌رو می‌شود.


حلاج گفت: این دختر در ادامه تصمیم به تفحص گرفته و با کمک دو تن از دوستان اقدام به کاوش کرده و شاهد قطعه‌ای از آثار شهدا می‌شوند و بلافاصله جریان را به اهالی اطلاع می‌دهند که بعد از آن با هماهنگی سپاه عاشورا اقدامات اولیه برای شناسایی شهدا صورت می‌گیرد.


رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان تبریز ادامه داد: این شهیدان پس از شناسایی از طریق پلاک و کارت شناسایی( کارت عضویت، گواهینامه و تصاویر فرزندان شهدا) به تبریز انتقال می‌یابند.


آری شهادت برترین معراج عشق است.


همچنان که شهید مصطفی چمران می‌گوید:


 خدایا ...


تو به من پوچی لذات زودگذر را نمودی، ناپایداری روزگار را نشان دادی، لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی

خدایا ...

تو را شکر می‌کنم که از پوچی‌ها، ناپایداری‌ها‌،خوشی‌ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفان‌های خطرناک حوادث رها کردی، در غوغای حیات در مبارزه با ظلم و کفر غرق کردی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.


 فهمیدم سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست بلکه در درد، رنج، مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره شهادت است.


همیشه می‌خواستم که شمع باشم، بسوزم ، نور بدهم و نمونه‌ای از مبارزه، کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. می‌خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم.


ای حسین (ع)، من برای زنده ماندن تلاش نمی‌کنم و از مرگ نمی‌هراسم بلکه به شهادت دل بسته‌ام و از همه چیز دست شسته‌ام ولی نمی‌توانم بپذیرم که ارزش‌های الهی و حتی قداست انقلاب بازیچه دست سیاستمداران و تجار مادی‌‌پرست شده است.

شهیدانه

برای شهدا وقت ندارم
امروز برای شهدا وقت ندارم
ای داغ دل لاله تو را وقت ندارم
با حضرت شیطان سرمن گرم گناه است
من بهر ملاقات خدا وقت ندارم
چون فرد مهمی شده نفس دغل من
اندازه ی یک قبله دعا وقت ندارم
در کوفه تن غیرت من خانه نشین است
بهر سفر کرببلا وقت ندارم
تقویم گرفتاری من پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت ندارم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیرم
خوب است ولی حیف که من وقت ندارم

شهیدان زنده اند الله اکبر

لحظه دیدار یک شهید با سیدالشهداء

وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟

خبرگزاری فارس: لحظه دیدار یک شهید با سیدالشهداء

در سال 1341 هجری شمسی و در شهر مذهبی و شهید پرور بابل، فرزندی از خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود که نام او را "محمد زمان" نهادند.

"محمد زمان" از همان کودکی، دستانش به کار و زحمت آبدیده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به سر برد و راهی دبیرستان شد و موفق به اخذ مدرک دیپلم گشت. در کنکور تجربی شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد.

دل و عقلش، در زد و خورد بودند؛ یکی به رفتن به دانشگاه تشویقش می‌نمود و دیگری کوی عاشقان عارف، حوزه و نوکری امام زمان (عج) را دورنمایی زیبا، به او نشان می‌داد. منصبی که به آقایی عالم برتری داشت و محمد زمان، این جوان پاک مازنی در نجوای عاشقانه‌اش چنین می‌سرود:

همه شب در آستانت شده کار من گدایی
به خدا که این گدایی ندهم به پادشاهی


عجب وصیت نامه با حالی دارد ادامه را حتما بخوانید

ادامه نوشته

دهه اول محرم هروز یک خاطره از یک شهید

راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود

در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتر بود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاک‌های روى عقیق انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود «حسین جانم».

خبرگزاری فارس: راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود

یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کار مى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.
 اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و گوشتی مانده بود.
کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «حسین جانم».

-----------------------------------
خاطرات تفحص اکبر شعبانی
----------------------------------

آمارگیری نفوس و مسکن سال 90

مامور آمار : سلام مادر از سازمان آمار مزاحم میشم ...

شما چند نفرید !؟

مادر با کمی مکث آهی ! می کشه و سرش را رو به پائین میندازه و سکوت معناداری میکنه و میگه : میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟!!

مامور با تعجب زیاد میگه : مادرم ! چرا ؟

مادر : آخه شاید فردا از پسرم هم خبری برسه ...!

مامور آمار از سر خجالت ! که چرا در فرم های آماری از همه چیز سوال شده !!! ... الا از یاد رفته های حضرت آقا سید روح الله الموسوی الخمینی !!!

سرش را به پائین میندازه و به طرف در خانه همسایه بعدی راهی میشود ...و امیدوار است که شاید از یاد رفته !!! دیگری فراموش نشده باشد...

این پست توضیح دارد

لطفا کسانی که با نیروهای ارزشی مشکل داشته وتاب تحمل آنها را ندارند و پیش آنها اراذل و اوباش و مرفهین بی درد با ارزشترند از مطالعه این پست خودداری کنند.

«من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم»

اکنون که ساعت ۲۳۰۰ روز یکشنبه هست با یاد شهیدی والا مقام بنام <<حمیدرضا ملاحسنی>> اشک می ریزم و در فضای معنوی دوران دفاع مقدس به آن ناکجاآباد افسانه ای ام سفر کرده ام دلم میخواد دوستانی که این وبلاگ محقرانه را برای بازدید انتخاب میکنند قرائت فاتحه ای را با یک صلوات فراموش نکنند.ضمنا اگر مطلب زیر را برای مرور انتخاب میکنید حتما تا آخر بخوانید تا آخر چرا که این شهدا تا آخر راست قامت صرفا برای ما ماندگان ایستادند تا آیندگان نگویند سربازان خمینی در دفاع از ولایت و حاکمیت اسلام کوتاه آمدند. همین.
 
بازگشت با شهدای گمنام پس از 27 سال
شهید «حمیدرضا ملاحسنی» به روایت خواهر و برادران

شهید «حمیدرضا ملاحسنی» با شهادت و رجعتش در تاریخ 12 مهر 89 به ‌عنوان شهید گمنام، ثابت كرد كه شهدا زنده‌اند و بنا به مصلحت و اذن پروردگار در هر كه جایی آرام می‌گیرند نور هدایت، هدایت‌خواهان می‌شوند.


مادر می‌دانست كه او دیگر برنمی‌گردد....

 بقیه مطالب را در ادامه مطلب پیگیری فرمائید

ادامه نوشته

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه - هم سوخته شمع و هم سوخته پروانه

دوستان

شما رو بخدا اگر خواستید این پست را بخوانید تا آخرش بخوانید . والله ما بخدا به شهدا و خانواده هایشان پاک مدیونیم.

روایتی از همسر شهید محمد علی حاجیلری

خدا نگهدارت باشد شهربانو

بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد. گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو...

خبرگزاری فارس: خدا نگهدارت باشد شهربانو

روزهای آخر پائیز، محمد علی برای چندمین بار راهی جبهه می شد. کارمند نصضت سواد آموزی، هر بار که به مرخصی می آمد، چند روزی را می رفت محل کارش، در نهضت هم فعالیت فرهنگی داشت.

فاصله روستای ما تا شهر 20 کیلومتر، جاده پر پیچ و خطر را با موتور می رفت و می آمد.یکی دوماه که می ماند، بیتاب رفتن می شد. اصلا نمی دانم از کجا خبردار می شد که عملیات است.

