دو سه برگ از تاریخ گذشته خودم

دو سه برگ از تاریخ گذشته خودم: عید نوروز سال 58 به دعوت یکی از دوستان به مسجد قالیچیلر تبریز واقع در کوی چوستدوزان (البته مسجد کوچکی که در جنب آن مسجد بود) به جلسه سخنرانی مقصود کهنه چی (مقصود فراستخواه فعلی و از افساد طلبان بنام)رفتم 18 ساله و بر خلاف بیشتر هم سن و سالهای خودم دیپلم بودم آقای کهنه چی در خصوص لیبرالیسم،سوسیالیسم و کمونیسم مطالبی را گفتند هر سه عبارت برایم ناآشنا بودند مفهوم آنها را جویا شدم یک جواب نامتعارف برایم داد و بیشتر منظورش این بود که خیلی فضولی نکن ما بیشتر از تو میفهمیم!!! بعدها جزو بنیانگذاران جنبش مسلمانان مبارز گردید که آنهم دیری نپایید و منجر به نگارش کتابی تحت عنوان " جنبش مسلمانان مبارز، از گرایش تا جدایی " که توسط انتشارات معاونت سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منتشر شد. این قصه ادامه داشت تا اینکه در سال 61 چند نفر از بسیجیان عزیز توسط یک عزیزی (البته آن زمان واقعا عزیز بود) طرد و مورد غضب واقع شدند وقتی به این مورد اعتراض کردم پاسخ شنیدم که اینها مخالف شهید مظلوم بهشتی بودند و حقشان بود که اخراج شوند. این اخراجیها بعدها یکی به مدیریت عامل شرکت مخابرات استان و کشور رسیده و یکی در کسوت روحانیت درآمده و دیگری به عضویت هیئت علمی دانشگاه تبریز رسیدند. تا یادم نرفته این را هم بگویم که سال 53 توسط یکی از همین عزیزان (که ایشان هم آن زمان عزیز بود)در جلسه اول سخنرانی پدر مادر ما متهمیم دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد حضور پیدا کردم (14 سال بیشتر نداشتم)همین عزیزی که در ساختار فکر سیاسی و فرهنگی بنده حقیر نقش اساسی داشت بعدها در یک جلسه کاملا خصوصی بمن چنین گفت (این بهشت و جهنم و قیامت و امامان و پیامبران همه حرف مفت و ساخته و پرداخته آخوندها هست و واقعیت و حقیقت ندارد). سالها گذشت همان عزیز اول به یک وضعیتی دچار شد که صد رحمت به شمرابن ذی الجوشن و اشعث ابن قیس که رو در روی ولایت امر مسلمین و شورای نگهبان ایستاد و همین الان هم در همان منجلاب فکری خودش غوطه ور هست. این داستان نه داستان تنها من و نه داستان همه عزیزان قبل و منحرفان بعدی است بلکه قاعده کلی و زبانحال کسانی است که در دنیایی که مزرعه آخرت بوده نشو و نما کرده و هرکسی به فراخور لیاقت و طینت خود به ایفای نقش مثبت و منفی می پردازند. اما مسئله مهمی که وجود دارد این است که علت انحراف و عدم ثبات قدم منحرفینی که مذکور افتاد چیست؟یکی از دلایل مهمی که خودم این را دریافته ام این است که خودشیفتگی و خود بزرگ انگاری و خود حق پنداری و دیگران را از خود راندن و دیگران را باطل انگاشتن و .... است اما آنچه از رسول گرامی اسلام نقل شده و مولای مظلومان علی علیه السلام (بخوانید مولای اقلیت های طرفدار حق و حقیقت) دوبار در نهج البلاغه به آن اشاره داشته است و آن اینکه فرمود از رسول گرامی اسلام شنیدم که بارها می فرمود:انما اخوف علیکم اثنان اتباع الهوی و طول الامل .آنچه بر شما میترسم دوچیز است :هوای نفس و آرزوی طولانی.ببخشید خیلی طولانی شد ولی بنظرم رسید که گفتن این خاطره های بعضا تلخ میتواند راهگشای خیلی از عزیزان باشد.فاعتبروا یا اولی الابصار. 980202 دکتر علی قدسی

پرده برداری از یک حقیقت

سلام  دوستانی که گاه و بیگاه نظاره گر وبلاگ حقیر بوده اند نیک میدانند که حضور اینجانب در وبلاگهای خود , اعم از وبلاگم در بلاگفا و ... خیلی کم رنگ شده است و این زمانی حادتر شده است که در فضای مجازی و در گروههای اجتماعی نظیر عاشورایی ها و معبر و ... فعالیتم  را بیشتر کرده ام , ماجرا از زمانی آغاز شد که مجبور به تهیه یکدستگاه گوشی تلفن همراه هوشمند شدم و این آغازی بود بر کنده شدن من از عرصه اینترنت.

دوستان این نقیصه و عیب را یقینا بر من سراپا گناه خواهند بخشید.

روز خوش

مشق شب

مشق شب علیرضا و آرمیتا پس از تعلیق غنی سازی

نام معلم : امید تدبیریان

چشم هایش خیره به عکس بابا روی طاقچه اتاق بود. بغض راه گلویش را بسته بود. اشک در دریاچه چشم هایش حلقه زده بود. با سن کم فهمیده بود میراث بابا را پلمپ کرده اند. میراثی که بابا بخاطرش جان داد. مادر صدا زد بیا به مشق شبت نمره بدم. مادر دفتر مشقش را گرفت و شروع کرد به خواندن :

آن مرد داس دارد    آن مرد با داس آمد     بابا غنی سازی داد  

بابا جان داد....

مادر آرام با گوشه روسری، اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت نمره ات می شود بیست. گفت نه بیست نه. مادر گفت چرا عزیزم؟

 گفت بابا هم نمره اش بیست (غنی سازی 20درصد) شده بود که جان داد. به من 5 (غنی سازی 5 درصد) بده. بیست بابایم را بردند... می ترسم دفتر من راهم پلمپ کنند.

پ,ن: شاید بتوان جلوی غنی سازی 20 درصد را گرفت اما نمی توان جلوی پیشرفت و علم و دانش فرزندان ایران را گرفت. تا ثریا راهی نمانده است. اینجا آخر خط نیست. خونی که از شهدای هسته ای و شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای انقلاب اسلامی بر خاک این سرزمین کهن ریخته شد جوانه های امید را بر دل های ما می رویاند. و چقدر خوب این روز ها شعر قیصر امین پور با حال و هوایمان عجیب جور است :

سراپا اگر زرد پژمرده ایم  /   ولی دل به پاییز نسپرده ایم 
چو گلدان خالی ، لب پنجره   /   پر از خاطرات ترک خورده ایم 
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم   /   اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 
اگر دل دلیل است ، آورده ایم   /   اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !  /   اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهــی بخواهید ، اینک گواه  /   همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر   /   از این دست عمری به سر برده ایم


یک رویداد بد برای خودم

دیروز روز خیلی بدی برایم بود.

وقتی ماشینم را روشن کردم یهوئی آب رادیاتور ماشینم داغ شد.

به رادیاتور آب ریخته و آب موتور را هم هوا گیری کردم.

حرکت کرده و نزدیک به دو کیلومتر از خونه دور شدم.

جشمتان روز بد نبیند . باز موتور داغ کرد و منهم باز به آب رادیاتور اضافه کرده و هواگیری آب موتور را هم انجام دادم وقتی ماشین را روشن کردم ماشین روشن نشد.

با چند نفر تلفنی مشورت کردم .و نتیجه گرفتم که واشر سیلندر ماشین سوخته است.

چاره چیست؟

باید دنبال مکانیک و فروشنده قطعات یدکی بود.

این کار را کردم ولی مهم تر از همه باید به نحوی ماشین را به محل تعمیر انتقال میدادم.

بنظرتان این کار چه جوری باید انجام میشد؟

راحت ترین کار تماس با دوستان و آشنایان برای کمک و یاری بود.فکری بنظرم نرسید.

در یک لحظه احساس تنهائی عجیبی کردم.

احساس کردم که خیلی تنها هستم.

در یک لحظه تنهائی خودم را با امام حسین علیه السلام در سرزمین کربلا مقایسه کردم .

تنهائی من با او خیلی تفاوت میکرد.

تنهائی من کجا و تنهائی او کجا؟

همه شهدای کربلا از جلوی چشمم رژه میرفتند.

مسلم ابن عوسجه و حبیب ابن مظاهر.

علی اکبر و علی اصغر.

تنهائی امام حسین علیه السلام و تنهائی خانم زینب سلام الله علیها.

من فقط به تنهائی و تنها بودن فکر میکردم.

تنهائی و تنهائی.

فکری بنظرم رسید.

به داماد خوبم سید محمد که از اولاد پیغمبر و از اولاد ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین است متوسل شدم.

او مرا از تنائی نجات داد.

ماشین را به محل تعمیر بکسل کردیم.

چند دقیقه بعد جلوی تعمیرگاه بود.

تعمیرگاه و مکانیکی داود.

داخل کاراژ شدیم نوحه سعید حدادیان در محل تعمیرگاه به گوش میرسید.

یک لحظه به فکرم رسید که خیلی ها یا حسین یاحسین میگویند.

یا حسین یا حسین.

لیکن یا حسین گفتن شاید دردی را دوا نکند.

بجای یا حسین گفتن باید با حسین بود.

چه عبارت جالبی .

یا جسین یا با حسین.

خیلی عبارت خوبی بود.

با حسین.

با حسین.

یا حسین گفتن مهم نیست باید با حسین بود.

به صحرای کربلا برمیگردم.

حضرتش میفرماید:

هل من ناصر ینصرنی؟

آیا کسی مرا یاری میکند؟

واضح هست که حضرت امام حسین یارانش را سان دیده و شمرده است.

یک دو سه چهار ...... هفتاد و دو و تمام.

آنها هم کمر همت به یاری حضرتش بسته اتد.

و همه هم کمک خواهند کرد.

اما درخواست کمک از چه کسانی و از چه مکانی بوده و در چه زمانی انجام خواهد شد.

هل من ناصر ینصرنی ؟

کس دیگری جواب نمیدهد.

شاید امروز و امسال و شاید سالیان سال ندای حضرتش در دل تاریخ و جغرافیا به گوش خواهد رسید که :

هل من ناصر ینصرنی ؟

آیا کسی مرا یاری میکند؟

چه معلوم ؟

چه کسانی حضرتش را یاری خواهند کرد ؟

و چه کسانی از کنار این ندای یاری خواهی ساده و بی تفاوت خواهند گذشت؟

خدا میداند.

اما چیزی که مهم است با حسین بودن است و بس.

و من از کنار این همه ندای استغاثه حضرت اباعبدالله الحسین تنها چیزی که بدان فکر نمیکنم تعمیر و آماده سازی خودرو است.

نمیدانم این مطالب چه جوری بهم گره خورد؟

باقی مطالب بماند برای روزهای ماتم حسینی دیگر.

حسینه یئرلر آغلار گویلر آغلار.

رسول مصطفی پیغمبر آغلار.


