... نیروهای اطلاعات به قدری شلوغ هستند که فرماندهی که یک
لشکر را فرماندهی می کند نمی تواند 10 نفر از نیروهای اطلاعات را فرماندهی و
کنترل کند! ...
بر خلاف تصور عموم خاطرات
هشت سال زندگی در دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی مختص به خاطرات تلخ و
سوزناک نیست. هرچند شرایط نابرابر جنگ، بیش از هر چیز یادآور روزهای تلخ و
شهادت مظلومانه فرزندانمان است، اما رزمندگان با روحیه ی معنوی بالا و
اعتمادی که به نصرت الهی داشتند، در کنار هم روزهای شیرین و پر خاطراه ای
را نیز گذرانده اند.
یکی از این رزمندگان برای نخستین بار در آذربایجان خاطرات طنز لشکر 31
عاشورا را به تصویر کشیده است. جزئیات این کتاب شیرین از زبان راوی کتاب می
خوانیم.

یوسف صارمی، نیروی اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا در جنگ
متولد 1347 در یکی از محلات شلوغ تبریز است. از خانواده ای
مستضعف که مانند تمام خانواده های آن زمان به سختی روزگار می گذراندند.
برای همین یوسف از نوجوانی نصف روز را درس می خواند و نصف دیگر آن را کار
می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.
خودش نحوه ی ورود به انقلاب و جنگ را اینگونه برایمان روایت می کند: از
سال 56 که 9 ساله بودم وارد جریانات انقلاب شدم. یک بار سر کار بودم. صدای
تیراندازی در خیابان را شنیدم و به پل قاری رفتم تا به جمع معترضین
بپیوندم. تازه به پل قاری رسیده بودم که شهید منجم آمد گوشم را گرفت و مرا به خانه برگرداند. اما من هم چنان پیگیر فعالیت های انقلابی بودم.
بعد از پیروزی انقلاب، عضو انجمن اسلامی مدرسه شدم و به همراه دوستان دیگر که عده ای از آن ها همچون حاج رضا داروئیان که شهید شده اند، فعالیت می کردیم. هرچند سن کمی داشتم ولی معاون انجمن اسلامی بودم.
وقتی جنگ شروع شد هر روز به سپاه می رفتم!
وقتی جنگ شروع شد من هر روز به سپاه می رفتم. مرحوم آقای باصر همیشه با حرف
هایی مثل "برو کتاب بخوان" و ... مرا دست به سر می کرد و برمی گرداند. اما
روز بعد من باز به سپاه می رفتم. آنقدر رفت و آمد کردم که همه مرا در سپاه
می شناختند.
دست بردن در شناسنامه برای اعزام به جنگ/امدادگری که هرگز مداوا نکرد!
در آخر موفق شدم با دستکاری شناسنامه ام به جبهه بروم. البته در اردوگاه آموزشی خاصبان و
حتی قبل از آن نیز در دوره هایی شرکت کرده بودم، اما به دلیل سن کمم مرا
به جبهه اعزام نمی کردند. تا این که در سال 61 به عنوان امدادگر عازم جبهه
شدم.
هنوز یک هفته از حضورم در جبهه نگذشته بود مجروح شدم و به خانه برگشتم. من
بدون اجازه پدرم به جبهه رفته بودم لذا برای این که پدرم مرا دعوا نکند،
کلاهی بر سرم گذاشته بودم تا زخم سرم را نبیند. اما پدرم فهمید و به من گفت
تو از فلان ناحیه زخمی شده ای و پول ها و کارت شناسایی ات نیز سوخته است.
گفتم پدر جان مگر شما پیامبر هستید که همه چیز را می دانید؛ از کجا
فهمیدید؟! گفت در خواب دیده ام.
نتوانستم بیش از دو روز در تبریز دوام بیاورم و دوباره به
جبهه برگشتم و تا آخر جنگ در جبهه ماندم. پس از پایان جنگ نیز در سپاه خدمت
کرده ام.
آناج: در اولین اعزام چند ساله بودید؟
13 ساله بودم. حاج غفّار رستمی می گفت من تحقیق کرده ام؛ کم سن و سال ترین رزمنده ی شمال غرب کشور تو هستی.

منطقه شط علی در سال 64: علی فائقی. کریم آهنج. امن الله امانی. محمد پور نجف. شهید حسین محمدیان. یوسف صارمی
آناج: یک بچه ی سیزده ساله در آن دوران با چه انگیزه و هدفی به جبهه رفت؟
تنها من نبودم که اشتیاق رفتن به جبهه را داشتم بلکه خیلی ها مثل شهید بالازاده، بهنام محمدی
و ... علی رغم سن کم خود در اعزام به جبهه از هم سبقت می گرفتند. خط فکری
خانواده ی من و حضور برادر بزرگترم زمینه خوبی برای رسیدنم به خواسته ام
بود.