محمد علی آرپیچی زن بود و بچه ها خیلی کوچک بودند. خانه ما هم در حاشیه آبادی قرار داشت. این سفر آخر، قدری ناراحت بودم و از رفتن محمد دلگیر، به همین خاطر رفتن به جبهه را یک ماه عقب انداخت.

یک روز صبح که داشت می رفت محل کارش، وقتی سوار موتور شد، یک مرتبه دلشوره و اضطراب گرفتم که نکند با موتور تصادف بکند و کشته بشود. اهل تقوا و ایمان، در حین بازی در زمین فوتبال، صدای اذان را که می شنید، از وسط بازی بیرون می رفت. دوستای محمد همه تعجب! که چه اتفاقی افتاده!؟

محمد می رفت کنار رودخانه، وضو می گرفت، در سایه درختی به نماز می ایستاد، همه بچه ها با دیدن این صحنه، بازی را تعطیل می کردند و می رفتند کنار محمد علی برای نماز.

با خودم فکر کردم اگر با موتور کشته بشود، من این آدم را نابود کرده ام، من او را کشته ام و به درگاه خداوند روسیاه می شوم، و محمد علی هم من را هرگز نخواهد بخشید، موتور را که روشن کرد، تند از سکو پریدم پائین، فرمان موتور را چسبیدم. محمد تعحب کرد! گفت: «چی شده باز شهربانو!؟»گفتم: «امروز نمی خواد بری نهضت». موتور را خاموش کرد و پیاده شد.


گفت: «که چی؟ آخر راه جبهه را که بستی برای من، نهضت هم نروم، چکار بکنم، می خواهی بشینم کنج خانه.»

گفتم: «نه، این طور نیست. می خوام که بروی جبهه.»خندید و گفت: «مجنون شدی ها...»گفتم:« آره من دیوانه شدم. مجنون شدم»، نگفتم ته دلم چه آشوبی دارم.

آمد داخل خانه؛ احمد و محمود را گرفت توی بغلش، شروع کرد به خواندن؛ «کربلا کربلا من دارم می آیم.»

همین طور می خواند. احمد هم با زبان بچه گانه اش تکرار می کرد. محمود لبخند می زد.

من پر شدم از دلتنگی. تو دلم فکر کردم و با خودم گفتم: شهربانو ما چقدر خوشبختیم، بعد توی دلم شروع کردم به خواندن: هی گم می شه خوشبختی ام، خوش بختی دائمی ام. دیدم گلویم دارد سنگین می شود. انگار باز می خواد بغض ام بترکد.

عصر روز آخر پائیز بود که محمد علی می خواست اعزام بشود؛ هر دو بچه را گرفتم، محمود شش ماهه را دادم تو بغل مادر شوهرم، احمد دو ساله را روی کولم بستم.

محمد علی کوله پشتی اش را انداخت روی شانه اش. چفیه اش را بست به گردنش، هوا سرد شده بود، یک پتو کوچک برداشتم، انداختم روی احمد که یخ نکند.

رفتیم شهر، مردم جلوی سپاه جمع شده بودند. بوی عود و دود اسپند، فضا را پر کرده بود. اتوبوس ها پشت سر هم، لابلای مردم صف کشیده بودند.

رزمنده ها همه گوشه و کنار با خانواده شان حرف می زدند.

نیم ساعتی گذشت، محمد علی رفت داخل سپاه گرگان، یک ساعت که گذشت رزمنده ها به یک ستون از درب سپاه بیرون آمدند، با تکبیر و صلوات وارد جمعیت شدند، مردم راه باز می کردند که رزمنده ها بروند سوار اتوبوس بشوند، ما دیگر وسط جمعیت محمد علی را گم کرده بودیم.

هر چه سرک کشیدم. پا بلندی کردم نتونستم ببینم اش. دلم بغض کرد، زدم به پهلوی مادر محمدعلی -مادر شوهرم- گفتم: زن عمو، من محمد علی را گم کردم. هر چه تو رزمنده ها نگاه می کنم نیست.

مادر شوهرم گفت: این ها همه شان شکل هم دیگر هستند، لباس بسیجی و چفیه و سربند سرخ یا حسین شهید. بعضی ها هم پرچم یا مهدی دست شان.دلم بیتاب شد، همه ماشین هارا سرک کشیدم. لای جمعیت چسبیدم به تنه اتوبوس و رفتم تا ته اتوبوس ها، ناراحت و دلگیر و دلتنگ، بی قرار و پر از انتظار تکیه کردم به یک اتوبوس.

اشک هام نم نم می چکید. تازه هوا نم نم می بارید. پتو را کشیدم روی سر احمد، اتوبوس ها که بوق می کشیدند، محمود شیون می زد، دست مادر شوهرم را ول نمی کردم. از شیون محمود، احمد هم زد زیر گریه، بعد من گریه افتادم.

مادر محمد علی گفت: شهربانو بچه شدی ها، مگه بار اول که شوهرت می ره جبهه، آخر دیگر برایت عادی شده، بعد دیدم خودش چارقدش را کشید روی صورتش، داشت یواشکی که من نفهمم گریه می‌کرد. این را از شانه هایش که می لرزید متوجه شدم. یک مرتبه پشت سرم، شیشه اتوبوس« تق تق تق» صدا داد. نگاه کردم محمدعلی بود. شیشه را باز کرد.دلم باز شد. مادرش پرید سر محمد علی را که از شیشه بیرون کرده بود بغل زد، نزدیک بود بچه بیفتد زیر دست و پا، محمد علی بچه را گرفت. از شیشه برد داخل اتوبوس، بعد سر بچه را بوسید. بهم گفت: شهر بانو، احمد را هم بده داخل، محمود را داد به یک رزمنده که بغلش نشسته بود، من احمد را هل دادم داخل،  هر دو شان را  گرفت تو بغلش، گریه شون بند آمد. هی سر بچه ها را تند تند می بوسید، گاهی هم آن رزمنده بغل دستی اش، دستی به سر احمد و محمود می کشید.لحظه سختی بود، برای هرپنج نفری مان.اشک های محمد علی کم کم جاری شد. بیرون سرد بود، داخل اتوبوس گرم، شیشه بخار گرفته بود، من دلم بد جوری بغض کرد بود، انگار داشت این بغض لعنتی خفه ام می کرد، داشتم می افتادم، زانوهام سست شده بود، هیچ وقت موقع جبهه رفتنش این قدر بهم سخت نگذشته، دلم ناگهان گرفت.

به طرز وحشتناکی دلم برای محمد علی تنگ شد.

با اینکه کنارم بود، اما حس می کردم مثل یک پرنده شده، دارد پرواز می کند، دیگر دست دلم بهش نمی رسد. انگار محمد هم همین حس دل من را فهمیده بود که دارد گیر می کنه، باید کنده می شد، باید رها می شد. فصل جدائی بود. حس می کردم هر لحظه دارم به این فصل ابدی نزدیک و نزدیک تر می شوم.

بعد من دستم را باز کردم، گفت: چقدر چشمات سرخ شده.!

گفتم: چشمای خودت را توی آئینه ببین.

بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد.

گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو....یه عالمه بغض در حال منفجر شدن بود، تو گلوی هردوی مان، مادرش که داشت من را دلداری می داد، زار زار گریه می کرد، بچه ها از باباشون چشم بر نمی داشتند، اتوبوس حرکت که کرد قلبم را با خودش برد. .