«لشکر خوبان»


پیش درآمد:
بدون اغراق با شنیدن این خبر ذوق زده شدم لذا جا دارد کسب این افتخار بزرگ را برای دوست بسیار خوبم آقای مهدیقلی رضائی و خواهر گرامی معصومه سپهری تبریک و تهنیت بگویم امید واثق دارم هر دوی این بزرگوار در کارهای فرهنگی آتی شان بیشتر از این هم بدرخشند انشا ء الله .
بیانات رهبر انقلاب در دیدار راوی، نویسنده و دست‌اندرکاران کتاب «لشکر خوبان»
«لشکر خوبان» روایت خوب و نگارش بسیار ممتازى دارد

رهبر معظم انقلاب فرمودند: هر تک‌ تک و قسمت‌قسمت قضایاى دفاع مقدّس برجسته است؛ یعنى واقعاً هرچه انسان بیشتر غور می‌کند، بیشتر دقّت می‌کند، بیشتر اطّلاع پیدا می‌کند، عظمت این پدیده‌ عجیب و حادثه‌ مهمّ هشت‌ساله در چشم انسان بیشتر روشن می‌شود.

خبرگزاری فارس: «لشکر خوبان» روایت خوب و نگارش بسیار ممتازى دارد

پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای متن بیانات ایشان را در دیدار راوی، نویسنده و برخی از دست‌اندرکاران کتاب لشکر خوبان منتشر کرد.

متن این بیانات به شرح ذیل است:

 

...خداوند ان‌شاءالله، هم به شما برادران عزیزى که در دوران دفاع مقدّس این زحمات را کشیدید اجر بدهد و ان‌شاءالله عزّت شما را - هم در دنیا، هم در آخرت - روزافزون کند، هم به آقاى رضایى که این کتاب را روایت کردند و همچنین به خانم سپهرى که این کتاب را تحریر کردند اجر بدهد؛ هم روایت روایت بسیار خوبى است، هم نگارش نگارش بسیار ممتازى است. این خانم قبلاً هم کتاب نورالدّین را نوشته بودند؛ خیلى واقعاً ارزش دارد این قلمها. بنده خدا را شکر میکنم وقتى که برخورد می‌کنم به این پدیده‌هاى بسیار برجسته و شیواى ادبیّات انقلاب اسلامى؛ واقعاً جاى این دارد که انسان خدا را شکر کند.

 

هر تک‌تک و قسمت‌قسمت قضایاى دفاع مقدّس برجسته است؛ یعنى واقعاً هرچه انسان بیشتر غور میکند، بیشتر دقّت میکند، بیشتر اطّلاع پیدا میکند، عظمت این پدیده‌ى عجیب و حادثه‌ى مهمّ هشت‌ساله در چشم انسان بیشتر روشن میشود. ما که حالا آن‌وقت در جریان مسائل قرار می‌گرفتیم، فرماندهان مى‌آمدند به ما گزارش میدادند، خیال میکردیم که همه چیز را میدانیم؛ وقتى انسان این کتابها را می‌خوانَد، معلوم میشود که ما یک چیز خیلى مختصرى را از آن اقیانوس عظیم فعّالیّت و تلاش و جهاد و ارزش اطّلاع داشتیم؛ واقعاً خیلى فوق‌العاده است.

 

 

ادامه نوشته

کسب یک موفقیت در فضای مجازی

در آغازین روز پر برکت سال 92 و بعبارت صحیح تر در آخرین روز سال 91 با ارسال پستی به همه وبلاگهای ای قلم سوزلرینده اثر یوخ تحت عنوان کلام آخر در سال 91 موفق شدم پست ارسالی خودم را بعنوان پست برتر در مجله پارسی نامه به ثبت برسانم  ضمن اینکه همه دوستان و بازدید کنندگان عزیز این وبلاگ را به مرور همان پست دعوت میکنم ایمیل دریافتی از مجله پارسی نامه را نیز در معرض دید دوستان قرار میدهم:

بنام خدا
((پارسي بلاگ پيشرفته ترين سيستم مديريت وبلاگ فارسي))


کاربر گرامي، سلام
در تاريخ چهارشنبه 30 اسفند 91 نوشته (کلام آخر در سال 91) شما به فهرست نوشته هاي برگزيده در مجله پارسي نامه افزوده شده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.
 
با تشكر        
مديريت پارسي بلاگ

((پارسي بلاگ پيشرفته ترين سيستم مديريت وبلاگ فارسي))

آدرس مجله پارسی نامه هم بشرح زیر میباشد:

http://www.parsiblog.com/Mag/

نیم نگاهی به سالهای دوران دفاع مقدس

توضیح:

این دردنامه در بحبوحه دفاع مقدس و در اثناء ترورهای کور منافقین بزدل توسط حقیر نوشته شده است .

شاید قیافه شعر نو داشته باشد اما نه شعر نو و نه هیچ چیز دیگری نیست الا یک دردنامه ساده و بی ریا و آن اینکه:

کبوتری ناز پر در بالای کلبه ای آشیانه ای ساختی

و دست قضا از کمان بلا تیری انداختی و کبوتر

بخون آغشتی و آشیانه بر سر وی خراب.

روز بودی و از شب زمستانی   سرد

کبوتر غریب و نامحرمان آشنا

نوای کبوتر بجائی نرسیدی

هر روز که می گذشتی تیرها بیش و زخم ها و نیش ها

بیشتر گشتی و کبوتر آماج بلاها گشتی و طاقت

کم داشتی و شب پرستان شب پره و کلاغان سیاه

جولان همی کردندی و در این میان چشم ها به سوسوی

شب چراغ آشیان نو خیره ماندی

یک نکته

امروز روز خوبی داشتم . روز خوب از این لحاظ که به یک آیه قرآنی دقیقا و مو به مو عمل کردم.

ساعت از 12 ظهر گذشته بود. قصد بیرون رفتن از خانه را داشتم. خانم بچه ها (یعنی همسرم ) گفت که برای نماز جمعه میری؟ گفتم که نه فکر نمیکنم برسم.

از همین کنار گذر شهرمان بطرف بازار مرکزی شهر راه افتادم . نمیدونم قصه چی بود که به نزدیکیهای مصلی امام خمینی رضوان الله تعالی علیه رسیدم.اذان مصلی به حی علی الصلوه رسیده بود.جای سوزن انداختن در بیرون مصلی نبود از ماموری که پشت دیوار مصلی کشیک بود با اشاره پرسیدم همین جا توقف بکنم؟ با همان حالتی که پرسیدم با تکان دادن و چرخاندن لبهایش بمن فهماند که نمیدونم.نمیدونم در فرهنگ لغت معاصر باین معناست که اگر جریمه شدی یا با جرثقیل خودرو را بردند من بی تقصیرم. همان جا خودرو را پارک کردم و بسوی درب ورودی برادران با سرعت تمام دویدم.درب ورودی مصلی متوجه شدم که حضرت آیه الله شبستری به ولاالضالین سوره حمد رسیده است.از شانس من سوره القارعه را خواند .در اکثر جمعه ها والشمس والضحیها را میخواند تا من مهر نماز پیدا بکنم مکبر گفت : الله اکبر قنوت.نمیدونم چه جوری نایلون برای کفشهایم پیدا کردم فرصت جا گذاری کفشها را هم پیدا نکردم . کفشها را به روی نایلون گذاشته با حالتی غیر متعارف و در حالی که تپش قلب و ضربان قلبم تند تند میزد گفتم: الله اکبر اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن المهدی صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا وجافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا وعینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا . و به همراه خیل عظیم نمازگزاران به رکوع رفتم.

در حالی که نماز را با آن حالت ادا میکردم پس از اتمام نماز جمعه با بغل دستی هام که بر اساس رسم دیرینه تقبل الله میگفتم به شوخی و طنز گفتم که: اگر تنها آیه ای که در طول عمرم دقیقا عمل کرده ام این آیه است که میفرماید: و اذا نودی للصلوه من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکر الله و ذرواالبیع .... و موقعی که برای نماز در روز جمعه دعوت میشوید سعی و تلاش برای ذکر خدا داشته باشید ( بشتابید ) و منهم این کار را با دویدن به سوی نماز جمعه انجام دادم. دو نفر همسایه من هم که واقعا با من همدرد بودند و آنها هم در آخرین ثانیه های ممکن به نماز رسیده بودند با تبسم نظر مرا تائید کردند.

اللهم تقبل منا انک مجیب الدعوات.

با اجازه

سلام بر دوستان گلم

چند وقتی بود که میخواستم به یک مسافرت بروم اما فرصتی نبود.

تا اینکه چند روز پیش با عنایات خاص یکی از دوستان فرصتی فراهم شد تا عزم یک سفر با حضور خانواده کنم.

دوست عزیزم آقا ناصر چند روزپیش از حسادت بنده نسبت به سفر معنوی ایشان گله مند بود و منهم در یک نظر شخصی به ایشان خبر دادم که این حسادت نیست و به احتمال قوی عذر تقصیر مرا هم پذیرفت.

القصه چند روزی در خدمت دوستان نیستم .اگر عمری باقی بود گزارش سفر خودم را پس از بازگشت بحضور تمامی دوستان و علاقمندان این وبلاگ تقدیم خواهم کرد.

خاطره زندگی

توضیح : حال و حوصله نوشتن خاطرات زندگی برای نسله های آینده را نداشتم.

دوست بسیار خوبم استاد حوزه و دانشگاه حضرت حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا روح الله ایمانی یامچی با یک دلجوئی بزرگوارنه و با یک تلفن پر از محبت و عاطفه از من خواست که این پستها را که شمه ای از خاطرات پر از درد و رنج من با عبارات نه چندان ادبی است ادامه داشته باشد  من هم قول تداوم این سلسله مطالب را دادم و مطالب زیر قسمتی از آن خاطرات است .

القصه روز پنجشنبه 27 بهمن سال 56 در منزل استاد گرامی مرحوم پرویز شیبانی دبیر آموزش و پرورش جلسه کوچکی داشتیم.یکی از دوستانی که در آن جلسه بود شهید والامقام صمد دانش از اهالی کوی آخونی تبریز بود.خاطرم هست در آستانه بزرگداشت چهلم شهدای 19 دی قم اعلامیه ای با امضاء یکی از مراجع قم (شرمم می آید که اسمش را بیاورم ) صادر شده و از مردم مسلمان تبریز بویژه از بازاریان وکسبه برای حضور در روز شنبه 29 بهمن مسجد قزیلی تبریز دعوت بعمل آمده بود.از این اعلامیه ها حدود 500 نسخه جهت توزیع به ما سپرده شده بود.از قضای روزگار در همان جلسه تعدادی از دوستان مخالفت خود را با توزیع و پخش آن اعلامیه ها اعلام کرده و متعاقب آن صمد دانش و بنده بعنوان قهر و مخالفت با دوستان از جلسه خارج شدیم.توزیع و پخش نصف این اعلامیه ها بعهده من گذاشته شد. در اوائل خیابان ثقه الاسلام حرکات من یکی از پاسبانهای محل را حساس کرده و لاجرم نامبرده به تعقیب من پرداخت.در حال و هوای عالم نوجوانی بودم که یکهو بنظرم رسید از جلوی مغازه ای یک دوچرخه ای را برداشته و با سرعت از محل دور شدم نمیدانم پاسبان محل تا کجا مرا تعقیب کرده بود اما همین قدر بگویم که تا ایستگاه قره تاجی خیابان حجتی پشت سرم را هم نگاه نکرده بودم.سریع وارد خانه مان شدم مادرم وضعیت ام را جویا شد تا پاسی از شب نتوانستم حرف بزنم اصلا نمیتوانستم حتی موضوع دوچرخه را توضیح بدهم بالاخره توضیح دادم که با دوستانمان در آن جلسه اختلاف پیدا کرده و ارتباطمان را قطع کرده ایم و همین باعث ایجاد دلهره و اضطراب شده است .تا چند روز از صمد دانش هم خبر نداشتم.