کودکانی که خیلی زود بزرگ شدند!
کودکان نسل انقلاب پیش تر از زمان خود حرکت می کردند و مثل امروز ایستایی
بر افکار و اندیشه ها حاکم نبود. رهبری و شخصیت امام(ره) زمینه را برای
پرورش افکار انقلابی کودک و بزرگ فراهم کرده بود. من با این که یک بچه بودم
اما به خوبی درک کرده بودم که ولی فقیه یعنی چه و چه جایگاهی دارد. ما
موقعیت خطرناکی را که دین و وطنمان در آن قرار گرفته بود، می فهمیدیم و
تکلیف خود را هم تشخیص داده بودیم. حتی پیرمردی که توان به دست گرفتن اسلحه
را نداشت برای ادای تکلیف و در پی اندیشه ی انقلابی و دینی خود به جبهه می
آمد تا کمکی هرچند کوچک بکند.
امروز ما حتی از فرستادن بچه 13 ساله خود به سوپرمارکت برای خرید ابا داریم
چه برسد به جبهه؛ اما آن زمان فرهنگ حاکم بین مردم به گونه ای بود که همه
برای ادای تکلیف از هم دیگر پیشی می گرفتند و مشتاق رفتن به جبهه و مبارزه
علیه باطل بودند.
آناج: آیا پس از مجروح شدن با مانعی برای برگشتن به جبهه روبرو نشدید؟
من در سومار مجروح شدم. آن روز گردان شهید مدنی تیپ عاشورا
(که هنوز تبدیل به لشکر نشده بود) و دو گردان از تیپ حضرت رسول در منطقه
بودند که هواپیمای عراقی هر سه را همزمان بمباران کرد. شهید جدیری
از شهدای مطرح همین واقعه بود. صحنه ی بسیار وحشتناکی بود. مرا به اورژانس
بردند. بدنم پر ترکش شده بود منتها ساکت بودم و از زخمی شدنم لذت می بردم.
قبل از رسیدن به اورژانس 9 تا از ترکش هایم را در آوردم!
در اورژانس غوغا بود. پرستاران به هم دیگر سفارش مرا می کردند و می گفتند
به آن پسر بچه رسیدگی کنید. قبل از این که به اورژانس برسم خودم در ماشین
نه تا از ترکش ها را از بدنم در آورده بودم!
همان طور که گفتم ما بزرگتر از سن خود بودیم و در برابر مجروحیت و موانع
دیگر مقاومت می کردیم. پدرم هم خود قبلا یک نظامی بود و در جنگ ایران و روس
به عنوان سرجوخه شرکت داشت. لذا اهداف و اندیشه مرا به خوبی درک می کرد و
نه تنها هیچ گاه در رفتن به جبهه مانع من نمی شد بلکه به من تاکتیک نیز
آموزش می داد.
توصیه ای ماندنی از پدر به پسر برای حضور در جنگ
این مورد را در کتابم نیز نوشته ام که پدرم به من می گفت در عملیات شرکت
نکن اما اگر شرکت کردی در آخر صف حرکت کن تا اگر عقب نشینی کردند زود تر از
همه برگردی (می خندد). همچنین مادرم مانع من و حاج رحیم نمی شد اما برادر
بزرگم می گوید اغلب در حیاط خانه می نشست و گریه می کرد. از فرط غصه سرطان
گرفت و پس جنگ فوت کرد. دکتر به خود من گفت که مادرم از غصه به این بیماری
مبتلا شده است.
در واقع خانواده ی رزمندگان بیش از خود آن ها سختی کشیده اند و یا از هم
پاشیده اند. چنان که آقای شمع خوانی نیز می گوید من خانواده ام را نه، بلکه
خاندانم را در راه این نظام فدا کرده ام.

منطقه شط علی، به ترتیب از راست: محمدپور نجف. یوسف صارمی.کریم حرمتی.شهید حسین محمدیان.شهید علی شیخ زاده.کریم آهنج
آناج: از خاطرات جبهه بگویید؛ (هر کدام یک از عملیات که همیشه در یادتان مانده است)
در عملیات مسلم بن عقیل در سومار من یک ژ3 برداشته بودم که
تقریبا هم قد خودم بود. شب باران آرامی شروع به باریدن کرد و عراقی هایی
که اطراف سنگر ها قدم می زدند به داخل سنگرهایشان رفتند و کار ما راحت تر
شد. بعد از پایان عملیات قرار شد چهار نفر از اسرا را به من و شهید اسماعیل
سپردند تا با خود به عقب ببریم. آن ها را در خواب و با لباس خواب اسیر
کرده بودند. آن ها قوی هیکل بودند و من قدری می ترسیدم. یکی از بچه های محل
شهید محمد حسین حسین زاده را دیدم،
خوشحال شدم و با خود گفتم خوب شد، محمد مرا دید و در محل به همه خواهد گفت
که یوسف اسیر با خود می برد. او با موتور آمد، مرا بوسید و مقداری آجیل به
من داد و رفت. اما قبل از این که به محل برود و از من تعریف کند به شهادت
رسید.(می خندد)
در جبهه ماندم و تا آخر جنگ پست سرم را هم نگاه نکردم!