تنها و آواره و بیقرار و بیتاب ... با دو بچه کوچک برگشتم وسط تنهائی ام...

شب 21 بهمن سال 1364 باران شدیدی می بارید، من یک زن جوان و تنها، محمدم در جبهه بود.من خیلی تنها بودم.دو پسرم احمد و محمود «دو ساله و شش ماهه» هر دو پسرم زار زار گریه می کردند. بیقرار و بیتاب...

باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، خانه ما وسط بیابان بود، یک تک خانه با سقفی نا امن، از پنجره ائی که محمد شهیدم نصفه و نیمه زده بود از شدت باران، آب خانه را  پر کرده بود.

دلشوره، دلم را ...نصفه های شب، بوران شد. از پنجره آب زد داخل اتاق.

مگر خانه ما چند تا اتاق داشت. یک اتاق کوچک کاهگلی....

سقف آب چک می کرد، از ترس اینکه بچه ها سرما نخورن، پیچیدم لای پتو، تنم، دلم، روح ام، همه را پیچیدم لای درد و تنهائی و اضطراب و بیتابی و غربت، من انگار هزار ریشتر زلزله شده بودم.

تا خود صبح خوابم نبرد. ساعت ده صبح یکی از همسایه ها آمد. من پشت پنجره ایستاده بودم. دلم مثل باران می بارید.

خدایا! من چرا امروز این طور شده ام.همسایه مان را گفتم: عمو صادق؛ آمده بود خبرگیری.رادیو مارش عملیات میزد.من دلم تاب تاب میزد.بد جوری بیتاب بودم.گفتم: عمو صادق این محمد نگرفت پنجره را شیشه بگذارد، ما یخ زدیم.

عمو صادق گفت: غصه نخور خودم درست می کنم.

گفتم: نه محمد دیگر همین روزها خواهد آمد. سرش را پائین انداخت و رفت.

چند دقیقه بعد دختر عموهام آمدند. دو تا از دختر عموهام. شوهراشون شهید شده بودند.

گفتم: شماها چه بی موقع. هیچ وقت خدا؛ این وقت روز نمی آمدید.گفتند: حالا که آمده ایم، دل مان برات تنگ شده، بیرون مان میکنی.

بعد مادر شوهرم آمد. بردار شوهرم...

همه آبادی ریختند توی اتاق کوچک من...اشک از چشم هام مثل آسمان می بارید... باران بند نمی آمد.دو تا بردار پاسدار که آمدند. بند دلم پاره شد.خوشبختی ام رفت بهشت.
*نویسنده: غلامعلی نسائی

به جای بعضیها!

شهدا

شـما حماسه سرودید و ما به نام شما

       فقط تــرانه ســرودیم، نـان درآوردیـــــم

بـــرای ایــن‌کــه بگوییــم با شما بودیـم

       چقـــدر از خـــودمان داستـان درآوردیـم

و آبــــــهای جــهان تا از آسیـــاب افتـاد

       قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم ... 

 

  شاعر : سعید بیابانکی

 

جملات زیبا گیله مرد

.........................................................................................................................................

« گردان پشت میدون مین رسیده و زمین گیر شده بود. چند نفر رفتند معبر باز کنند.

او هم رفت، 15 ساله بود.

چند قدم که رفت، برگشت.

یعنی ترسیده؟! خب! ترس هم داشت!

او اما، پوتین هایش را به یکی از بچه ها داد و گفت؛ تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!... پابرهنه رفت! ...

... راستی 3هزار میلیارد تومن چندتا پوتین میشه؟!»

 

 

جملات زیبا گیله مرد


 

شهيدي كه مزارش را به همه نشان داد

  شهيدي كه مزارش را به همه نشان داد

غلامرضا كه شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون كر و لالي خودش با ما حرف مي‌زد، ما هم گفتيم: چي مي‌گي بابا؟! هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نگذاشت. وقتي ديد ما نمي‌فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري.


خاطره‌اي كه میخوانید به شهيدي مربوط مي‌شود كه از توانايي گفتن و شنيدن بي‌بهره بود. شهيد عبدالمطلب اكبري كسي بود كه قبل از شهادتش قبرش را نشان هم رزمانش مي‌دهد. اين شهيد بزرگوار چندين وصيت نامه نوشته است كه يكي از آنها را ما در ذيل اين مطلب قرار داده‌ايم. شهيد عبدالمطلب اكبري سرانجام در تاريخ 65/12/4 به شهادت رسيد:




« پنچ دقيقه قبل از اينكه برم يك نفر اومد كنارم نشست و گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟

گفتم: بفرمائيد!

عكسي به من نشون داد، يه پسر نوزده - بيست ساله‌اي بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اكبري» ست، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب يك پسر عمويش هم به نام «غلامرضا اكبري» داشت كه شهيد شده.‌ غلامرضا كه شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون كر و لالي خودش با ما حرف مي‌زد، ما هم گفتيم: چي مي‌گي بابا؟! محلش نذاشتيم، هرچي سر و صدا كرد هيچ كس محلش نذاشت.

وقتي ديد ما نمي‌فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: ‌نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم حتما شوخيش گرفته، ديد همه ما داريم مي‌خنديم، طفلك هيچي نگفت؛ يه نگاهي به سنگ قبر كرد و با دست، نوشته‌اش را پاك كرد. سپس سرش را پائين انداخت و آروم رفت...

فردايش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقيقاً توي همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند.»

*آنچه در ادامه اين مطلب خواهيد خواند وصيت نامه كوتاه شهيد عبدالمطلب اكبري است كه نوشته:

" بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي‌خنديدند، يك عمر هرچي مي‌خواستم به مردم محبت كنم فكر كردند من آدم نيستم و مسخره‌ام كردند، يك عمر هرچي جدي گفتم شوخي گرفتند، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم.
اما مردم! حالا كه ما رفتيم بدونيد، هر روز با آقام حرف مي‌زدم و آقا بهم گفت: "تو شهيد مي‌شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد. اين را هم گفتم اما باور نكرديد! "

پرستوی مهاجرم چرا ز لانه می روی - اگر ز لانه میروی چرا شبانه میروی


عمريست با عنايت تو گريه مي کنم
تنها به قصد قربت تو گريه مي کنم

عمريست پاي بيرق مشکي روضه ها
در سايه سار رحمت تو گريه مي کنم

گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
در آسمان غربت تو گريه مي کنم

قبرت که نيست دلخوشم از اينکه لاأقل
پايين پاي هيئت تو گريه مي کنم

آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
در حسرت زيارت تو گريه مي کنم

تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
با بوي ياس تربت تو گريه مي کنم

تا آسمان سرخ اُحد پا به پاي اشک
هرشب به رسم عادت تو گريه مي کنم

گاهي به ياد هق هق آن پلک نيمه جان
در سوگ بي نهايت تو گريه مي کنم

گاهي کنار روضه ات از دست مي روم
از بسکه در مصيبت تو گريه مي کنم

از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
تا کوچة شهادت تو گريه مي کنم

يوسف رحيمي


عمريست با عنايت تو گريه مي کنم
تنها به قصد قربت تو گريه مي کنم

عمريست پاي بيرق مشکي روضه ها
در سايه سار رحمت تو گريه مي کنم

گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
در آسمان غربت تو گريه مي کنم

قبرت که نيست دلخوشم از اينکه لاأقل
پايين پاي هيئت تو گريه مي کنم

آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
در حسرت زيارت تو گريه مي کنم

تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
با بوي ياس تربت تو گريه مي کنم

تا آسمان سرخ اُحد پا به پاي اشک
هرشب به رسم عادت تو گريه مي کنم

گاهي به ياد هق هق آن پلک نيمه جان
در سوگ بي نهايت تو گريه مي کنم

گاهي کنار روضه ات از دست مي روم
از بسکه در مصيبت تو گريه مي کنم

از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
تا کوچة شهادت تو گريه مي کنم

يوسف رحيمي


عمريست با عنايت تو گريه مي کنم
تنها به قصد قربت تو گريه مي کنم

عمريست پاي بيرق مشکي روضه ها
در سايه سار رحمت تو گريه مي کنم

گاهي ستاره مي شوم و تا سپيده دم
در آسمان غربت تو گريه مي کنم

قبرت که نيست دلخوشم از اينکه لاأقل
پايين پاي هيئت تو گريه مي کنم

آه اي ضريح گمشده ! بانوي بي نشان !
در حسرت زيارت تو گريه مي کنم

تا صبح در حوالي دلتنگي بقيع
با بوي ياس تربت تو گريه مي کنم

تا آسمان سرخ اُحد پا به پاي اشک
هرشب به رسم عادت تو گريه مي کنم

گاهي به ياد هق هق آن پلک نيمه جان
در سوگ بي نهايت تو گريه مي کنم

گاهي کنار روضه ات از دست مي روم
از بسکه در مصيبت تو گريه مي کنم

از ابتداي مرثيه هايت قدم قدم
تا کوچة شهادت تو گريه مي کنم

يوسف رحيمي

خدایا تو خود میدانی نمیدانی؟؟

چه كنم نفس بر من غلبه كرده و تو خود حال مرا مي بيني، شيطان را به دوستي برگزيدم و تو روزگارم را مي بيني ولي هرگز از روي طغيان سر از فرمانت نپيچيده ام، هرگز از روي عمد بر خلاف دوستيت عمل نكرده ام، هرگز، خود مي داني، حتي آن هنگام كه طمع گناه از دهانم ذايل نگشته بود، فكر تو آن را تلخ مي كرد، كه هرگز گناه لذتي نداشته است خود مي داني همواره پشيمان بوده ولي چه كنم كه بر وجود كثيفم شيطان تسلط پيدا كرده بود. هرگاه خواسته بودم كه رو به سويت نهم، اين نفس مرا باز داشته است هرگاه خواسته بودم سيلي بر رخ شيطان بزنم، اين نفس جلويم را گرفته بود آري خود ميداني روزگاري با پاكي و صداقت قرين بودم.

قسمتي از وصيت نامه شهيد محمدرضا مهرپاك

 

سه غزل ‘اشورائی از علی محمد مودب


سبو افتاد، او افتاد، ما مانديم، وامانديم
روان شد خون او بر ريگ صحرا، رفت، جا مانديم

فرو رفتيم تا گردن به سوداي سرابي دور
به بوي گندم ري، در تنور كربلا مانديم

رها بر نيزه‌ي تن‌هايمان، بيهوده پوسيديم
به مرگي اين چنين از كاروان نيزه‌ها مانديم

سبو او بود، سقا بود، دستي شعله‌ور بر موج
گلي ناپخته و بي‌دست و پا ما‌،‌ زير پا مانديم

گلويش را بريدند و بيابان محشر از ما بود
كه چون خاري سِمج در ديدگان مرتضي مانديم

هميشه عصر عاشوراست‌، ‌او پر بسته‌، ‌ما هستيم
دريغا ديده‌اي روشن كه وا بيند كجا مانديم

اربعين حسيني (ع) آغازگر اربعين‌هاي ديگر است

آيت‌الله ملكوتي: اربعين حسيني (ع) آغازگر اربعين‌هاي ديگر است

يكي از اساتيد پيشكسوت حوزه علميه قم با تأكيد بر اينكه سنت برگزاري مراسم اربعين پس از قيام عاشورا بنا شده است، گفت: چهل روز احترام نگه‌داشتن، بعد از واقعه كربلا متعارف شد و حتي اهل‌تسنن هم به زيارت سيدالشهداء (ع) مي‌‌روند.


آيت‌الله ميرزا مسلم ملكوتي از مجتهدان و اساتيد پيشكسوت حوزه علميه قم به بيان نكاتي در مورد اربعين حسيني و اهميت آْن بيان كرد كه در پي مي‌آيد:

*زيارت اربعين از علايم ايمان است

آيت‌الله ملكوتي با اشاره به روایتي از امام حسن عسكري (ع) گفت: امام مي‌فرمايد كه علامت ايمان پنج چيز است: اولين علامت 51 ركعت نماز است كه هفده ركعت از آن، نمازهاي واجب و بقيه نوافل يوميه بوده و دومين علامت از علائم ايمان، «زيارت اربعين» است. سه نشانه ديگر ايمان؛ «انگشتر بر دست راست نهادن»، «پيشانى را به هنگام سجده بر خاك گذاردن» و «بسم اللَّه الرحمن الرحيم را در نماز بلند گفتن» است.
اين زيارت اربعين را بعضي‌ها طور ديگر معنا كرده‌اند، مثلاً گفته‌اند يعني «زيارت چهل مومن» اما مشهور و صحيح اين است كه مراد روايت، زيارت اربعين اباعبدالله الحسين (ع) است.

* اربعين حسيني (ع) آغازگر اربعين‌هاي ديگر است

اين مرجع تقليد شيعيان با تأكيد بر اينكه سنت برگزاري مراسم اربعين پس از عاشورا بنا شده است، گفت: پيش از اربعين حسيني، براي كساني كه شهيد شده يا از دنيا رفته بودند اربعين نمي‌گرفتند، چه در زمان رسول‌الله (ص) و چه بعد از ايشان، مثلاً براي پيامبر (ص) يا اميرالمؤمنين (ع) در روايات و تاريخ نقل نشده كه اربعين گرفته باشند اما بعد از واقعه كربلا در ميان مسلمانان و به خصوص شيعيان، چهل روز احترام نگه‌داشتن متعارف شد و مردم، چهل روز احترام از دنيا رفته را مراعات مي‌كنند. البته اين سنت تنها در شيعه نيست بلكه در ميان مذاهب و ملل ديگر نيز اين مطلب متعارف شده است.
اما در مورد ابا عبدالله الحسين (ع) اربعين اهميت وي‍‍ژه‌اي دارد به خصوص در عراق كه شيعه، سني و حتي باديه‌نشين‌ها به زيارت سيدالشهدا (س) مي‌روند و بنده خودم ديدم كه اهل‌تسنن هم براي اين زيارت مي‌آيند.