روز شنبه با این خیال که تا ساعت 9 صبح زمان زیادی باقی مانده است وارد دبیرستان فردوسی شدم.افتخاری ناظم مدرسه ( که مشهور بود با ساواک تبریز ارتباط دارد) در مقابل در ورودی دبیرستان قدم میزد. یواشکی وارد مدرسه شدم انگار نه انگار که اتفاقی خواهد افتاد زنگ اول با آقای افتخاری ریاضی داشتیم هرچه منتظرش شدیم نیامد از سرو صدای کلاسهای دیگر متوجه شدیم که همه کلاسها تعطیل است با احتیاط به محوطه دبیرستان وارد شدیم.میخواستم از وضع خیابان مطلع بشوم .آقا یوسف مستخدم مدرسه دو تا قفل خیلی بزرگی به در مدرسه زده بود و امکان خروج از مدرسه و شرکت در مراسم مسجد قزیلی برایمان فراهم نبود . ساعت 11 صبح صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف بگوش رسید با راهنمائی و تهدید معاون و ناظم مدرسه به کلاسها هدایت شدیم. دلهره و اضطراب شدیدی داشتیم .اطلاع چندانی از بیرون نداشتیم.تا ساعت 5 بعدازظهر در مدرسه بودیم.اتفاقاتی که در شهر افتاده بود خانواده ها را هم دل نگران کرده بود هردانش آموزی که پدر یا مادرش به مدرسه آمده بود با خیالی آسوده میتوانست به خانه اش برود . تا اینکه در حدود ساعت 5/5 بعدازظهر با رسیدن مادرم به خانه مان رفتیم.

از همه جا بوی باروت می آمد . شهر تقریبا خلوت شده بود انقلابیون شهر با آتش زدن بانکهای دولتی و مشروب فروشی ها و مراکز فساد و سینما ها خشم انقلابی خویش را نشان داده بودند.فردای آن روز اکثر خانواده ها از رفتن دانش آموزان به مدارس ممانعت کرده بودند.

تقریبا دو هفته بعد با اطلاع رسانی تعدادی از دوستان به تظاهراتی در داخل راسته بازار تبریز رفته بودیم . بازار در تب و تاب مسائل مالی و اقتصاد خاص خودش بود . حمال ها وسائل تجار را از سرای دو دری ( ایکی قاپیلی ) به مغازه بازاریان میرساندند مردم عادی هم به خرید و گذر از بازار مشغول بودند و ما هم چون مدیریت تظاهرات بعهده ما نبود لحظه شماری میکردیم .در نزدیکیهای ظهر بدون اینکه متوجه شویم تعدادی از جوانان دانشجو و انقلابیون از سوی مسجد مقبره با شعارهای انقلابی و تند از جمله مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه در حدود 20 متر تظاهرات کردند و قبل از اینکه ما توفیق همراهی با ایشان را داشته باشیم به کار خودشان خاتمه دادند.

بعد از ظهر همان روز باز برای تظاهرات به سبزی میدان محله حکم آباد تبریز دعوت شده بودیم ( وقتی میگم دعوت شده بودیم منظورم این است که با اطلاع رسانی دوستانی چون محمد باقر امامی از کارکنان ماشین سازی تبریز و مقصود کهنه چی که فعلا با اسم مقصود فراستخواه از اصلاح طلبان و طرفدار میرحسین موسوی و خاتمی است و دیگران که آن زمان از انقلابیون بنام و سرشناس تبریز بودند به تظاهرات می آمدیم ) نزدیکیهای غروب بود که از حضور انقلابیون خبری نشد.در این مراسم من و شهید ایوب رنجبر رایگان شهید احد زارع فرید و محرم حسین پور شرکت کرده بودیم .

با رفت و آمد عادی مردم انتظار نداشتیم تظاهراتی صورت بگیرد.اما باز در یک چشم به هم زدن همان کارگران و حضار عادی محل جمعیت یکصد نفری ای را در صفوف بهم فشرده تشکیل دادند و ما هم توفیق حضور در اولین تظاهراتهای تبریز را پیدا کردیم.

وقتی با شور و شوق وصف ناپذیری شعار درود درود درود بر شهیدان راه خدا درود درود .... در یک آن متوجه شدیم کماندوهای شهربانی تبریز دور تا دور میدان را احاطه کرده و آماده شلیک گازهای اشک آور برای متفرق کردن جمعیت تظاهر کننده هستند که با فرار جمعیت به کوچه های اطراف ما  هم به کوچه ای بن بست در همان محل فرار کردیم .کوچه بن بست بود و امکان فرار برایمان فراهم نبود. خانم نسبتا مسنی ما را به منزل خودش راه داد. خیلی از ما پذیرائی کرد.وقتی آبها از آسیاب افتاد با همکاری آن خانم با چند نفر از دوستانی که به آن منزل پناهنده شده بودیم رهسپار منازل خودمان شدیم.

سالها بعد که از قضای روزگار راهمان به آن خانه افتاد وپای صحبتهای آن خانم مسن  در آن  خانه  نشستیم متوجه شدیم که آن خانم مادر شهید محمدباقر رنجبرآذرفام اولین شهید قیام 29 بهمن تبریزبوده است.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

مرور یک آیه

ساعت 0945 را نشان میدهد .

تبریز بازهم در حد دو سه ریشتر تکان میخورد.

خانواده هراسان از جا بر میخیزد.

هیچ تکانی به خودم نمیدهم.

به خوردن سیب و شلیل یا شلو ادامه میدهم.

خانواده باز هم به خود میپیچد و ملتمسانه از همه میخواهد که شما را به خدا بیائید برویم بیرون.(منظور بیرون از خانه مسکونی).

راه را برای آنها باز میکنم.

آنان هم اینک در بیرون هستند .

باز هم زمین تکان میخورد. آنهم در حد یکی دو ریشتر.

در جای خود ثابت ایستاده ام.

و به قلمی کردن این سطور مشغول هستم.

در اولین لجظه ای که خانواده ام به بیرون از محوطه آپارتمان میرسند از پنجره بیرون را دید میزنم.آقایی را که از نام بردن اسمش شرم میکنم در خیابان مشغول پوشیدن شلوار خودش است. و این یعنی اینکه خیلیها که باید در اوقات بحرانی مایه امید عامه مردم باشند چطور از شبه مرگ خودش هم میترسند و این یعنی اینکه حسابش را بکن که در خانواده اشان چه خبر است؟

نمیدانم چه بگویم.

فقط این آیه در ذهنم نقش می بندد:

اینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیده.

ترجمه: هرکجا باشید مرگ شما را در خواهد یافت ول اینکه در برج و باروهای سخت و مستحکم باشید.

باور کنید که به این آیه باور نکرده ایم.

همین.

افطاریه

دعای ربنا از سیمای استان به گوش میرسد.

و من مانده ام که با این بضاعت معنوی خود چیزی برای عرضه به درگاه ربوبی نیاورده ام.

دستهای خالی اما امیدوار به درگاه حضرتش.

ربنا آمنا فاغفرلنا وارحمنا ....

خدایا تو به فریادم برس.

زمان گذشت....

خیلی سریع

و من مانده ام که در این آخر خط با چه روئی و با چه شهامتی

و چه میگویم

ربنا وثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الفاسقین.

تیک تیک ساعت به شماره افتاده است و در نهایت

الله اکبر

و اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا

همین


ماجرای دوستم

دوستم میگفت : روزی من قرار بود به عروسی بروم یک کت و شلوار خریدم و اومدم خونه. اما وقتی رسیدم خونه دیدم که15سانت بلند است به مادرم گفتم:مادر؛شلوارم 15سانت بلند است. مادرم گفت:برو وقت ندارم دارم لباسمو درست می کنم رفتم پیش خواهرم گفتم: شلوارم 15سانت بلند است.گفت اصلا حرفشم نزن وقت ندارم. منم با نا امیدی مجبور شدم خودم درست کردم و رفتم یه چرت خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم که واویلا خواهرم دلش سوخته و15 سانت کوتاه کرده مادرمم دلش سوخته و15 سانت کوتاه کرده وقتی پام کردم درست شده بود عین شلوارک!!!!!

 


میخواهند باور نکنند ! ایرادی ندارد که : باور نکنند

خدای متعال برای ما رهبرانی قرار داده که با زندگی ساده خود برای ما الگو بوده اند .یکی از آنان حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) بود . پس از وی حضرت آیت الله خامنه ای نیز چون اوست . ایشان می فرمودند که :

« من وقتی ازدواج کردم همسرم از پدرش ، که فرش فروش بوده ، فرشی به عنوان جهیزیه به همراه داشته است که هنوز نیز، با وجود فرسودگی آن ، در منزل ما از آن استفاده می شود و بجز آن ، قالی دیگری در منزل نداریم . چند مرتبه اخوالزوجه ها گفته اند که این قالی نخ نما شده و خواسته اند که آن را عوض کند ولی من اجازه نداده ام . اصلا در طول زندگی خود ، نه قالیچه ای خریده ام و نه فرشی به خانه اضافه کرده ام ، حتی آنها را تبدیل به احسن نیز نکرده ام . من در طول این دوران یک مرتبه گوشت تازه نخریده ام ، کوپن گوشت سردی که همه مردم از آن استفاده می کردند ما نیز از آ ن استفاده می کردیم ، مگر آنکه گوشت نذری می آوردند . سایر مایحتاج زندگی مثل پنیر، نفت و کره نیز به همین صورت تهیه می شود ».

این زندگی رهبر ماست که در بالاترین مقامات این کشور قرار دارد و در طول زندگی خود، زندان، شکنجه ، تبعید و بسیاری گرفتاریهای دیگر را به جان خریده و برای خدمت به اسلام به عنوان فردی شایسته مشغول انجام وظیفه است .

شما میگید چکار کنم ؟؟



چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.


ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:


« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».


رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:


« مدرک تحصیلی ات چیه ؟ »


گفتم:« دیپلم تمام !»


گفت:« بی سواد ! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه »


رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛


پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم:« هنوز نه »


گفت: « مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ! »


رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛


مادر دختر پرسید: « شغلت چیه ؟»


گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »


گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار !»


رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم »


رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم »


دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم »


برگشتم؛ رفتم خواستگاری


گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی »


گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند


گفتند: « باید متاهل باشی ! »


برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی »


گفتند: « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی »


رفتم گفتم: « باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم » گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم »


برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم ...


درس اخلاقی: سری رو که درد نمیکنه، دسمال نبند!

روز طبیعت

امروز روز 13 فروردین و بقول قدیم ندیما روز طبیعت و بقول بنده حقیر روز قدردانی از طبیعت و روز قدردانی از آفریننده طبیعت و کائنات بود.

صبح اول صبح به اتفاق خانواده و بقول کلاه قرمزی با تعدادی از فامیلهای دور خواستیم بر اساس رسم محتوم گشت و گذاری در طبیعت داشته باشیم .