همان طور که گفتم من ابتدا در نقش امدادگر وارد جبهه شدم
اما هیچ وقت کار امداد گری انجام ندادم و از همان اول اسلحه به دست گرفتم و
تک تیرانداز شدم. در عملیات والفجر یک بیسیمچی علی اکبر رهبری بودم
و بعد از والفجر یک عضو رسمی سپاه شدم. آن جا هم کوچکتر از همه بودم. پس
اتمام دوره ی سپاه گفتند همه باید در تبریز بمانید. من هم چند روزی را در
فرودگاه و دادستانی سپاه انجام خدمت کردم. اما نمی توانستم قرار بگیرم و
دوست داشتم به جبهه بروم ولی اجازه نمی دادند. نزد آقای چیتچیان فرمانده
سپاه رفتم؛ باز هم به نتیجه نرسیدم. سپس نزد آیت الله هریسی هریسی نماینده
امام در سپاه رفتم و به واسطه ایشان اجازه عزیمت به جبهه را از سپاه گرفتم و
رفتم و تا آخر جنگ پشت سرم را هم نگاه نکردم.
در خیبر همراه شهید حمید باکری بودم
در عملیات خیبر پیک سردار جمشید نظمی بودم. جزء کسانی بودم
که به همراه آقا حمید باکری 62کیلومتر در دل دشمن دشمن نفوذ کردیم. در آن
عملیات ما یک گروه تقریبا 30 نفره بودیم که آقا مهدی ما را به منطقه
فرستاده بود. آن عملیات به اسم عملیات بی بازگشت معروف شد زیرا از آن جمع
سی نفره فقط 4 نفر زنده مانده است. حماسه ی آن روز آقا حمید در خیبر هرگز
فراموش شدنی نیست.
آناج: چه طور شد که وارد واحد اطلاعات عملیات شدید؟
من از اول به خدمت در واحد اطلاعات عملیات علاقه داشتم.
برادرم حاج رحیم نیز مدتی در اطلاعات فعال بود و من از او مشورت گرفتم و
گفتم نظرت چیست، بهتر است کدام بخش خدمت کنم؟ او هم گفت به نظر من بهتر از
به اطلاعات بیایی. علاوه بر این مسئول اطلاعات مرا درخواست کرده بود زیرا
من بچه ی شلوغ و کنجکاوی بودم و افرادی با این ویژگی ها در اطلاعات زیاد به
درد می خوردند. جالب است بدانید نیروهای اطلاعات به قدری شلوغ هستند که
فرماندهی که یک لشکر را فرماندهی می کند نمی تواند 10 نفر از نیروهای
اطلاعات را فرماندهی و کنترل کند!
من بعد از عملیات خیبر وارد واحد اطلاعات عملیات شدم و اولین عملیاتی که به عنوان نیروی اطلاعات عمل کردم، عملیات بدر بود.
آناج: از عملیات بدر بگویید؛ از دست دادن سرداری بزرگ همچون شهید مهدی باکری
هدف هر دو عملیات بدر و خیبر این بود که ما به بصره نزدیک
شویم. در واقع در عملیات خیبر یک گام پیش رفته و در جزایر مجنون مستقر شده
بودیم. در جزیره 50 حلقه چاه نفت وجود داشت که اگر ما آن چاه نفت ها را به
دست می آوردیم برای غرامت جنگ کافی بود.
در جزیره شمالی پد وجود داشت و نیروهای اطلاعات عملیات
قرارگاه لشکر عاشورا داخل آن پد مستقر بودند و برای این که رزمندگان از
حضور نیروهای اطلاعات در آن پد باخبر نشوند، مقابلش آهن گرازه هایی ریختند و
نوشتند "خدمات".
به ما نیز گفته بودند هنگام رفت و آمد چفیه به صورتتان ببندید تا کسی شما
را نشناسد. مسئول اطلاعات خیلی مواظب نیروهای اطلاعات بود چون در عملیات
خیبر نیروهای اطلاعات به شهادت رسیده بودند تا جایی که وقتی آقا مهدی
درخواست نیروی اطلاعات داد، گفتند نیرو نداریم. در واقع گردان بدون نیروی
اطلاعات در عملیات مثل انسان کور است.
امیرمومنان نیز می فرمایند: نیروهای اطلاعاتی چشم و چراغ لشکریان هستند.