* «امويان» عمده‌ترين دشمن اسلام و پيامبر اكرم (ص) بودند

آيت‌الله ملكوتي در تبيين دلايل اهميت اربعين حسيني (ع) بيان داشت: بايد ببينيم علت اهتمام به زيارت اربعين چيست كه حتي از علايم ايمان شمرده شده است. اهل بيت (ع) به شهادت اباعبدالله الحسين (س) در تمام مناسبت‌ها اهتمام خاصي داشتند كه اين نشأت گرفته از خود قيام حضرت سيدالشهدا (س) است.
بعد از رحلت پيامبر اكرم (ص) قضايا و اتفاقات به نحوي پشت سر هم واقع مي‌شد تا زمام امور اسلام و مسلمين به دست كساني افتد كه از صدر اسلام با آن مخالف بودند.
عمده‌ترين دشمن اسلام و پيامبر اكرم (ص) بني‌اميه بود. جنگ‌هايي كه در حيات پيامبر اكرم (ص) واقع شد. معمولاً يك طرفش بني‌اميه قرار داشت و پرچم مخالفت با اسلام در همه جنگ‌ها از بدر و احد و غيره، دست بني‌اميه بود.
بعد از رحلت پيغمبر (ص) همان كساني كه مخالف اسلام و پيامبر بودند، زمام امور مسلمين را به دست گرفتند. در شورايي كه خليفه دوم براي خلافت تشكيل داد قضيه را به نحوي مطرح كردند كه حضرت امير (ع) نمي‌توانست آن شرايط را بپذيرد. چرا كه رفتار و كردار اميرالمؤمنين علي (ع) به گونه‌اي بود كه در آن مكر و حيله و نيرنگ جايگاهي نداشت و همواره گفتار و عملكرد ايشان واقعيت را نشان مي‌داد.

* مسلمانان در هر زماني به امام و مبين نياز دارند

آيت‌الله ملكوتي ادامه داد: وقتي «عبدالرحمن بن عوف» شرايط خلافت را مطرح مي‌كند، مي‌گويد: «به شرط كتاب‌الله و سنت رسول‌الله و سنت شيخين»، درحالي كه پيامبر اكرم (ص) در اوخر عمر شريفش بارها به دو مطلب وصيت كرد: يكي «كتاب الله» و ديگري «عترت و اهل بيتش» البته در برخي از روايات «كتاب‌الله» و «سنتي» (سنت رسول‌الله) آمده است كه در اين باره صحبت مي‌كنم.
اين سنت شيخين، چيزي نبود كه علي (ع) آن را قبول كند، زيرا طبق فرمايش پيامبر، در اسلام دو چيز ملاك است و هر چيزي كه با آن دو، مخالفت كند اسلام حقيقي نخواهد بود، يكي «قرآن» و ديگري «عترت رسول اكرم» و اين دو هيچ گاه از هم جدا نمي‌شوند. اما او كه «سنت شيخين» را اضافه كرد، اين را از كجا مي‌گفت؟ آيا پيامبر چنين فرمود؟ يا وحي آمد؟ و لذا آن شرط را علي (ع) نپذيرفت اما خليفه سوم آن را قبول كرد.
توجه داشته باشيد برخي از راوياني كه اين حديث متواتر را از پيامبر (ص)، با عبارت «كتاب‌الله» و «سنتي» نقل كرده‌اند، نقل صحيحي نكرده‌اند چرا كه تنها «سنت رسول الله» نمي‌تواند مبين و مفسر كتاب‌الله باشد و آن را در هر زمان بيان بكند، بلكه مسلمانان در هر زماني به امام و مبين نياز دارند و همچنان كه در كتاب خدا «قرآن» تحريفي واقع نشده است در امامان نيز انحراف وجود ندارد و اين دوازده نفر از خطا و اشتباه معصوم هستند.

* ابوسفيان پيشنهاد به دست گرفتن خلافت توسط امويان را مطرح مي‌كند

اين استاد پيشكسوت حوزه با اشاره به دسيسه‌هاي امويان در به انحراف كشاندن اسلام ناب گفت: در تاريخ آمده بعد از پيشنهاد «عبدالرحمن بن عوف» و قبول كردن عثمان، بني‌اميه جلسه‌اي خصوصي تشكيل مي‌دهند، در آن موقع ابوسفيان نابينا شده بود و چشمان‌اش چيزي را نمي‌ديد، وي در آن مجلس خصوصي مي‌پرسد: چه كساني در مجلس حضور دارند؟ آيا از غير بني‌اميه كسي اينجا هست يا نه؟ ‌در جواب مي‌گويند نه خير كسي از ديگران نيست.
ابوسفيان مي‌گويد اين خلافت را در دستتان بگيريد و از دست ندهيد. حتي نقل مي‌كنند عثمان از اين حرف ناراحت شد، به هر حال حقيقت اين است كه بني‌اميه مي‌خواستند اسلام را به بيراهه بكشانند.

* امام حسين (ع) مقابل بازگشت ديدگاه جاهليت پيش از اسلام قيام كرد

آيت‌الله ملكوتي با مقايسه دوران حكومت معاويه و فرزندش يزيد گفت: در زمان امام حسن مجتبي (ع)، ‌ايشان با قرارداد صلح، معاويه را به شكلي مديريت كرد كه وي نتواند خلاف قوانين اسلام عمل كند بدين ترتيب كه حضرت شرط كرد معاويه طبق قرآن، عمل كند و بعد از خود خليفه‌اي تعيين نكند و همچنين معاويه را با عنوان امير اسلام، ‌مديريت كرد تا نتواند كاري عليه اسلام انجام دهد و ايجاد انحراف بكند چرا كه اگر خلافي از او ظاهر مي‌شد همه مي‌گفتند تو چگونه خليفه مسلمين و رهبر آنان هستي در حالي كه خودت كار خلاف انجام مي‌دهي؟ يا مي‌گفتند مگر شرط نكرده بودي كه همواره مطابق «كتاب‌الله» رفتار كني؟
اما يزيد، پايبند اين‌ها نبود و مي‌خواست جاهليت قبل از اسلام را علني بازگرداند و اين باعث شد كه اباعبدالله الحسين (ع) قيام كرده و در مقابل اين فكر، بايستد. زيرا آنها مي‌خواستند اهداف قبل از اسلام خود را پياده كنند و وظيفه حضرت ابا عبدالله (ع) ـ به عنوان امام و حافظ دين و شريعت ـ اين بود كه در مقابل آنها قيام كرده و زحمات رسول‌‌الله (ص) را حفظ كند.

* امام حسين (ع) دو راه براي مبارزه در اختيار داشت

اين مجتهد علوم حوزوي با تأكيد بر اينكه دو راه براي حفظ تلاش‌ها و زحمات پيامبر اكرم (ص) وجود داشت، گفت: يكي؛ اينكه امام حسين (ع)، رهبري بني‌اميه را از دست آنها بگيرد، يعني با آنها مبارزه كرده و حكومتشان را ساقط كند. اين كار قدرت زيادي مي‌خواست، نيرو و ابزار فراواني را مي‌طلبيد در حالي كه حضرت حسين (ع) چنين نيرو و ابزاري نداشت بلكه ابزار و نيروي انساني امام، تنها همان 72 نفري بود كه در كربلا حاضر شدند.
راه دوم اين بود كه مردم را بيدار كند،‌ همچنان كه پيرو راستين وي در عصر حاضر يعني امام خميني (ره) الگوي خود را نهضت كربلا قرار داد چرا كه نيرو و امكانات لازم براي مبارزه با طاغوت را به طور مستقيم در اختيار نداشت و لذا با حركت خود، مردم را بيدار كرد و مردم وارد مبارزه شدند و پرواضح است كه در مقابل حركت مردمي، هيچ قدرتي نمي تواند بايستد.
اباعبدالله الحسين(ع) مي خواست مردم را بيدار كند كه از بني‌اميه و يزيد و هر ظالمي، رهبريت نمي‌آيد و امثال يزيد نمي‌توانند رهبر اسلام و جامعه اسلامي شوند، حضرت مي‌خواست مردم آگاه شوند كه اين حكومت اساس اسلام را هدف گرفته و مي خواهد همه زحمات گذشتگان را بر باد دهد.