ابتدا اول صبح به پارک جنگلی مره خونی سردرود سر زدیم همون ساعت 8 صبح جای سوزن انداختن نبود.فقط متوجه شدیم که جای خوبی برای تفریح و گشت و گذار است همین.

با مشورتی که با اهل فامیل داشتیم قرار بر این شد که مسیر آذرشهر را برای ادامه گشت و گذار انتخاب کنیم از داخل شهر سردرود قصد جاده آذرشهر کردیم دو تا از ماشینها جلوتر حرکت کردند و من هم که پشت سر آنها در حرکت بودم یک جایگاه سی ان جی را خالی خالی یافته و حیفم اومد که گاز نزنم و همین طور هم شد و سریع گاز ماشین را پر کردم و وقتی میخواستم پول گاز را حساب کنم دیدم اپراتور سی ان جی درخواست عیدیانه از من میخواد نمیدونم چطور شد که دستش را خالی برگرداندم .البته به شوخی چون پولهای نو به او پرداخت کردم گفتم که اینهم عیدی تو. و هر دو خندیدیم.

خواستم از میان همه عکسهای امروزمان عکس تنها امید زندگی ام (مامانم) زینت بخش وبلاگم باشد

وقتی به ماشینهای جلو رسیدم فامیلهای دور (منظورم خواهر و مادر و وابستگان دیگر است ) گفتند این مسیر خیلی شلوغ هست مایلید که مسیر صوفیان را پی بگیریم من هم موافقت کردم اما نمیدانم چی شد که سر از پارک صنعت محله قراملک در آوردیم. چادر های گروهی را سریع دایر کردیم و همان ابتدای صبح یک صبحانه مشت را به اتفاق هل فامیل خوردیم. یک هو متوجه شدم یکی از فامیلهای دور ( منظورم مهدی خواهرزاده ام هست که با آی دی راهزن دل د یاهو مسنجر و بیلوکس به شغل شریف مخ زنی مشغول است) یکی از ماشینها را برداشته و رفته در خانه بعنوان اعتراض خانه نشین شده است علت  را که جویا شدیم گفت من که همیشه و هر روز در پارک صنعت هستم ؟راست هم میگفت دانشجوی دوره کاردانی رشته ماشین افزار مرکز علمی کاربردی ماشین سازی تبریز هست و بقولی یاتاخ یئری اورادی.

عذرش را پذیرفتیم و قول دادیم که محل را عوض بکنیم .او هم سریعا خودش را به فامیل دورش رساند و پس از جمع و جور کردن وسائل و چادرها مسیر را به سمت شبستر و قره کهریز (حدود 2 کیلومتر بالاتر از سه راهی شهرستان خامنه ) ادامه دادیم.این مهدی از ما هم مخ زنی کرد و با سرعت خیلی زیاد مسیر را ادامه داد و ما هم که مسیر را نمیشناختیم در بین راه معطل ماندیم و خدا آخر و عاقبت ژاپنی ها و چینی ها را ختم بخیر بکند که با اختراع تلفن همراه به داد ما در اینگونه مواقع میرسند با استفاده از تلفن همراه هماهنگی لازم انجام شد و خودمان را به آنها رساندیم.

تازه مشکل اساسی ما شروع شده بود و رسیده بودیم به اول خط.باز جای سوزن انداختن نبود سکو برای چادر زدن نبود و حال برگشت به تبریز را هم نداشتیم ناچارا بر روی یکی از تپه های نه چندان مسطح و سنگ و کلوخ دار چادر زدیم و آماده تهیه مقدمات نهار و پذیرائی شدیم.

جای دوستان خالی درست است که ما برای خودمان ( برای خودمان منظور برای 6 نفر ناهار آماده کرده بودیم ) ولی چون یکی از فامیلهای دورمان (خواهرم ) آش کشک برای تقریبا 20 نفر آماده کرده بود همان را خوردیم .آش به قدری زیاد بود که خیلی ها برای ناهار (منظور برنج و خورشت و میوه و ....) میل و رغبت چندانی نداشتند.

بالاخره خوش گذشت و عصر هم ساعت 6 بعد ازظهر بر اساس تجربیات سنوات گذشته بخاطر اینکه به ترافیک جاده ای نخوریم سریعا حرکت کردیم اما گویا همه مردم بر طبق تجربیات سنوات گذشته شان عمل کرده بودند و آن شد که در صوفیان به ترافیک نه چندان روان جاده ای برخوردیم و تا تبریز با تتی پاپی کلاج نیم کلاج آهسته آهسته حرکت کردیم .

حال و حوصله چندانی برای هیچکدام ما نمانده بود تنها تدبیری که کردیم این بود که همه اهل فامیل دور شام را مهمان مامانم اینا باشیم ولی شاممان چی باشد همان ناهاری که برای خودمان درست کرده بودیم همه موافقت کردند و این کار را بدون فوت وقت انجام دادیم.

پس از خوردن شام وقتی کل اهل فامیل دور خواستیم به منازل خودمان حرکت کنیم تازه به یادمان رسید که روز 13 فروردین روز طبیعت و روز قدردانی از آفریننده طبیعت و کائنات است خیلی از دوستان مومن و مسلمان از قدیم و ندیم رسمشان بر این بود که وقتی صبح علی الطلوع بیدار میشدند سر به آستان ایزد منان می سائیدند و میگفتند خدایا شکرت.خدایا این نعمت زندگی و زنده بودن را تو به ما عطا کرده ای.تو این همه فرصت اطاعت و بندگی را عنایت کرده ای . خدایا صدهزاران شکر به این کرم خدائی.

خدایا تو به ما این توفیق را ارزانی داشتی یک سال دیگری بنام سال 91 هجری شمسی رسید و در روز 13 فروردین آن توفیق گشت و گذار پیدا کردیم و این را از ته دل و خالصانه عرض میکنیم که خدا شکرت . همین.

در خانه اگر کس است یک حرف بس است.

خدایا امسال را هم آخرین سالمان حساب نکن خدایا تو همیشه بنده پرور بوده ای . نبوده ای؟

یادی از فراموش شدگان

به طور معمول در گمانه زنی های باستان شناسی و باستان شناختی هنگامی كه كاووشگران به روستا یا شهری مدفون شده در تاریخ می رسند، با جمع آوری اشیاء و اجساد نوع مدفون شدن نقطه باستانی را بازسازی می كنند.

1391/01/11 - 09:18

اما در عصر معاصر و در دوران مدرن، روستای لبد در شهرستان كوهرنگ به یكباره ناپدید شد و زیر هزاران هزار خروار خاك در یك چشم به هم زدن برای همیشه تاریخ مدفون شد.

رانش زمین در نوروز بیش از چهارده سال پیش در كوهرنگ چهارمحال وبختیاری یك روستا را برای همیشه بلعید و نشان داد انسان خاكی در برابر طبیعت همچنان ضعیف است.

انگار همین دیروز بود كه در شهرستان كوهرنگ طبیعت خروشید و52 نفر از مردم روستای آبكار لبد را در یك شب بهاری در خاك فرو برد و زنان و مردان این روستا را در یك چشم برهم زدن در خواب ابدی فرو برد و اجساد آنان را در زیر هزاران هزار خروار خاك ناپدید كرد.

گل های بهار در كوهرنگ تازه جوانه زده بودند و بلبلان بر شاخه ساران ترانه می خوانند و مینی بوس از شهركرد عازم كوهرنگ بود و حبیب در فكر این بود كه وقتی به خانه رسید چگونه نوروز را به پدر و مادرش تبریك بگوید.

حبیب چند روزی مرخصی گرفته بود و برای خواهران كوچك خویش از شهر سوغات خریده بود تا به عنوان عیدانه ای به آنها داده باشد و در این اندیشه بود كه در ایام چند روز مرخصی خود و تعطیلات نوروزی كمك حال پدر پیر خود باشد و گوسفندها را برای چرا به دامنه لبد ببرد.

خودرو كم كم به روستای محل سكونت خانواده حبیب نزدیك می شد و خستگی جاده های پیچ در پیچ و گردنه های دور را حبیب به شوق دیدار به فراموشی می سپرد كه صدای راننده حبیب را به خود آورد.

حبیب نزدیكی های روستا پیاده شد و ساك بزرگ سفر را روی شانه انداخت تا بقیه راه را تا مقصد نهایی كه منزل پدری اش بود با پای پیاده طی كند، هرچه كه می دانست لباس هایش گلی خواهد شد.

باد صبحگاهان بهاری گونه های حبیب را نوازش می داد و حبیب سرشار از حس دیدار پدر و مادر خانواده در خود گم شده بود، كه صدای شیون های بلند در دل دره ها طنین انداز شد و حبیب مات و مبهوت خشكش زد و از هوش رفت.

روستای آبكار لبد در فروردین ماه سال 1377 دریك شب بارانی بهار زیرآوار كوه برای همیشه مدفون شد و هرگز كسی از ساكنان مانده در خانه های آن روستا خبر دار نشد.

در آن حادثه تاریخی 52نفر از اهالی روستای لبد شهرستان كوهرنگ در زیر هزاران هزار تن خاك مدفون شدند و تنها از كل اهالی این روستا 13نفر كه در آن شب در روستا نبودند زنده ماندند و حادثه ریزش و رانش كوه و مدفون شدن روستا ی لبد نیز از طریق روستاهای اطراف اعلام شد.

در سال 71 برای اهالی روستای لبد یك سایت و شهرك برای اسكان در نظرگرفته شده بود كه آنان اسكان در این شهرك نپذیرفتند.

زمین لغزش یا رانش زمین، اژدهایی خفته و خاموش در دل خاك است كه به یك چشم به هم زدن درست مثل زلزله بیدار می شود و هم چیز را ویران می كند و حتی رد پایی از خود به جایی نخواهد گذاشت.

به گزارش ایرنا، پدیده زمین لغزش براثر دخالت های مستقیم انسان و تاثیرگذاری بر فعل و انفعالات زمین رخ می دهد و اثرات بسیار جبران ناپذیری را نیز برجای خواهد داشت.

زمین لغزش به حركت توده ای مواد تشكیل دهنده زمین از یك شیب به سمت پایین اطلاق می شود كه به ناپایداری شیب نیز معروف است و عمده زمین لغزشها نیز درحاشیه راهها و مناطق شیب دار رخ می دهد.

میزان خسارات ناشی از وقوع زمین لغزش در ایران بیش از 127 هزار میلیارد ریال است و این میزان خسارات با ثبت چهار هزار و 900 مورد انواع زمین لغزش در مناطق مختلف كشور رخ داده و وقوع زمین لغزش در كشور سالانه به صورت مستقیم و غیرمستقیم 500 میلیارد ریال خسارت وارد می كند.

در لبد شهرستان كوهرنگ همه سال در نوروز دو تا سه نفر از بازماندگان آن حادثه شوم، به نزدیكی روستا می آیند و در آستانه كوه یاد فراموش شدگان لبد را برای همیشه گرامی می دارند.