مسئول اطلاعات مواظب ما بود تا در مرحله بعدی از ما استفاده کند اما وقتی
شبانه عملیات شروع شد، نمی توانستم ببینم بچه ها در نبرد باشند و ما در پشت
راحت بنشینیم. لذا صبح زود با ترفند و کلک خود را کنار دجله رساندم.
آخرین باری که آقا مهدی را دیدم....
آقا مهدی و علی تجلایی را دیدم که روی زمین کروکی می کشند و باهم مشورت می
کنند. در دجله مشغول وضو گرفتن بودیم که با خود گفتم بعد از عملیات به همه
خواهم گفت که ما با آب دجله وضو گرفتیم. من کنارآقا مهدی نشسته بودم. بعد
از مدت کوتاهی مسئول اطلاعات را دیدم که به طرف ما می آمد. رسید و با
عصبانیت به من گفت برای چه بی اجازه به اینجا آمده ای؟! طوری سر من داد زد
که آقا مهدی و علی تجلایی نیز از جا بلند شدند. اما وقتی دید من از رو
نخواهم رفت، موتور سیکلتش را به من داد و گفت دیگر نیرو ها را جمع کن و با
خودت به قوات ابراهیم (مقر عراقی ها) ببر و آنجا را تمیز و آماده کنید.
پس از این که خبر محاصره شدن آقا مهدی را دادند، نیروهای
اطلاعات را سازماندهی و مسلح کردند. در حال حرکت بودیم که ما را متوقف
کردند و گفتند برگردید. ما هم متوجه شدیم که دیگر آقا مهدی شهید شده است.

غمی بزرگ که بر جان رزمندگان لشکر نشست
در عملیات بدر ما با عدم فتح موجه شدیم و بیشتر نیروها مایوس شده بودند. به خاطر دارم که شهید مهدی داوودی دو
روز تمام خود را در اتاقی حبس کرد و دو شبانه روز یک سر گریه می کرد. غم و
اندوه عجیبی بر دل ها نشسته بود. شهادت آقا مهدی به قدری تکان دهنده بود
که در لشکر همه حس می کردیم زمین و زمان به هم ریخته است.
بعد از عملیات بدر در حالی که امین شریعتی فرماندهی
لشکر را بر عهده داشت، در منطقه شط علی خودمان را آماده ی عملیات دیگری می
کردیم. همه شناسایی ها انجام گرفته بود و قرار بود 72 ساعت بعد عملیات
شروع شود، اما انگار عملیات لو رفته بود و ما را برگرداندند. چند روزی به
ما مرخصی دادند. بعد از پایان مرخصی نیرو ها را برای عملیات والفجر آماده
می کردند. من اصرار کردم که می خواهم با حسین محمدیان (که رابطه صمیمی لا هم داشتیم) همراه باشم.
منطقه ی فریب و شهادت رفیق
دشمن همچنان فکر می کرد ما قرار است درمنطقه شط علی عملیات
کنیم و عملیات والفجر هشت تله است. ما هم با حضور در شط علی آن ها را حساس
تر کرده بودیم و همیشه سعی در دستگیر کردن ما داشتند و چون می خواستند
نیروی اطلاعات را زنده دستگیر کنند، ما را نمی توانستند بکشند. لذا نه کشته
شدیم و نه دستگیر. یک بار برای شناسایی رفته بودیم و نمی دانستیم نیروهای
تخریب قبل از ما در منطقه تله های مین کار گذاشته اند. ما متوجه تله ها
شدیم و به سلامت رد شدیم اما حسین محمدیان که پشت سر ما می آمد در اثر
انفجار تله مین به شدت زخمی شده بود.
او را به تبریز فرستادند. من از جبهه برایش تلگراف زدم اما چون اجازه
نداشتیم در تلگراف بیش از چند کلمه بنویسیم، فقط این را نوشتم که دلم خیلی
برایت تنگ شده است. بعد حسین تعریف می کرد که پدرم اجازه برگشت به جبهه را
به من نمی دادند و من با نشان دادن تلگراف تو و کلک بازی آن ها را راضی
کردم و برگشتم.
از قبل به حسین گفته بودند که در عملیات والفجر هشت
راهنمایی گردان امام حسین را به او خواهند سپرد. برای همین چند روز مانده
به عملیات به آن جا رفته بود اما فرمانده لشکر آقای امین شریعتی عصبانی شده
و به او گفته بود تو این جا چه می کنی باید در نزد نیروهای خودت بروی.