* «شهادت» و «اسارت» تنها راهكار براي بيدار كردن مردم بود

اين استاد برجسته حوزه علميه با طرح پرسشي مبني بر چگونگي بيدار كردن مردم دنياپرست آن زمان توسط امام‌حسين (ع) گفت: واقعيت اين بود كه تنها‌ترين راه براي بيدار كردن آنان، شهادت و خون بود، يعني راه بيدار كردن مردم همان بود كه امام در كربلا انجام داد، ‌آن هم با وضعي بسيار فجيع،‌ از شهادت كودك شش ماهه گرفته تا اسيري خاندان مطهرش.
وقتي ابن‌عباس (ره) به امام عرض مي‌كند اهل‌بيت خود را كجا مي‌بري؟ و چرا آنان را هم به همراه خود مي‌بري؟ ‌امام در جواب مي‌فرمايد: خداوند خواسته است كه آنها اسير شوند.
اين حالات (كيفيت شهادت و مشكلات اسرا) را ديگر مردم نمي‌توانند تحمل كنند كه دستگاه حكومت، خانواده پيامبر را به شهادت برساند و زنان و كودكانشان را با وضع فجيعي اسير كرده و در شهرها بگرداند و واقعيت اين است تا اين حوادث اتفاق نمي‌افتاد، مردم غفلت زده بيدار نمي‌شدند.
لذا اگر اسرا نبودند و تبليغ و افشاگري آنان نبود كربلا در كربلا مي‌ماند و دشمنان اهل‌بيت (ع) با گرداندن اسرا، ريشه خود را خشكاندند و با دست خود عليه خود تبليغات كرده و مردم را بيدار كردند. (عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد)
لذا بايد بدانيم اهتمام ائمه ما بر اربعين حسيني (ع) و پاسداشت آن، به اين خاطر است كه مردم را بيدار كنند تا آنها هدف حضرت امام حسين (ع) را در مبارزه با ظالم و طاغوت استمرار بخشيده و همواره پيرو اسلام حقيقي باشند.
در خبرها ديدم كه امسال در حدود 2 ميليون نفر از خود عراق به زيارت اربعين مي‌روند و اين نشان مي‌دهد اربعين حسيني از سال 61 هجري تا به حال ادامه يافته و هر سال زنده‌تر مي‌شود.

* آيا اسراي كربلا در اربعين اول به كربلا بازگشتند؟

آيت‌الله ملكوتي ضمن بيان ديدگاه‌هاي مختلف در مورد بازگشت كاروان اسرا به كربلا گفت: برخي از علما اين مطلب را چنين عنوان مي‌كنند كه آيا خاندان امام حسين (ع) در اربعين اول، يعني در چهلم شهداي كربلاي سال 61 هجري به كربلا برگشته‌اند يا نه؟ اما حقيقت مطلب اين است كه بگوييم آيا اهل بيت امام (ع) به كربلا برگشتند يا خير؟ يعني زماني كه يزيد، خاندان مطهر امام حسين (ع) را از شام آزاد كرد آيا اهل بيت (ع) به صورت مستقيم به مدينه رفتند يا اينكه از شام به كربلا آمده و از كربلا به مدينه رفتند؟
مرحوم محدث نوري قائل است كه در سال اول يعني اربعين اول، اهل بيت به كربلا نرفته‌اند و براي مدعاي خود هفت دليل ذكر كرده است. از كلام ايشان استفاده مي‌‌شود كه خاندان امام حسين (ع) به كربلا رفته‌اند اما نه در اربعين اول، بلكه بعداً رفته‌اند.
مرحوم شهيد آيت‌الله قاضي (ره) در كتاب اربعين خود ـ كه رد كلام محدث نوري است ـ خواسته بفرمايد كه اسرا و خاندان مطهر حضرت سيد الشهدا (ع) در اربعين اول يعني همان سال به كربلا برگشته‌اند.
اما ظاهرا اهل بيت امام حسين (ع) اصلا به كربلا برنگشته‌اند، چه در همان سال و چه در سال‌هاي بعد، دليل مطلب آن است كه از خاندان مطهر سيد الشهدا (ع) به خصوص امام سجاد (ع) و زينب كبري (س) زيارت‌نامه يا مطلبي در اين باره نقل نشده است.
مي‌دانيد كه در مورد اربعين، دو زيارت‌نامه وجود دارد. يكي؛ «زيارت اربعين» كه مشهور بوده و اين زيارت‌نامه را «صفوان» از امام صادق (ع) نقل كرده است، و دوم؛ «زيارت نيمه رجبيه» است اما از حضرت سجاد (ع) يا زينب كبري (س) و ديگران چه در تاريخ و چه در روايات هيچ مطلبي پيرامون زيارت و يا بازگشت به كربلا نقل نشده است، در حالي كه از جابر بن عبدالله انصاري، زيارت اربعين نقل شده و اگر اهل بيت سيدالشهداء (ع) مثلاً امام سجاد يا زينب كبري دوباره در كربلا حضور مي‌يافتند مطلبي يا زيارتي از آنان نقل مي‌شد لكن از كتب مختلف تاريخ استفاده مي‌شود كه آنها مستقيماً از شام به مدينه رفتند.