خاطرات زندگی برای نسلهای آینده

امروز کتاب راز نوشته آنتونی رابینز آمریکائی را مطالعه میکردم.
در قسمتی از کتاب مولف برای فائق آمدن به مشکلات و پیروزی در کسب و کارگفته بود باید هر از گاهی خاطرات گذشته خود را مرور کنید و از تجربیات آن استفاده کنید.
من هم بخاطر اینکه از قافله عقب نمانم تصمیم گرفتم خاطره چند سال پیش خود را نوشته و در این وبلاگ بیاورم و هم بتوانم بر عهد خود که چند ماه پیش مبنی بر نوشتن خاطراتی از زندگی خود برای نسلهای آینده عمل بکنم.
یادم هست در یک روز سرد زمستانی در آستانه عید نوروز  سال 75بهمراه دوستان بسیار خوبم میریونس موسوی , عبدالله فضلی و بهلول فیضی جهت یک ماموریت اداری به قصد تهران حرکت کردیم.
دوستان هم همان ابتدای کارشروع به اعتراض , که  آقا نهار را کجا بخوریم.من هم قبلا به دوستان گفته بودم بعد از ظهر از تبریز حرکت خواهیم کرد , منظورم هم از کلمه بعد از ظهر , بعد از نهار بود, لیکن با تدبیر و حوصله دوستان این مشکل حل شد. با فراز و نشیبهائی به تهران رسیدیم و فردا صبح کارهای اداری و شرکت در جلسات و کمیسیونهای پیگیری ماموریت محوله با خوش شانسی دوستان فیصله یافت .

ادامه نوشته

راستی ننه علی کیست ؟ یا ننه علی کی بود؟

اگر گذرتان به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) افتاده باشد، نام این مادر را لااقل برای یک بار شنیده‌اید.

یکی از شخصیت‌های مشهور بهشت زهرای تهران ننه علی است. زن ریز نقش رنج دیده‌ای که خانه کوچک و محقرش کنار مزار فرزندانش موجب حیرت و تغییر احوال بسیاری از مراجعین بهشت زهرا شده است.

 
ننه علی لقب معروف و مشهور مادری است که مدت ۲۰ سال بصورت شبانه روز در این خانه و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد.

او که فرزندش به دست نوکران حلقه بگوش خاندان منحوس پهلوی (ساواک) به شهادت رسیده است، بعد از اینکه با خبر می‌شود فرزندش به شهادت رسیده و در شهر اهواز دفن گردیده است. راهی شهر اهواز می‌شود و در کنار مزار فرزندش بیتوته می‌کند.
 
بعد از پیروزی انقلاب به حضرت امام اطلاع می‌دهند که مادری از تهران به اهواز آمده و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی می‌کند، البته بدون هیچ سرپناهی که او را در مقابل گرمای طاقت فرسای جنوب محافظت نماید. به دستور امام (ره) پیکر این شهید از اهواز به بهشت زهرا (س) در تهران منتقل می‌شود.
 
از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۸ننه علی تک و تنها در این اتاقک فلزی زندگی کرد، به گفته دوستان خانه شهید بهشت زهرا (س) تا مدتها این اتاقک، برق نداشت وسیله گرمایشی و سرمایشی نداشت. بعد از سال ۷۸ به دلیل کهولت سن و بیماری جسمی، تنها دخترش او را به خانه خود می‌برد و از آن به بعد هرچند ماه یک بار به زیارت مزار فرزندش می‌آید.

اگر به  قطعه ۲۴، نزدیک مزار شهید ۱۳ ساله حسین فهمیده رفته باشید احتمالا اتاقکی کوچک با دیوار‌های فلزی توجهتان را جلب می‌کند.
در میان این اتاقک مزار فرزند شهیدش قرار گرفته  که بر روی سنگ آن نوشته شده «شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست».
این مادر بزرگوار که تا هفته گذشته در قید حیات بودند و هر چند ماه یکبار برای زیارت به گلزار شهدا می‌رفتند ، واینک که به رحمت خدا رفته اند در کناز مزار فرزندش دفن گردیده است:


امروز به بهشت زهرای تهران رفتیم تا یادی کنیم از ننه علی و تصاویری ثبت کنیم از شاهکار قابل ستایش!! رییس محترم سازمان بهشت زهرا ، جناب اکبر توکلی. دیدن جای خالی کلبه احزان ننه علی که می توانست نگینی درخشان در قلب بهشت زهرای تهران برای طول تاریخ باشد ، داغ دلمان را تازه کرد. «عملیاتِ انهدام» با مهارت و زیبایی قابل تحسینی انجام شده بود. انگار نه انگار که بیش از 20 سال در این جا یک چهاردیواری قرار داشته که همه ی زائران قطعه 24 ، وقتی به مقابل آن می رسیدند ، با احترام تاملی می کردند و دلی صفا می دادند. خصوصا آن روزهایی که خود ننه علی هم در داخل کلبه و یا اطراف آن دیده می شد.  اثر هنری یک مدیر خلاق!، هوشمند و دلسوز! مانند زخمی در قطعه 24 بهشت زهرای تهران خودنمایی می کرد و چه می شد کرد جز آهی سرد و دعایی به جان این همه درخشش در نگاه فرهنگی به آثار ملی و اسناد غیرت و شرف این مردم. جالب تر از همه اینکه ، حضرت مدیر کل با افتخار اعلام کرده اند این اقدام نبوغ آمیز را با رضایت خانواده ننه علی انجام داده اند و یک رضایت نامه کتبی هم از نشان خلق الله داده اند که یعنی ما هیچ جرمی مرتکب نشده ایم. بنازم به این همه درکِ فرهنگی و قانون مداری. دریغ...  


درست همین جایی که این چند نفر ایستاده اند ، تا صبح دیروز(3 اسفند 1390) آلو نکی قرار
داشت که بیش از دو دهه از عمر آن می گذشت و 17 سال محل زندگی یک مادر شهید بود
و نمادی معنوی در بهشت زهرای تهران به شمار می رفت و ... اما با خلاقیت سازمان بهشت
زهرای تهران ، دیگر وجود خارجی ندارد. با تشکر از همه مسئولین امر.


مدفن ننه علی در کنار فرزند شهیدش و جای خالی کلبه احزانِ قطعه 24


مزار ننه علی ، نماد صبر و استقامت مادران شهدا


این تصویر در میدان شهدای نیروی هوایی در بهشت زهرای تهران گرفته شده است.
به همت مدیریت سازمان بهشت زهرا ، از کلبه احزان ننه علی در قطعه 24 تنها عکس هایی
 باقی مانده است که روی چند بنر در سطح بهشت زهرا نصب شده اند. با خبر شدیم
که تازه تعدادی از این بنر هاکه عکس کلبه ی احزانِ منهدم شده در آن ها بوده ،
 به سرعت عوض شده اند. دست گلشان درد نکند!

پاسخ به یک نظر

دوست بازدید کننده ای از وبلاک من بازدید کرده بود خاطره یک جانباز شیمیائی را دیده و سپس نظر داده بود ، ضمن تقدیر و تشکر از این عزیز از آنجائی که مثل بعضیها فحش بارانم نکرده بود خواستم ابتدا نظر آن دوست گرامی را با جوابیه خودم دراین پست زینت بخش وبلاگ خودم بکنم .

دوست بازدید کننده اینطور نوشته است :(البته عمدا متن نظر را با رنگ سبز و عین عبارات را بدون هرگونه تغییر دیگری آورده ام تا روح مطلب و نظر را هم برساند)

من معذرت میخوام اما با این عکس چیو میخواین ثابت کنین یعنی نشستن چندتا جوون کنار هم گناه و معصیته؟ یعنی بخاطر این جوونا باید از خون شهدا معذرت خواهی کرد یعنی خود شهدا جوونی نکردن یعنی شهدا ..........

خوشحال میشم بهم جواب بدین  و

دوست عزیزم سلام خسته نباشید از اینکه بدلیل ضیق وقت و مشکلات و دلائل عدیده دیگر منجمله ناراحتی نتوانستی کلامت را با سلام آغاز کنی من این لحن سخن گفتن را به دل نمیگیرم ، اما  شما اصلا توجه لازم را به پنج مطلب اساسی نداشته ای؟
اولا این مطلب را من از یک وبلاگ دیگر بدون هیچگونه نظر و توضیحی در همان پست مورد اشاره شما درج کرده ام ، و هیچ تقصیری متوجه بنده حقیر نیست ،و جوابگوی اصلی کسی است که این مطالب و تصاویر را در وبلاگ خودش آورده است ، و لابد می پذیرید که بنده بی تقصیرم . اما  چنانچه بر ادعای خودتان مصر باشید بنده حاضرم در هر دادگاه صالحه که شما تشخیص بدهید از خودم دفاع بکنم ، البته نمیخواهم در انتخاب دادگاه صالحه خود را به مشقت بیاندازید ، من میتوانم در دیوان داوری لاهه و یا اگر صلاح بدانید در اتحادیه عرب و یا حتی در منازل چند میلیاردتومانی آقایان مهندس میرحسین موسوی و شیخ اصلاحات حضرت حجه الاسلام والمسلمین مهدی کروبی که بدون پرداخت اجاره بهائی بیت المال مسلمین را تصاحب کرده اند و لابد در اغتشاشات سال 88 اصحاب اصلاحات این منازل را طی رفراندومی به این بزرگواران بخشیده اند ،دادگاهی ام کنید حاضر شوم و از این بابت هیچگونه مشکلی ندارم یا اگر این برایتان مشکل است در یک مناظره تلویزیونی در آژانس سخن پراکنی بی بی سی یا صدای آمریکا با حضور اساتید خارجه نشین کشورمان مثل دکتر نوریزاد یا مهاجرانی و حتی دکتر مهدی خزعلی و یا هرکس را که شما صلاح میدانید به استنطاق شما و سایر دوستان فخیمه جواب بدهم و در صورتی که دفاعیاتم خاطر مبارکتان را منکدر کرد میتوانید درمرکز تآدیب و تربیت گوانتانامو و یا در همین نزدیکیها در دانشگاه انسان سازی ابوغریب محبوسم سازید و یا اگر اینهم مشکلی را افاقه نکرد میتوانید با درخواست یک آدرس از من همان کاری را با من انجام دهید که با دکتر شهریاری یا احمدی روشن انجام دادید بالاخره دلارها و پوندها (ببخشید یوروهای تقدیمی فرانسه و انگلیس و آمریکا نباید بی خاصیت باشند که ) بی دلیل روانه این آب و خاک نمیشود و باید از آنها استفاده بهینه کرد؟
دوما متاسفانه باید باستحضارتان برسانم که این کشور ، کشور جمهوری اسلامی ایران است و 33 سال پیش جوانان این آب و خاک با همت مردانه شان با رهبریت زعیم عالیقدر حضرت آیه الله خمینی رضوان الله تعالی علیه انقلاب کرده اند، و هدف از این انقلاب هم جاری ساختن ارزشها و قوانین اسلامی در این کشور بوده است و هدف از تحمل این همه شهید و جانباز و اینهمه خسارات مادی و معنوی اعتلای کلمه الله بوده و بس ، و الا عقلمان پاره سنگ برنداشته بود که شهادت و ایثار و فداکاریها را ما انجام بدهیم و شما بتوانید درسرزمینی که 33 سال آماج حمله های نظامی ، سیاسی ، اجتماعی و تحریمهای ظاهری و مخفی بوده است هرجور که بخواهید یا بتوانید با هرکسی و با هر جلوه و چهره ای لاس بزنید و کسی هم نتواند به شما بگوید که بالای چشمتان ابروست ، البته من به شما زیاد سخت نمی گیرم ممکن است آدرس را اشتباهی آمده باشید ، آدرس بالیوود ، هالیوود ، کندی لیست و پلی بوی و قص علیهذا چند خانه آنطرف تر است، البته چند خانه هم نه ، چند هزار کیلومتر آنطرف تر ، همان نزدیکی لاس وگاس .البته نمیخواهم به زخم هایتان نمک بپاشم ولی میخواهم فقط یادآوری کنم که دوران تهران مصور، دختران و پسران ،زن روز ، انتخاب دختر شایسته و حتی جمشیدیه و تهران نو و غیره خیلی وقته گذشته است . یک وقت پیش کسانی حرف نزنی که متوجه بشوند که خیلی عقب مانده ای. منظورم واقعا عقب مانده ای هست نه عقب مانده هستی ! به دل نگیر.
و سوما اینکه ما چه کسی هستیم که مانع لولیدن یک عده دختر و پسر لات بی سر و پای مشنگی در این کشور بشویم . بی زحمت از بزرگترهایتان ، از همان پدر و مادرهایتان آدرس آیات قرآن عظیم الشان و احادیث ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین را مبنی بر محدودیت برخورد و معاشرت نامحرم ها با همدیگر را بپرسید یقینا شما را با کمال متانت و ادب راهنمائی خواهند فرمود.
چهارما اینکه تا آنجائی که من میدانم در پاسخ به بخش آخر سوالتان که پرسیده اید آیا شهدا و جانبازان این خطه جوانی نکرده اند ؟ باید باستحضار مقام شامخ شما در قالب یک بیت شعر برسانم که :
توفیق رفیقی است به هرکس ندهندش              هرگز پر طاووس به کرکس ندهندش
شهدا و جانبازان این کشور اجل تر از آن هستند که ما در باره آنها فکر میکنیم.
در خاتمه و بعنوان حسن ختام به خدمت شما عارضم که اصلا لازم نیست شما از خون این شهدای والامقام عذرخواهی بکنید چرا که در یوم تبلی السرائر و در روزی که اسمش قیامت است در مقابل ملائکه الله خود پاسخ لازم و عذرخواهی لازم را خواهید فرمود اگر چه مطمئنم قبل از آن با اردنگی ملک الموت و ملائکه ای بنام نکیر و منکر بیدار خواهید شد.
پس تا آنروز بدرود