آقای مهدیقلی رضایی تعریف می کرد که حسین را دیدم که خیلی ناراحت بود و
دلیل ناراحتی اش را پرسیدم؛ گفت: آقا امین تصور می کند شهادت فقط این جاست
در حالی که چنین نیست هر جا که خدا بخواهد شهادت آنجاست. اتفاقا همان جا در
اسکله یک هواپیما راکتی زد و حسین که مسئول ما بود به شهادت رسید. ما
خیلی از شهادت حسین ناراحت و غمگین شدیم. بعد از آن ما ره به منطقه آبادان
بردند و در عملیات والفجر هشت شرکت کردیم.
در والفجر هشت من سه بار زخمی شدم. معمولا بچه های اطلاعات زخمی می شدند
چون آن ها همیشه پیش از همه نیروها حرکت می کردند. حاج صمد قاسم پور (کسی
که شعر غواصلار را سروده است) تعریف می کرد که صبح بعد از عملیات به کنار
آب رفتم؛ جزر شده و سطح آب پایین آمده بود و جنازه ی یکی از بچه های
اطلاعات (کریم وفایی) دیده می شد که میله ی آهنی خورشیدی به سرش فرو رفته و از طرف دیگر سر خارج شده بود!
آناج: از والفجر هشت بگویید. عملیات غرور آفرینی که در یادها ماندگار شد.
شناسایی والفجر هشت را ما انجام نداده بودیم، لذا ما را به
عملیات نبردند. من هم که ناراحت بودم پتو را روی سر خود کشیده و کنار
بیسیم ها دراز کشیدم؛ تا این که خبر دادند فرمانده لشکر بیسیم زده و شما را
به نام احضار کرده است. چهار نفر بودیم. مرا مسئول این تیم چهار نفره
کردند.
تفاوت جنگ ما این بود که فرمانده لشکر پیش نیرو ها بود نه پشت آنها
با قایق به آن طرف اروند رفتیم و دیدیم که فرمانده لشکر با موتور به طرف ما
می آید. یکی از تفاوت های سپاه با ارتش این است که فرمانده ارتش همیشه از
عقب نیروها را رهبری می کند اما فرماندهان سپاه همیشه در خط مقدم همراه
نیروها می جنگیدند. فرمانده ما نیز در خط مقدم بود و با موتور به طرف ما
آمد.
بعد از روبوسی و خدا قوت گفتن، کالک را باز کرد و به ما گفت بروید و منطقه
را شناسایی کنید. با خود می گفتم ای کاش این ماموریت لغو شود چون در روز
روشن و در هوشیاری دشمن شناسایی خیلی دشوار است. ما به محوری که گردان حبیب
ابن مظاهر به فرماندهی سید فاطمی آن جا مستقر بود، رفتیم.
من داشتم دوربینم را برای شناسایی آماده می کردم که سید فاطمی ما را صدا زد
و گفت امین آقا می گوید نروید، برگردید. از این خبر خوشحال شدم. بعد مرا
با نیروهای اطلاعات به جلو فرستادند و به من گفتند هر جا امین شریعتی دستور
داد عمل کن و غیر از او به حرف کسی گوش نکن.
حتی یک بار شهید احمد کاظمی کاری را
به من سپرد ولی من گفتم: متاسفانه من نمی توانم به حرف کسی غیر از امین آقا
گوش کنم. آتش خیلی شدید بود. فرمانده مرا صدا زد و گفت به شناسایی جاده
بروم. با بچه ها راهی شدیم. من معمولا اسلحه با خود نمی بردم و آن روز هم
فقط دوربین و لوازم غواصی با خود برداشته بودم. با دوربین نگاه کردم و دیدم
یک ستون عراقی به سمت ما می آیند که اولین نیروی آن ها لباس فرم سپاه
پوشیده است ( از این روش برای فریب نیروهای ایران استفاده می کردند). من
اسلحه ی شهید ابالفضل یعقوبی را گرفته
و همه را به رگبار بستم. همه ی آن ها زمین گیر شدند. سپس پیش فرمانده
برگشتیم و این بار هم دستور داد با گردان حضرت رسول (نیروهای قزوینی) برویم
آن محل را پاکسازی کنیم.
همان عراقی هایی که آن ها را زمین گیر کرده بودیم به خاکریز ها رفته بودند
ولی ما در دشت بودیم. آن ها ما را به رگبار بستند و همه بچه ها زمین گیر
شدند. در این حین متوجه شدم که شکافی در خاکریز عراقی ها وجود دارد که می
توانیم از آن جا وارد شویم. داشتیم با چند نفر از نیروها آماده می شدیم تا
به آن شکاف برویم که یک دفعه دیدم یک کماندوی عراقی بچه ها را نشانه گرفته
است. یک دفعه چشمانم سیاهی رفت؛ دستم را به پشت خود زدم و دستم خونی شد.