* ماجراي زيارت «جابر بن عبدالله» چگونه بود؟‌

وي ضمن تشريح ماجراي زيارت «جابر بن عبدالله» گفت: شخصي بنام «عطيّه» نقل كرده كه همراه با «جابر بن عبدالله انصارى» براى زيارت قبر امام حسين (ع) حركت كرديم؛ وقتى به كربلا رسيديم، جابر وارد فرات شد و غسل (زيارت) كرد؛ آنگاه لنگى بر كمر بست و حوله‏اى بر دوش انداخت و سپس خود را خوشبو نمود و به سمت قبر امام (ع) حركت كرد.
هنگام حركت ذكر مى‏گفت، تا آنكه به قبر نزديك شديم، به من گفت: دستم را روى قبر بگذار، هنگامى كه دستش را روى قبر گذاشتم، جابر بيهوش بر روى قبر افتاد، من آب به صورت جابر پاشيدم تا به هوش آمد. آنگاه سه بار صدا زد «يا حسين» و ادامه داد: «حَبيبٌ لايُجيبُ حَبيبَهُ»؛ (آيا دوست، پاسخ دوستش را نمى‏دهد؟!)
سپس با خودش گفت: «چگونه پاسخت را بدهد، در حالى كه ميان خون آغشته شده و بين بدن و سرش جدايى افتاده است؟»
سپس گفت: «فَأَشْهَدُ أَنَّكَ ابْنُ خَيْرِ النَّبِيِّينَ، وَابْنُ سَيِّدِ الْمُؤْمِنينَ، وَابْنُ حَليفِ التَّقْوى‏، وَسَليلُ الْهُدى‏، وَخامِسُ أصْحابِ الْكِساءِ، وَابْنُ سَيِّدِالنُّقَباءِ، وَابْنُ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ النِّساءِ، وَمالَكَ لاتَكُونُ هكَذا وَقَدْ غَذَّتْكَ كَفُّ سَيِّدِ الْمُرْسَلينَ، وَرُبِّيتَ فِي حِجْرِ الْمُتَّقينَ، وَرَضَعْتَ مِنْ ثَدْىِ الْإِيمانِ، وَفُطِمْتَ بِالْإِسْلامِ، فَطِبْتَ حَيّاً، وَطِبْتَ مَيِّتاً، غَيْرَ أَنَّ قُلُوبَ الْمُؤْمِنينَ غَيْرُ طَيِّبَةٍ لِفِراقِكَ، وَلا شاكَّةٍ فِي الْخِيَرَةِ لَكَ، فَعَلَيْكَ سَلامُ اللَّهِ وَرِضْوانُهُ، وَأَشْهَدُ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلى‏ ما مَضى‏ عَلَيْهِ أَخُوكَ يَحْيَى بْنُ زَكَرِيَّا» (گواهى مى‏دهم كه تو فرزند بهترين پيامبران و فرزند سرور مؤمنان و فرزند هم پيمان تقوا و از سلاله هدايتى. تو پنجمين فرد از اصحاب كسايى، و فرزند بزرگ نقيبان و فرزند فاطمه‏اى كه بانوى همه زنان است. چرا چنين نباشد! در حالى كه بزرگ پيامبران با دست خويش به تو غذا داد و در دامن پرهيزكاران پرورش يافتى و از پستان ايمان شير نوشيدى و با اعتقاد به اسلام از شير باز گرفته شدى؛ تو پاك زيستى و پاك از دنيا رفتى، جز آنكه دل‏هاى مؤمنان از فراقت آسوده نيست در حالى كه شك ندارند جايگاه بلندى براى توست؛ پس سلام و رضوان الهى بر تو باد. و گواهى مى‏دهم كه تو بر همان طريقى رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا رفت)
آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانيد و گفت: «أَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْأَرْواحُ الَّتي حَلَّتْ بِفِناءِ الْحُسَيْنِ، وَأَناخَتْ بِرَحْلِهِ، أَشْهَدُ أَنَّكُمْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ، وَآتَيْتُمُ الزَّكاةَ، وَأَمَرْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ، وَنَهَيْتُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ، وَجاهَدْتُمُ الْمُلْحِدينَ، وَعَبَدْتُمُ اللَّهَ حَتّى‏ أَتاكُمُ الْيَقينُ» (درود بر شما اى ارواحى كه بر آستان حسين فرود آمده، و در كنارش آرام گرفتيد؛ گواهى مى‏دهم كه شما نماز را بر پا داشتيد و زكات را ادا كرديد، امر به معروف و نهى از منكر نموديد و با ملحدان و بى دينان پيكار كرديد و تا هنگام مرگ خدا را عبادت نموديد)
آنگاه گفت: «سوگند به خدايى كه‏ محمد را به حق براى پيامبرى برانگيخت، ما با شما شهيدان در راهى كه وارد شده‏ايد، شريكيم!»
«عطيّه» كه اين سخن را شنيد، با شگفتى پرسيد: «چگونه ما شريك (رزم و شهادت) آنها هستيم، با آن كه نه فراز و نشيبى را پيموديم و نه شمشيرى زديم، درحالى كه اينان، ميان سرها و بدن‌هايشان جدايى افتاد و فرزندانشان يتيم شدند و زنانشان بى‌شوهر؟»
جابر پاسخ داد: از حبيبم رسول خدا شنيدم كه مى‏فرمود: «هركس گروهى را دوست داشته باشد در قيامت با آنان محشور خواهد شد و هر كس عمل گروهى را دوست داشته باشد، در عمل آنها شريك است». سوگند به خدايى كه محمّد را به حق براى رسالت برانگيخت، نيّت و خواسته من و يارانم، بر همان مسيرى است كه حسين و يارانش پيموده‏اند.

* همه امامان (ع) به اربعين حسيني (س) اهميت داده‌اند

آيت‌الله ملكوتي خاطرنشان كرد: در پايان متذكر مي‌شوم كه همه امامان (ع) به اربعين حسيني (س) اهميت داده و به آن اهتمام مي‌ورزيدند و حتي آن را از علائم مؤمن شمرده‌اند و لذا شيعيان اين سنت پسنديده را تا به حال حفظ كرده‌اند و ان‌شاء‌الله تا زماني كه زنده هستيم اين مساله را كه احياي قيام و هدف حضرت اباعبدالله (ع) مي‌باشد، زنده نگه مي‌داريم.

چون امشب خیلی ناراحت بودم با وصیت نامه شهید عبدالله میثمی نجوا میکنم

متن وصيت نامه نماينده حضرت امام در قرارگاه خاتم الانبياء

شهيد عبدالله ميثمي در وصيت نامه خود آورده است: نكند خداي ناكرده در دسته بندي ها و جبهه بندي هاي مذهبي بيفتيد كه معنويت روحانيت از شما گرفته مي شود. كه ناگهان مي بينيد از روحانيت به جز لباسش برايتان نمانده است. به اين طرف و آن طرف ننگريد. فقط نگاه كنيد به نائب امام زمانتان تا فريب نخوريد.


شهيد حجت الاسلام «عبدالله ميثمي» 12خرداد سال1344 در اصفهان چشم به جهان گشود. در نوجواني وارد حوزه علميه اصفهان و از آنجا راهي قم شد. به دليل مبارزه با رژيم پهلوي سر از زندان قصر تهران درآورد. براي آن كه اذيتش كنند، با يك كمونيست هم سلولي اش كردند. بعد از آزادي براي مبارزه و تبليغ راهي شهركرد شد. جنگ شد. ازدواج كرده بود اما به قول خودش زندگي او جبهه بود.
در جبهه نمازش را كامل مي خواند. مي گفت؛ اينجا وطنم است. نماينده حضرت امام در «قرارگاه خاتم الانبياء» شده بود. كربلاي پنج بود كه تركش خورد. چند روز بعد 12بهمن 65، شهيد شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا(ع) بود. متن زير آخرين وصيت نامه اين شهيد بزرگوار است. لازم به توضيح است كه تنها چند جمله كه در مورد مسائل شخصي بوده، درج نشده و به جز اين مورد، متن كامل و بدون دخل و تصرف است.


«اعوذ بالله من الشيطان الرجيم»
«بسم الله الرحمن الرحيم»
الحمدلله رب العالمين و الصلوه والسلام علي اشرف الانبياء والمرسلين ابي القاسم محمد صلي الله عليه و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين.
و اما بعد از حمد خداي تبارك و تعالي و درود به پيغمبر و اهل بيتشان عليهم السلام خداوند توفيق عنايت فرمود كه در شب شانزدهم اسفندماه سال هزارو چهارصد و شصت شمسي مطابق با جمادي الاول، در ايام وفات فاطمه زهرا سلام الله عليها وصيتنامه اي بنويسم. و خدايا تو گواهي در اين لحظه كه در خدمت مقام وحدانيت، اين كلمات را مي نويسم بسي شرمنده و شرمسارم، چرا كه بندگان تو را مي بينم كه در جبهه هاي حق بر عليه باطل مي جنگند و در سنگرهاي خود وصيتنامه هاي شهيد وارانه مي نويسند. خدايا دلم مي سوزد كه چرا به زمين چسبيدم. خدايا اگر من بيچاره در اين لحظه بميرم فردا در مقابل اين جواناني كه از لذت و عيش و نوش دنيا بريدند و رو به تو آوردند سرافكنده خواهم بود.
اشهد ان لااله الاالله وحده لاشريك له و اشهدان محمدا صلي الله عليه و آله عبده و رسوله و ان عليا اميرالمؤمنين و حسن بن علي المجتبي و حسين بن علي السيدالشهدا و علي بن الحسين زين العابدين و محمدبن علي باقر علم النبين و جعفربن محمد الصادق و موسي بن جعفر الكاظم و علي بن موسي الرضا و محمدبن علي التقي و علي بن محمدالنقي والحسن بن علي العسگري و حجه بن الحسن المهدي صلواتك عليهم اجمعين ائمتي و سادتي بهم اتولي و من اعدائهم اتبري و ان ما جاز به النبي حق و ان الله بعث من في القبور.