رنجنامه ای بجای زندگینامه


سکانس اول
زمان: ساعت 0630 چهارشنبه تاریخ 14 دی ماه سال 90
مکان:تبریزمنزل شخصی

در گرماگرم خواب شبانه ، تلفن همراهم زنگ میخورد ابتدا خیال میکنم زنگ بیدارباش تلفن است کمی که دقت میکنم متوجه میشوم کسی با من کار داشته و تلفن زده است.
کمی دقیق میشوم تصویر مادرم را بر روی صفحه تلفن همراهم مشاهده میکنم.
در صبح سرد زمستان به تنها امیدم بعد از پدر مرحومم سلام میدهم.
من:سلام مادر، صبح بخیر.
مادرم:علی سلام ، علی ترا خدا مرا حلال کن . خداحافظ.
صدای هق هق گریه دردو سوی تلفن شنیده میشود.
سکانس دوم
زمان :ساعت 0810 صبح همان روز
مکان :بیمارستان شهید مدنی تبریز(مرکز تخصصی قلب و عروق ) مقابل اتاق عمل،تنها و غمگین بهمراه خواهر بزرگم در حالی که مادرم در اتاق عمل است و من موفق به دیدار او نشده ام.
نمیدانم چکار کنم طبقات بیمارستان را بدون هیچ علتی بالا و پائین میروم در جلوی آسانسور خانم پرستاری به آقائی سلام میدهد.
سلام آقای دکتر. و او پس از عرض ادب و سلام با طمانینه خاصی از کنار او رد میشود.
ازخانم پرستار با حالت شک و شبهه میپرسم : خانم ببخشید آقای دکتر خلیلی بود؟ جواب مثبت میشنوم و سر تاسر بدنم خیس عرق میشود و دلم میلرزد.آه خدای من ، یعنی دستان او قلب نحیف و لاغر مادرم را ...

خدایا رحمی کن .سالهای سال او همیشه و همیشه دعاگوی من بوده در دبستان دولتی ویجویه ، مدرسه راهنمائی پاسارگاد و دبیرستان فردوسی و حتی در جبهه و دانشگاه و .... او دعاگویم بوده و دعایش همیشه بدرقه راهم و من اینک تنها و تنها برای یک روز آری برای یک روز دعاگوی او شده ام.
خدایا مادرم را به تو میسپارم.
ثانیه ها و دقیقه ها و حتی ساعتها با لجاجت زایدالوصفی سپری میشوند ساعت 0900 صبح، خبری از مادرم نیست،ساعت 1000 صبح 1100 صبح 1200 ظهر حتی ساعت 1300 بعد ازظهر خبری از مادرم نیست و من در پشت درب ورودی اتاق عمل تنها و غمگین مانده ام که ساعت 1330 بعد از ظهر یکی از دانشجویان پزشگی که اهل ارومیه هست و او نیز همچون من یکی از بستگانش در زیر تیغ جراحی است به خواهرم خبر میدهد که عمل جراحی مادرتان تمام شده و دکتر خلیلی محل بیمارستان را ترک کرده و مریضتان به بخش آی سی یو منتقل شده است.
قانون جالبی است هیچکس را به آن بخش راهی نیست و ناچار تا ساعت 1500 در همانجا بیخبر از همه جا مانده ام و در اوج ناباوری بیمارستان را به همراه خواهرم ترک میکنم.
تا ساعت 1700 درمنزل خواهرم هستم چندین بار با بیمارستان تماس گرفته و جوابهای ناباورانه ای دریافت کرده ایم .به وظیفه برادری خود عمل کرده و با چند جمله امیدوارکننده ای که به خواهرم میزنم منزلشان را ترک میکنم.
در داخل ماشین به نوار حاج محمود کریمی گوش میکنم(همان نواری که در همین وبلاگ شنیده میشود) تو دلمه مادر راز نگفته همش میترسم سرت از نیزه بیفته....
و بیخبر از خودروهای عبوری دیگر در خلوت تنهائیم گریه میکنم....
بدون هماهنگی و برنامه خاصی به مطب دکتر احمد خلیلی وارد میشوم و جویای دکتر . مسئول مطب اظهار میدارد که همین دو دقیقه پیش مطب را ترک کرده است.
در جای خودم خشک میشوم خدایا چکار کنم، فکر بکری بنظرم رسید به یکی از دوستانم زنگ زدم و با هماهنگی او به طبقه دوم بیمارستان و به اتاق سوپروایزر هدایت میشوم.
خانم سلام
مرا آقای ... معرفی کرد آیا به شما زنگ زده جواب مثبت میشنوم.
اسمش خانم اقدم است.( این را از معرفی خودش به افرادی که با اونها تلفنی صحبت میکند متوجه میشوم).
خیلی خوب مرا تحویل میگیرد.با بخش آی سی یو دو تماس میگیرد و پس از لحظه کوتاهی با سرپرستار بخش صحبت میکند.
از صحبتهائی که رد و بدل میشود خبرهای نگران کننده ای دریافت میکنم.
5 ساعت عمل جراحی، طول کشیده پس از عمل جراحی هم 4 ساعت است که هوشیاری خودش را بدست نیاورده است.
کلمات تخصصی میان دو پرستار رد و بدل میشود و من در ترجمان معنی آنها عاجز:
بعد از عمل جراحی حالت درناژ پیش آمده ( هرچند این اصطلاحات را در سطور پائین مفصلا توضیح خواهم داد اما درناژ حالتی است که در بعضی از اعمال جراحی پیش میآید و آن خونریزی بعد از عمل جراحی قلب است که ممکن است بیش از 200 سی سی در ساعت باشد و و این مقدار برای جراحان و متخصصان قلب مقدار بحرانی را نشان میدهد) باز میشنوم که بعد از عمل جراحی به مادرم وارفارین زده شده و همچنین اف اف پی هم زده شده تا جلوی خونریزی گرفته شده و بیمار بحالتی آرام بخش منتقل پیدا کند.
با این تماس تلفنی پرستار آرام نمیشوم و با اصرار من به بخش آی سی یو 2 بهمراه خانم اقدم راه میافتیم،چندین سالن و طبقه را عبور کرده و در ابتدای سالن آی سی یو 2 میخکوب میشوم مادرم را در روی تخت شماره یک (این شماره را از خودم انتخاب میکنم) در حالت بیهوشی کامل و از فاصله 15 متری مشاهده میکنم.علیرغم اینکه با اجازه خانم اقدم با پوشیدن یک روپوش میتوانم به نزدیک تخت مادرم راه پیدا کنم اما دلم نمیآید که قانون را زیر پا گذاشته و حریم قانون را خدشه دار کنم. بهمین اکتفا میکنم و بعد از خداحافظی از این پرستاروالامقام دوباره در ماشینم قرار میگیرم ، و باز این حاج محمود کریمی است که میخواند:
تو دلمه مادر راز نهفته      همش میترسم سرت از نیزه بیفته
....
از آنجائیکه قول داده بودم اصطلاحاتی پزشکی مربوط به جراحی قلب و .... را برایتان توضیح بدهم لذا جا دارد مطالب زیر را برای استحضار دوستان بازدید کننده برسانم:

ادامه نوشته

ماجرای من در دستشوئی

 بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتهای کارگری کارخونه مون تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.

روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:

"النظافه من الایمان"

در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:

"در را آرام ببندید"

برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:

"هواکش را روشن کنید"

کمی پایین تر نوشته بود:

"در را قفل کنید"

بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:

"در دو مرحله و به آرامی بکشید".

بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:

"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"

دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غرغر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وقتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:

"سرت تو کار خودت باشه"

کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:

"در مصرف آب صرفه جویی کنید"

خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم آب گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:

"سیفون را بکشید"..

بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:

" آرام بکشید"..

زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:

"زیپ شلوار فراموش نشه"..

جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:

"هواکش را خاموش کنید".

رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستم و قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.

رییس دفتر جناب مدیر روبروم ایستاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:

"لطفا درو آروم ببندید"

دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:

"نه٬ سطل آشغال اون بغله".

تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه.......  ISO  !!