گلوله ای که از قلبم رد شد و از کمرم بیرون آمد/ترکشی که هنوز در قلبم جا خوش کرده است
نمی دانستم او خودم را نشانه گرفته است. گلوله درست از کنار قلبم برخورد
کرده و از پشتم خارج شده بود. دکتر می گفت تیر درست مماس با قلبت رد شده
است. هنوز هم یکی از ترکش ها کنار قلبم باقی است. البته شب قبل از آن هم
عراقی ها به همه ی زخمی های نوجوان در آن منطقه تیر خلاص زده بودند و
مغزشان بیرون ریخته بود. من بین جنازه ها خودم را مخفی کردم؛ وقتی دیدم به
طرف ما می آیند یک نارنجک را آماده در دست خود نگه داشتم تا وقتی نزدیک
شدند هم آن ها را منفجر کنم و هم خودم به شهادت برسم. تا این که شهید ابالفضل یعقوبی آمد و گفت بلند شو برویم.
وقتی در درمانگاه شیمیایی شدم/ نور علی نور
اما من نمی توانستم چون حتی نفس کشیدنم هم مختل شده بود. اما او با اصرار
دستمالی به زخم من بست و مرا با خودش برد. وقتی امین آقا مرا در این حال
دید با پای برهنه به طرف تویوتا دوید و متوقفش کرد؛ سپس مرا سوار آن کرده،
به عقب برد. از قضا به اورژانس کنار اروند که مرا آنجا برده بودند شیمیایی
زده بودند. مرا مجبور کردند که ماسک بزنم اما از یک سو سخت نفس می کشیدم و
از یک طرف از فرط خونریزی تاب و توان نداشتم. با سختی زیاد زخم مرا پانسمان
کردند اما کار به جایی نبردند و مجبور شدند با هواپیما مرا به مشهد منتقل
کردند.
در هواپیما کسی نبود که از زخمی ها مراقبت کند؛ تا مشهد تعدادی از مجروحین
شهید شدند. آن ها در اوج مظلومیت به شهادت رسیدند حتی کسی نبود که به آن ها
یک سرم و یا اکسیژن وصل کند. به مشهد به بیمارستان قائم رسیدیم. آنجا مملو
از مریض و مجروح بود. حتی راهرو ها و سالن ها نیز پر از زخمی بود. به دلیل
کم سن و سال بودنم دلشان به حالم سوخت و مرا در بخش جراحی زنان بستری
کردند. بعد از دو روز درد زیادی در بازو هایم، حس کردم و متوجه شدم بازو
هایم تاول زده است. دکتر گفت تو شیمیایی شده ای. در واقع در اورژانس کنار
اروند که همه جا آلوده بود زخم مرا با مواد و وسایل آلوده پانسمان کرده
بودند. پس از ترخیص از بیمارستان یک روز در تبریز ماندم و دوباره به فاو
برگشتم. دوباره در یک شناسایی یک ترکش به صورتم خورد و دندان هایم را شکست.
آناج: از این که در نیروی بخش خطرناکی همچون اطلاعات عملیات بودید چه حسی داشتید؟
آقا مهدی کار نیروهای اطلاعات را در دو جمله خلاصه کرده و
گفته اند: نیروهای غیر اطلاعات هر سال یک عملیات انجام می دهند اما نیروهای
اطلاعات در هر شناسایی در واقع یک عملیات می کنند. البته با این تفاوت که
هنگام عملیات سایر نیرو ها، عواملی مثل توپخانه و ... آن ها را پشتیبانی می
کنند اما نیروهای اطلاعات عملیات مثلا دو نفره شناسایی را انجام می دهند و
اگر هم اتفاقی برای آن ها بیافتد کسی نیست که از آن ها پشتیبانی کند.
علاوه بر این دشمن چون به زنده ی آن ها نیاز دارد آن ها را به شهادت نمی
رسانند بلکه اسیرشان می کنند و هیچ گاه امکان آزاد شدنشان وجود ندارد. یعنی
دشمن سایر نیروها را شاید آزاد کند اما امکان ندارد یک نیروی اطلاعات از
چنگ دشمن خلاص شود.
شهیدی که تنها جمجمه اش به مادرش رسید
مثلا مجید محمدزاده را در عملیات
کربلای چهار دشمن در حالی که زخمی بود به اسارت برد؛ چندین سال مادرش هنگام
بازگشت هر کاروان آزادگان مقابل خانه خود را چراغانی و با گل تزئین می کرد
اما در آخر از مجید فقط یک جمجمه به دست مادرش رسید. او را اعدام کرده
بودند. با این حال چون جنگ ما دفاع مقدسی بود همه ما تمام سختی ها را با
نهایت لذت و به عشق شهادت و پیوستن به قافله کربلا تحمل می کردیم. ما امام و
اسلام و جهاد را کاملا درک کرده بودیم و بر سر دفاع با هم رقابت می کردیم.