اي پدر بزرگوار و مادر مهربانم و اي خواهران و برادران و اي همه كساني كه با شما در دنيا مانوس بودم از شما عاجزانه مي خواهم كه پيوسته از برايم طلب مغفرت كنيد چرا كه با رويي سياه از دنيا مي روم. شما نمي دانيد خدا چقدر لطف كرده گناهان مرا از شما پوشانده.
آنچه در دوران زندگيم بيش از همه چيز مرا رنج داد و باعث خون دل خوردن من شد، اخلاص نداشتنم بود و الان نمي دانم در مقابل خداي بزرگ چه عملي را همراه خود ببرم.
دومين مسئله اي كه مرا در زندگي عقب انداخت كه موفق نشوم از فيض هاي بزرگتري بهره مندتر گردم، بي نظمي و بز صفتي من بود كه جسته گريخته كار مي كردم و به هر كشتزاري دهاني مي زدم. اين است كه دستم از حسنات تهي است. و سومين چيزي كه گوشت بدنم را آب كرد و در دنيا مرا سوزاند تا قيامت چه بر سرم آورند غيبت بخصوص غيبت علما بود. خدا كند كه با دعاي شما پروردگار همه كساني را كه برگردن ماحق دارند از دست ما راضي گرداند...
]پدر[ فراموش نمي كنم وقتي كه آمديد پشت ميله هاي زندان قصر و گفتيد خدايا من از اين فرزند راضي هستم تو هم راضي باش و من چقدر آسوده شدم...

اي مادرم، شما آن مادري هستيد كه در اولين برخورد هنگام ملاقات در زندان حماسه اي همچون حضرت زينب آفريديد. همانجا كه گفتيد فرزندم ناراحت نباش تو سرباز امام زمان هستي درسهايت را بخوان و مرا از آن گرداب هولناك به ساحل اطمينان خاطر آورديد. و اگر اين فرزند كوچك شما فاتحانه و پيروزمندانه با چهره سفيد از دنيا رفت بدانيد همان دعاي شماست كه در اولين سال عروسي خود جهت فرزندي صالح كرديد مستجاب گشته و خدا اين فرزند صالح را از شما پذيرفته است.

اي خواهرانم طاهره خانم و اكرم خانم، شما از يادتان نرود كه شما از پستاني پاك شير خورده ايد و بايد با پستاني پاك به فرزندانتان شير بدهيد. فرزندانتان را با حب اهل بيت بار بياوريد. آنها را آشنا با ولايت فقيه كنيد مگر نمي دانيد كه پيغمبر خدا ما را به دست اهل بيتش سپرد و امام زمان ما را به دست فقها سپردند مبادا در راهي به جز راه مرجع تقليد قدمي برداريد كه در اين صورت در مقابل خداي تبارك و تعالي هيچ حجتي نداريد.

برادران عزيزم. اي رحمت خدا و اي امين خدا و اي عطا خدا شما سربازي امام زمان را فراموش نكنيد. برادرتان كه لياقت نداشت اما اميدوارم شما جزو انصار و ياران امام زمان باشيد. بكوشيد با تقواي الهي تا از منبع اهل بيت بهره مند شويد. نكند خداي ناكرده در دسته بندي ها و جبهه بندي هاي مذهبي بيفتيد كه معنويت روحانيت از شما گرفته مي شود. كه ناگهان مي بينيد از روحانيت به جز لباسش برايتان نمانده است. به اين طرف و آن طرف ننگريد. فقط نگاه كنيد به نائب امام زمانتان تا فريب نخوريد. در گرداب غيبت ها و تهمت ها نيفتيد. خدا گواه است كه اين بدگويي ها ايمان را مي خورد و انسان را از روحانيت اخراج مي كند. لذت مناجات با خدا را از بين مي برد و شما به بچه هاي خواهرانتان بيشتر سر بزنيد مخصوصا فرزندان طاهره خانم كه سيد هستند بايد جزء رهروان راه حسيني باشند. من از همه رفقايم التماس دعا دارم. فقط دو نفر از دوستانم را بگوئيد به سر قبرم بيشتر بيايند يكي آقا مصطفي رداني پور و يكي هم سيدمرتضي صاحب فصول و از جانب من بر سر قبر سيداحمد حجازي برويد و شب هاي جمعه قبر مرحوم مجلسي را فراموش نكنيد. زيارت قبر آقاي مطهري علم و حكمت و زيارت قبر آقاي مدني تقوي و زهد و زيارت قبر آقاي بهشتي سوز و گداز به انسان مي دهد. زيارت اين قبور را فراموش نكنيد. و با اجازه پدر بزرگوارم اخوي رحمت اله را به عنوان قيم انتخاب كردم باشد كه بدهي هاي مرا بدهد...

خدايا ما را جزو ياران امام زمان محسوب بدار. خدايا رهبر كبير انقلاب امام خميني را در پناه خودت از همه بلاها مصون و محفوظ بدار. خدايا رزمندگان ما را در جبهه هاي حق بر عليه باطل بر دشمنانشان فاتح و پيروز بگردان. خدايا ما را به شهدا ملحق بگردان. پروردگارا عاقبت امر ما را ختم به خير بگردان. خدايا پدر و مادر را از دست ما راضي و خشنود بگردان. پروردگارا مهر و محبت اهل بيت را از ما و فرزندان ما مگير.

افسوس كه عمري پي اغيار دويديم
از يار بريديم و به مقصد نرسيديم
سرمايه ز كف رفت و تجارت ننموديم
جز حسرت و اندوه متاعي نخريديم

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده

 عکس   عکس شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد!  

او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی …

سید احمد پلارک  شهیدی که مزار پاکش بوی عطر می‌دهد.
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می‌شود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه ۲۶ آن سر می‌زنند.
 شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.

 

 عکس   عکس شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد!
 
بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای  تهران، در قطعه ۲۶ به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک رو خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک می‌شود.
 
 عکس   عکس شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر می‌دهد!
 
می‌گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، ” غسیل الملائکه ” بوده است . ” غسیل الملائکه “  به کسی می‌گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند . در تاریخ اسلام آمده که حنظله غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ احد ازدواج می‌کند و در حجله می‌خوابد . فردا صبح ، زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می‌‌کرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند . او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته می‌شود شهید احمد پلارک عزیز هم اینچنین است و برای همین است که همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
 کسایی که زیاد بهشت زهرا می‌روند به این شهید والا مقام میگویند شهید عطری.
خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنن و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خوان.
او معجزه خداست. 
 

بازهم اشک اشک و هزاران اشک و دیگر هیچ

دلم نمیاد که خاطر دوستان بازدید کننده ای که احتمالا با شهیدان و خانواده شهدائی که همه اینها چشم و چراغ این ملتند و تا قرنها اینها ستارگانی هستند که عارفان طریق حق را چون ستاره قطبی راهنما خواهند بود میانه خوبی ندارند را مکدر کنیم.نمیخوام ناراحتشان کنم اما بخدا هرچی مطلب را خواندم اشک ریختم اشک باز هم اشک اشک و هزاران اشک و دیگر هیچ.

اینک ادامه مطلب......................

ادامه نوشته