از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو 9001 گرفته بودند

آیات الهی

دیشب در یک جلسه ای در خاتمه صحبتم این آیه را بدون ترجمه و تفسیر و شرحی فقط تلاوت کردم و دوستی که ادعاهای خیلی بزرگی میکنه و خیال میکنه که از دماغ فیل افتاده و همه باید در مقابلش کرنش و تعظیم بکنند این آیه را به خودش گرفته و گفته منظور فلانی ( یعنی من ) ایشان بوده است.
من نمیدونم هر آیه ای من بخوانم منظور من یا منظور قرآن ایشونه .نمیدونم والله.
یعنی آقا جان مولای من قبله اعظم یعنی میخوای قرآن هم نخوانیم؟
از شما بعیده.
شما که خیلی ساواد ماواد داری باید از قرآن خواندن امثال ماها خوشحال باشی نه اینکه خدای ناکرده زبانم لال ......
آیه ای که خوندم این بود:
فما لهولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا.
لهم قلوب لا یفقهون بها
ولهم اعین لایبصرون بها
و لهم آذان لا یسمعون بها
اولئک کالانعام بل هم اضل.
خوب شد مولای من؟ الان که از آیه خوندن من خیلی ناراحتی پس میخواهم در این وبلاگم اصلا بترکونم.میخوام اصلا بخاطر حرص دادن بشما هم که شده باشه مطالبی با عنوان آیات رحمانی قرآن در این وبلاگ بیاورم تا هم ذخیره و سندی برای من باشد و هم آیندگانی که میآیند و نسلها بعد و سالها بعد این آیات را میخوانند  به روح ما لااقل فاتحه ای بخوانند و برای شما مولای عزیز اجر جزیل و صبر جمیل درخواست کنند.
و با این حرف و حساب میخوام آیه امروز را هم در خاتمه بیاورم و آن اینکه:
مثلهم کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث.
از آنجائیکه من سوادم به شرح و تفسیر و حتی معنای آین آیه قد نمیده و طبق معمول نمیتونم ترجمه آن را در این وبلاگ داشته باشم لذا این وظیفه خطیر را به بزرگان واگذار میکنم که انشاء الله ترجمه و شرح و تفسیر بفرمایند و اگر لازم شد بخودشان انشاءالله بگیرند.
آجر کم عبدالله.

رنجنامه ای بجای زندگینامه

داشتم به بچگی هام فکر میکردم که به دلم خطور کرد خاطرات زندگی خودم را برای نسلهای بعد از خودم قلمی کنم.شاید اینها از نظر خودم و خیلیها ارزش وقت گذاشتن و وقت تلف کردن را نداشته باشد ولی خدا رو چی دیدی شاید یه روزی اینها بعنوان کتابی چاپ شد و من که تا کنون دنبال مال و منالی نبوده ونیستم به نوائی برسم .اونهائی که کتاب مینویسند چی از ما بیشتر دارند؟ سوادشون بیشتره ؟ قلمشون قلمتره؟علم و ایمانشان بیشتره؟ نمیدونم شما بگید.....
الغرض  در هشتم اردیبهشت سال 1339 در محله ویجویه تبریزیا بعبارتی ورجی باشی واقع در حدفاصل سه راهی بهار (البته بمن ایراد نگیرند دوستان و بازدید کنندگان عزیز که چهارراهه چون اون زمان سه راه بهار بود ) و خیابان ملل متحد (فلسطین فعلی ) در خانواده ای کاملا فقیر ( شغل پدر کارگر بنا شغل مادر خانه دار اجاره نشین در منزل یک اجاره نشین دیگر دارای درامد روزانه بطور متوسط 3 ریال با این توضیح که یک خواهرم قبل از تولد من بعلت ناداری و فقر مفرط از دنیا رفته ) متولد شدم . ابتدای این رنجنامه توضیح بدهم که برادر صاحبخانه مان حسین ملحی چند سال پیش پس از اشغال شمال ایران توسط دولت فخیمه روس تحت تاثیر تبلیغات مسموم ناشی از شیوع کمونیسم در جهان که در نهایت منجر به تشکیل حزب دموکرات آذربایجان برهبری جعفر پیشه وری در آذربایجان و حزب دموکرات کردستان برهبری در کردستان گردید بدلیل لشکر کشی ارتش ایران به آذربایجان در 21 آذراز طریق رود خروشان ارس به گنجه و شیروان و از آنجا به بادکوبه (باکو) فرار کرده بود و پس از حضور در مسکو طبق قول مشهور توسط روس ها زندانی و یکی دو سال بعد از تولد من به ایران مراجعت کرده بود . خود صاحبخانه هم به شغل شریف درشکه چی مشغول بود .( اینها را نه بخاطر طولانی شدن رنجنامه بلکه بدلیل اینکه پاره ای از شخصیتهای موجود در زندگی سراسر درد و رنج من نقش داشته اند و جزو بازیگران سناریوی زندگی ام محسوب میشوند آورده ام ) البته یادم نمیاد ولی اسناد و مدارکم بمن نشون میده که روز هفدهم شهریور سال 1343 مادرم جهت دریافت رونوشت شناسنامه ام به ثبت احوال تبریز مراجعه کرده تا مرا برای کودکستانی که در خیابان بهار تبریز بوده نام نویسی کند از آن زمان چیزی به یادم نمونده اما همین را میدونم که یکی دوبار در همان کودکستان برای نهار خرما پلو داده اند و من هم مزه خیلی لذیذش را همین الان که الانه در کام خودم احساس میکنم .
درزمانی که مشغول گذراندن کودکستان در خیابان بهار بودم در خانه بزرگی که متعلق به دوست و هم روستائی پدرم بنام حاج قربان در کوی میرزا احمد حکیم خیابان منجم ساکن بودیم حاج قربان از نظر اخلاق و دیانت شخصیتی مافوق تصور من داشت به شغل رنگرزی در همان خانه بزرگ استیجاری ما مشغول بود که بعدا به شغل نخود پزی روی آورد و الان بیکار و از طریق درآمدهای قبلی خود به گذران زندگی خود میپردازد. چهار تا از پسران و دخترانش بهمراه خانواده هایشان در کانادا و دارای تحصیلات عالی عمدتا فوق تخصص در رشته های پزشکی حضور دارند.


سال 1345 برای اول ابتدائی در دبستان ویجویه خیابان جمشید آباد آن زمان (الان خیابان علامه استاد محمدتقی جعفری است) ثبت نام کردم .یادش بخیر معلم اول ابتدائی مان آقای نگهداری بود.خیلی دوست دارم همان معلم اول ابتدائی مان را ببینم هنوز زنده است و نام و نشانی برای خودش دارد آنهم نه آقای نگهداری بلکه دکتر نگهداری بعنوان کارشناس مسائل تربیتی در آموزش و پرورش استان آذربایجانشرقی . نمیدانم نکیر و منکر اجازه خواهد داد به دست بوسی و پابوسی اش نائل شوم یا نه؟ بحق و بجد اعتقاد دارم که من علمنی حرفا فقد سیرنی عبدا.این را تا آنجا که خواسته و توانسته ام در عمل نشان داده ام.
دنباله این مطلب را در ادامه مطلب مطالعه فرمائید

ادامه نوشته

رنجنامه ای به جای زندگینامه ( ادامه قسمت دوم  )

قول داده بودم که از خانه ای که به قیمت 1100 تومن خریده بودیم برایتان تعریف کنم :

این خانه را ما از فردی بنام مشهد علی دوزچی ( خدا رحمتش کند علی نمکی که کارش نمک فروشی بود) خریده بودیم.ایشان وقتی خانه را فروخته بود که البته به قیمت خیلی مناسبی فروخته بود ولی از بد روزگار قیمت ها ترقی کرده بود و با همان پولی که از ما گرفته بود نمیتوانست کاشانه ای را برای خودش تهیه کند. با همفکری همسایه های قدیمی خود تصمیم گرفته بود با هر دوز و کلکی خانه فروخته شده را از ما پس بگیرد. اول به پدر و مادرم مراجعه کرده بود که من پشیمانم و زن و بچه هام راضی به این کار نبودند و از این حرفها . ما هم که قبول نکرده بودیم. لذا هر شب بعد از غروب آفتاب از چهار سو برای مان سنگهائی پرت میکردند و بارها شیشه های تنها پنجره خانه مان شکسته بود و گویا این قضیه محتوم الهی بود که روزها در مدرسه از دست آقا بری ذله بشم و شبها از دست همسایه ها.جلوی پنجره نه میتونستیم بشینیم و نه میتونستیم بخوابیم.هیچکس ما را دوست نداشت . غریبه ای بودیم که باید میرفتیم تنها سنگ صبور ما و تنها امیدمان شده بود اوغری غلامعلی (خدا رحمتش کند زندگیش از دزدی تامین میشد و به این اسم مشهور شده بود غلامعلی دزد) روزها به همراه مادرم به خونه اونها میرفتیم و شبها منتظر سنگ باران مینشستیم.هر روز کارمان به کلانتری محل میکشید و شکایت و رضایت و .... اما مشکلات تمامی نداشت و این کار هر روزمان شده بود.یک روز در خانه آقا غلامعلی نشسته بودیم که آقا بهرام (معتاد مواد مخدر بود و به خانه دائی مرحومم رفت و آمد داشت و اتفاقا اون شب ) وارد شد . سخن از مشکلات عدیده ای بود که دامنگیرمان شده بود . در همان جلسه با تدبیر آن بزرگواران تصمیم بر مقابله به مثل و تنبیه متجاوز گرفتیم ( در همین وقت به یاد فرمایش امام خمینی (ره ) میافتم که در اول مهر سال 59 فرمود: دزدی آمد و سنگی پرت کرد و رفت) بالاخره تصمیم بر دفاع از خود و تنبیه متجاوز گرفته بودیم حال دریافت خسارت از دشمن پیش کش.شیوه کار بدینصورت بود که اول در داخل خانه منتظر میشدیم که سنگ باران شروع شود زیرا معتقد بودیم که باید اصول ایمنی را رعایت کرد تا تلفات جانی به حداقل برسد سپس از همان سنگها برای پاتک بر علیه دشمن یا دشمنانی که در حق ما ظلم روا داشته بودند استفاده میکردیم انگار که در دوران دفاع مقدس از تانکها و نفربرها و یا توپخانه های غنیمت گرفته شده از دشمن بر علیه خودشان استفاده میکردیم.البته من همچنان که در دوران دفاع مقدس هم تماشاچی بودم در دفاع از خودمان هم باز تماشاچی بودم در کنار پدر و مادرم دفاع جوانمردانه شان را نظاره میکردم و از آنها یاد گرفته ام که در مقابل هیچ کس و ناکسی سر فرود نیاورم و عزت و شرفم را به کسی نبخشم.شاید در این زمانه برادرانم مرا به پشیزی هم نفروشند اما اعتقادم بر این  است که عزت و وقار یوسفیان همیشگی خواهد بود اگر چه برادرانش این عزت و بزرگی او را نتوانند تحمل کنند.

روزی که مرحله اول یا دوم عملیات شبانه مان شروع شد پدرم با آن قد وقواره سترگ و بلندش که سنگها را جمع میکرد و با سفارش غلامعلی و بهرام به طرف منازل همسایه ها پرت میکرد ( از حق نباید گذشت که در این دفاع جانانه عدالت را هم رعایت میکردیم تمامی سنگها ها را با گرای 90 و 180 و 270 و 0 درجه با خرج متوسط پرت میکردیم تا خدای ناکرده به همسایگان دور دستی که احیانا با ما کار نداشتند آسیبی نرسد سالها بعد از آن از آقای هاشمی رفسنجانی در نمازجمعه تهران شنیده بودم که فرموده بود : خلیج فارس یا باید برای همه امن باشد یا اگر برای ما ناامن باشد باید برای همه ناامن باشد)این سنگپرانی به شیوه جدید ادامه پیدا میکرد که یک روز از پشت دیوار خانه مان شنیدیم که صدائی میگفت : فاطمه فاطمه اوز آتدیغیم داش اوز باشیما دوشوب (فاطمه فاطمه این همان سنگی بود که خودم پرت کرده بودم که به سرم خورده است.روزها به همینجور گذشت تا اینکه دفاع جانانه ما جواب داد دشمن عقب نشینی کرد و آتش بسی نانوشته بین ما اجرا شد و موقعیت ما تثبیت شد همه همسایگانی که به دفاع از دشمن ما ( البته ما با او کاری نداشتیم ولی موقعیتش با حضور ما در منطقه به خطر افتاده بود) پرداخته بودند به حقانیت ما پی برده و آرامشی نسبی در محل ایجاد شد.