برای مثال در کربلای 4 ما برای شناسایی باید طول اروند را داخل آب در
سرمای استخوان سوز خوزستان طی می کردیم و به جایی می رسیدیم که هر دو طرف
آن عراقی ها مستقر شده بودند. من جزء کسانی بودم که از اروند تا پتروشیمی پیش رفتم. نه سختی های جبهه قابل بیان است و نه لذت های آن سختی ها.
پیشتازی برای خدمت تا جایی که وقتی سلام کردم مهدیقلی رو برگرداند....
در کربلای چهار، مرا به همراه دو نفر دیگر برای شناسایی
انتخاب کرده بودند. ما دور تر از سایر نیروها بودیم و مدت ها بود که آن ها
را ندیده بودیم. تا این که اعتراض کردیم و گفتیم ما دلمان برای بچه ها تنگ
شده است، ما را ببرید تا آن ها را ببینیم. ما را به محل آموزش غواص ها
بردند. به هر کس سلام کردیم رو از ما گرفتند و جواب سلام ما را هم ندادند.
حتی آقا مهدیقلی رضایی که صمیمی ترین دوست من است، با من یک کلمه هم حرف
نزد. خیلی تعجب کردیم. بعد فهمیدیم به دلیل این که آن ها را به شناسایی
نبرده اند ناراحت هستند و قهر کرده اند. لذا آن شب جلسه ای تشکیل داده و سه
نفر دیگر از آن ها را به نیروهای شناسایی عملیات کربلای 4 اضافه کردند.
این رقابت در جاهای دیگر نیز وجود داشت. مثلا برای غواصی افراد قد بلند و
درشت هیکل را انتخاب می کردند و افراد کم سن و سال و پیرمردها برای این که
به غواص ها بپیوندند افراد بانفوذ را واسطه می کردند.
آناج: از خاطراتتان در جمع دوستان صمیمی خود برای ما تعریف کنید:
شهید حسین محمدیان از
دوستان بسیار صمیمی و الگوی من بود. ما به او لقب حسن باقری آذربایجان را
داده بودیم زیرا او حسن باقری را الگوی خود قرار داده بود و همه ی توصیه
های حسن باقری را می نوشت و هر روز به آن عمل می کرد. هر چند حسین فقط چند
سال بزرگتر از ما بود ولی درک و فهم بسیار بالایی داشت. به قول امین شریعتی
اگر حسین زنده می ماند کارهای بزرگی می توانست انجام بدهد. حسین می گفت
برادر بزرگم (که اکنون نماینده رهبری در دانشگاه های کشور است) خیلی بر من
تاثیر می گذارد. از دیگر دوستان صمیمی شهیدم یوسف فکاهی
است. آقای مهدیقلی رضایی، محمد پور نجف و کریم آهنج نیز از رفقای من هستند
که هنوز نیز رفاقتم با آنها ادامه دارد. همه ی نیروهای اطلاعات معمولا با
هم صمیمی بودند و مثل یک خانواده به حساب می آمدند. اکنون هم همان ارتباط
صمیمی را باهم حفظ کرده ایم.
آناج: چطور شد از لشکر عاشورا بیرون آمدید و به قرارگاه رمضان پیوستید؟
من در اواخر جنگ احساس کردم که در قرارگاه رمضان به حضور
من نیاز دارند؛ لذا بین همه شایع کردم که پدر من مریض است و باید به آلمان
برود من نیز باید همراه او باشم. تصفیه و ترخیص نیروهای اطلاعات به دست
فرمانده لشکر انجام می شد اما در آن روزها فرمانده دستور داده بود کسی برای
تصفیه به من رجوع نکند. به بهانه ها و ترفند های مختلف آقای حرمتی مسئول
اطلاعات را راضی کردم که برای من برگه تسویه بنویسد اما او می دانست که
ستاد قبول نخواهد کرد.
آقای فرهنگی و پورجمشیدیان معاون ستاد بودند. قدری فکر کردم و دیدم آقای
پورجمشیدیان شخصیت ملایمی دارد و بهتر می توانم سرش کلاه بگذارم (می خندد).
با او صحبت کردم و تسویه خود را گرفتم و سریع به تبریز برگشتم.
علی برزگر مسئول اطلاعات منطقه پنج و قرار گاه رمضان، به من گفت: پسر چه
کار کرده ای؟! گفتم: چطور؟ گفت تلگراف زده اند که سریع تو را به منطقه
برگردانم. با حالتی مستاصل به او گفتم التماست می کنم کاری کن که من به
قرارگاه رمضان بروم.
ماموریتی که پس از انجامش کسی من را نمی شناخت!
چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت صبح زود ساکت را بردار و به این جا بیا.