این رنجنامه هنوز هم ادامه دارد...

رنجنامه ای به جای زندگینامه ( ادامه قسمت اول )

سال اول ابتدائی را با آقای نگهداری بخوبی گذراندم. سال دوم به دبستان جمشیدآباد منتقل شدم چند ماهی نگذشت که به دبستان بهار در همان خیابان جمشیدآباد منتقل شدم(البته این نقل مکان کردنها نه تقصیر من بود و نه تقصیر هیچ کس دیگه فقط گناهمان این بود که مستاجر بودیم.یادم میاد در سال 1346 شبی که مبلغ 500 تومان پول داشتیم دزد به خانه مان زد همه مان بیدار بودیم دزد همه خانه را گشت حتی جائی که پولها را معمولا آنجا میگذاشتیم نیگاه کرد ولی آنها را پیدا نکرد( فکر نکنید که اطلاعات را همسایه دیوار به دیوارمان به آقا دزده یا آقا دزدها داده بود نه! شم اطلاعاتی دزدها باعث شده بود که مستقیما سروقت پولها بروند و از شانس خوب ما آنها را نتوانسته بودن پیدا کنند) این بود که چون محل برای ما ناامن شده بود خواسته بودیم به محل امنی انتقال پیدا کنیم ( البته خواهم گفت که محل امن جدید دارای چه ویژگیهائی بود)خلاصه با هر مشکلاتی که داشتیم مبلغ 1100 تومان جمع وجور کردیم و خونه کوچکی در خیابان جمشیدآباد خریداری کردیم(البته شاید اونهائی که مثل ما ندید بدید باشند بگویند چطوری در عرض دو ماه 500 تومان را به 1100 تومان رساندید.یادش بخیر خدا ارواح همه شما را غریق رحمت کند پدر مرحومم سالها در روستای زنگی از توابع شبستر نوکری ارباب اونجا رو کرده بود و ما با هر جان کندنی توانسته بودیم 600 تومان بعنوان صدقه سر ارباب تحویل بگیریم 600 تومان در ازای 20 سال نوکری پدرم!بماند)وقتی به این خانه جدید منتقل شدیم گویا از دنیای آزادی به دنیای زجر و شکنجه و مصیبت منتقل شده ایم وقتی الان به اون روزها فکر میکنم موهای بدنم سیخ سیخ میشوند.اینها دردهای زندگی من نیستند اینها دردهای زندگی مردم محرومی هستند که در اون سالها با این وضعیت زندگی میکردند.تازه انقلاب سفید یا بعبارتی انقلاب شاه و ملت سرگرفته بود و رعیتها از دست اربابهای کوچک رهائی یافته بودند و به مزدوری اربابان بزرگ یا صنعتی درآمده بودند رعیت روستائی شده بود رعیت شهری.زیاد هم فرق نکرده بود.پدرم برایم تعریف میکرد که 5 و 6 سالی بعنوان کارگر در رضائیه (بهتر است بگویم ارومیه) کار کرده بود.وقتی از ایالت یا مرکز ارومیه صحبت میکردم میگفت همه اونجاها را میشناسم (اینها اسامی محلهائی در ارومیه هستند) حتی یک روز از من خواست ایشان را به ارومیه ببرم که نشد.

در دبستان بهار مقطع دوم ابتدائی را میخواندم آبری (آقا بری اسم معلممان بود ) از سقف کلاس دو تا طناب آویزان کرده بود هرکسی تکلیف منزل را انجام نداده بود توسط معلم و شاگردان به طناب بسته میشد و بطور معکوس از سقف آویزان میشد.حالا تا کی ؟ تا وقتی که آبری (آقا بری ) دلش خنک شود . یک روز یادم هست آقا بری در کلاس درس از یعقوب رنجبر هم کلاسیمان خواست که از درخت تبریزی مقابل کلاسمان چوب برای تنبیه دانش آموزان بیاورد او هم نامردی نکرده بود کل درخت را از ریشه درآورده بود .همه مان خنده مان گرفت.اون روز به خیر و خوشی گذشت.اما از فردا روز از نو روزی از نو. آقا بری بود و ما و تنبیه روزانه مان. آنقدر به تنبیه شدن عادت کرده بودیم که بعضی وقتها خودمان به یاد آقا بری میانداختیم.

یه روز ( منظورم یک روز است) آقا بری به کلاس نیامده بود و یا تاخیر کرده بود.بچه ها که برای اولین بار طعم آزادی را میچشیدند شروع کرده بودن به تفریح و شادی . میزدند و میرقصیدند و آواز میخواندند:

پنجره دن داش گلیر آی بری باخ بری باخ (از پنجره سنگ میاد اینور و نیگاه کن)

ایشیخ گوزدن یاش گلیر آی بری باخ بری باخ ( از چشم روشن اشک میاد اینور و نیگاه کن)

بری باخ آی بری باخ بری باخ آی بری باخ بری باخ (اینور و نیگاه کن .......)

در عالم کودکانه خودمان بودیم که دیدیم چشمتان روز بد نبیند بری (آقا بری ) با نگاه تند و تیز و غضبناکش ار لای در داخل کلاس را نگاه میکند و با ناراحتی زمزمه میکند که :

بری باخ آی بری باخ (منظورش این بود که آقا بری نگاه کن ....)

داخل کلاس آمده و آنروز دمار از روزگارمان درآورد.

سال سوم را با آقای حسن نمکی آذری شروع کردیم ایشان معلم هم محلی مان بود و خیلی خاطره های خوبی با ایشان دارم.همیشه نمره هام بیست بود همیشه اولین و بهترین جایزه ها را خودم از ایشان میگرفتم همیشه از من تعریف میکرد.

الان که الانه هر وقت با ایشان صحبت میکنم ( خوشبختانه ایشان هم در قید حسات هستند) ریا نباشه بازهم ازم تعریف میکنه میگه تو بهترین دانش آموز من بودی و همیشه به تو افتخار میکنم.

اینها رو گفتم اما میخوام در پست بعدی مشکلات خودمان را از خونه 1100 تومنی مان تعریف کنم.

رنجنامه ای به جای زندگینامه (قسمت اول )

داشتم به بچگی هام فکر میکردم که به دلم خطور کرد خاطرات زندگی خودم را برای نسلهای بعد از خودم قلمی کنم.شاید اینها از نظر خودم و خیلیها ارزش وقت گذاشتن و وقت تلف کردن را نداشته باشد ولی خدا رو چی دیدی شاید یه روزی اینها بعنوان کتابی چاپ شد و من که تا کنون دنبال مال و منالی نبوده ونیستم به نوائی برسم .اونهائی که کتاب مینویسند چی از ما بیشتر دارند؟ سوادشون بیشتره ؟ قلمشون قلمتره؟علم و ایمانشان بیشتره؟ نمیدونم شما بگید.....
الغرض  در هشتم اردیبهشت سال 1339 در محله ویجویه تبریزیا بعبارتی ورجی باشی واقع در حدفاصل سه راهی بهار (البته بمن ایراد نگیرند دوستان و بازدید کنندگان عزیز که چهارراهه چون اون زمان سه راه بهار بود ) و خیابان ملل متحد (فلسطین فعلی ) در خانواده ای کاملا فقیر ( شغل پدر کارگر بنا شغل مادر خانه دار اجاره نشین در منزل یک اجاره نشین دیگر دارای درامد روزانه بطور متوسط 3 ریال با این توضیح که یک خواهرم قبل از تولد من بعلت ناداری و فقر مفرط از دنیا رفته ) متولد شدم . ابتدای این رنجنامه توضیح بدهم که برادر صاحبخانه مان حسین ملحی چند سال پیش پس از اشغال شمال ایران توسط دولت فخیمه روس تحت تاثیر تبلیغات مسموم ناشی از شیوع کمونیسم در جهان که در نهایت منجر به تشکیل حزب دموکرات آذربایجان برهبری جعفر پیشه وری در آذربایجان و حزب دموکرات کردستان برهبری در کردستان گردید بدلیل لشکر کشی ارتش ایران به آذربایجان در 21 آذراز طریق رود خروشان ارس به گنجه و شیروان و از آنجا به بادکوبه (باکو) فرار کرده بود و پس از حضور در مسکو طبق قول مشهور توسط روس ها زندانی و یکی دو سال بعد از تولد من به ایران مراجعت کرده بود . خود صاحبخانه هم به شغل شریف درشکه چی مشغول بود .( اینها را نه بخاطر طولانی شدن رنجنامه بلکه بدلیل اینکه پاره ای از شخصیتهای موجود در زندگی سراسر درد و رنج من نقش داشته اند و جزو بازیگران سناریوی زندگی ام محسوب میشوند آورده ام ) البته یادم نمیاد ولی اسناد و مدارکم بمن نشون میده که روز هفدهم شهریور سال 1343 مادرم جهت دریافت رونوشت شناسنامه ام به ثبت احوال تبریز مراجعه کرده تا مرا برای کودکستانی که در خیابان بهار تبریز بوده نام نویسی کند از آن زمان چیزی به یادم نمونده اما همین را میدونم که یکی دوبار در همان کودکستان برای نهار خرما پلو داده اند و من هم مزه خیلی لذیذش را همین الان که الانه در کام خودم احساس میکنم .
درزمانی که مشغول گذراندن کودکستان در خیابان بهار بودم در خانه بزرگی که متعلق به دوست و هم روستائی پدرم بنام حاج قربان در کوی میرزا احمد حکیم خیابان منجم ساکن بودیم حاج قربان از نظر اخلاق و دیانت شخصیتی مافوق تصور من داشت به شغل رنگرزی در همان خانه بزرگ استیجاری ما مشغول بود که بعدا به شغل نخود پزی روی آورد و الان بیکار و از طریق درآمدهای قبلی خود به گذران زندگی خود میپردازد. چهار تا از پسران و دخترانش بهمراه خانواده هایشان در کانادا و دارای تحصیلات عالی عمدتا فوق تخصص در رشته های پزشکی حضور دارند.


سال 1345 برای اول ابتدائی در دبستان ویجویه خیابان جمشید آباد آن زمان (الان خیابان علامه استاد محمدتقی جعفری است) ثبت نام کردم .یادش بخیر معلم اول ابتدائی مان آقای نگهداری بود.خیلی دوست دارم همان معلم اول ابتدائی مان را ببینم هنوز زنده است و نام و نشانی برای خودش دارد آنهم نه آقای نگهداری بلکه دکتر نگهداری بعنوان کارشناس مسائل تربیتی در آموزش و پرورش استان آذربایجانشرقی . نمیدانم نکیر و منکر اجازه خواهد داد به دست بوسی و پابوسی اش نائل شوم یا نه؟ بحق و بجد اعتقاد دارم که من علمنی حرفا فقد سیرنی عبدا.این را تا آنجا که خواسته و توانسته ام در عمل نشان داده ام.
اینها را گفتم که حسن شروعی برای قلمی کردن این خاطره ها باشد تا ببینم که فردا چه پیش آید ؟