بالاخره من به قرارگاه رمضان رفتم. در عملیات ظفر5 که در 300کیلومتری عمق
خاک عراق بود، شرکت کردم. من تا مرز سوریه به شناسایی رفتم و به این منظور
28 روز پیاده روی کرده ام. در این ماموریت به قدری لاغر شده بودم که بعد از
بازگشت کسی مرا نمی شناخت.
بعد از مدتی از قرارگاه رمضان خارج شده و به قرارگاه حمزه
سیدالشهدا رفتم و در گردان اطلاعات برون مرزی آن مسئول گروهان شدم تا این
که قطعنامه اعلام شد. عراقی ها قواعد قطعنامه را مراعات نکردند و
نیروهایشان را عقب نبردند. سازمان مجاهدین خلق قصد داشت اوشنویه را هم از ما بگیرند.
بلافاصله به ما خبر دادند که ماشین های مجاهدین خلق از دور دیده می شود اما
نمی توانیم پارکینگ را پیدا کنیم و نیاز به کمک داریم. ما به شناسایی
رفتیم اما ما هم نتوانستیم پارکینگشان را پیدا کنیم. بالاخره به ما گفتند
که بروید یک عراقی اسیر کنید.
ما هم لباس های کردی ضدانقلاب ها را پوشیده و داخلشان نفوذ کردیم و بعد از
درگیری، هفت نفر از آن ها را اسیر کردیم (در واقع آن هفت نفر آخرین اسیرهای
جنگ از عراقی ها بودند.) گروه ضربتی عراق ما را تعقیب کردند تا درگیر شده و
اسرا را پس بگیرند. من به بقیه نیروها گفتم از هر طرف که می توانید همگی
فرار کنید. موفق شدیم خود را به مقر برسانیم. به خاطر این موفقیت ما را جهت
تشویق به مشهد فرستادند. پس از پذیرش قطعنامه، من چند سال دیگر در قرار
گاه حمزه بودم چون درگیر مبارزه با ضد انقلاب ها بودیم.
از اطلاعات عملیات لشکر عاشورا تا حضور در لبنان
هنگامی که برای تسویه به قرارگاه حمزه رفتم، شهید حنیف (که
همراه شهید احمد کاظمی در سقوط هواپیما به شهادت رسید) و مسئول اطلاعات
قرارگاه بود به من اصرار کرد که در قرار گاه بمانم اما من گفتم می خواهم
به نیروی قدس بروم و شما اگر مایل بودید می توانید مرا به عنوان مامور
درخواست کنید. او هم از این که من قبول نکردم در قرارگاه بمانم ناراحت و
عصبانی شد. من آرزو داشتم به لبنان بروم؛ در نیروی قدس شرایط فراهم بود و
من به عنوان نیروی اطلاعات به لبنان اعزام شدم.
با ارفاق رهبری به عنوان جوان ترین نیروی سپاهی بازنشست شدم! هنوز هم در خدمت سپاه هستم
پس از بازگشت از لبنان مرا به عملیات ویژه نیروی قدس تهران فرستادند اما
چون مادرم بیمار بود از آن ها خواستم که مرا به تبریز منتقل کنند ولی قبول
نکردند و من تصمیم به استعفا گرفتم. قبل از استعفا نیروی قدس تبریز مرا
درخواست کرد و من دوباره به تبریز برگشتم. در سن سی سالگی با ارفاق رهبری
به عنوان جوان ترین نیرو بازنشست شدم اما همچنان در خدمت سپاه هستم.
آناج: چند ماه در جبهه حضور داشتید و چند درصد جانباز هستید؟
من 86 ماه سابقه جبهه دارم و 25 درصد جانباز هستم. البته
مسئول وقت بنیاد شهید آقای جمشید نظمی اعتراض کرد و گفت تو در حد جانباز 50
درصدی هستی، باید دوباره اقدام کنی. اما من پیگیر موضوع نشدم در حالی که
اکنون آثار شیمیایی در ریه های من باقی است و ترکش هم در بدن دارم (همان
گلوله ای که از قلبم گذشت و از کمرم بیرون زد، از نوع خود انفجاری بود که
بخشی از آن هنوز در قلبم جا خوش کرده است) متاسفانه امروز در کمسیون های
پزشکی، پزشکان جوانی را قرار داده اند که فقط طبق مدارک عمل می کنند و
توجهی به خود فرد و وضعیت جسمانی او ندارند. هستند کسانی که هیچ درصدی برای
آن ها ثبت نشده است با این حال جانبازی آن ها کاملا مشهود است ولی
مظلومانه از حق و حقوق خود محروم شده اند.
آناج: شیرین ترین خاطره جبهه:
ما در حسرت همه ی خاطرات تلخ و شیرین جبهه هستیم. البته در جبهه هیچ تلخی وجود نداشت و هر چه بود زیبایی بود.
روزی با مهدیقلی رضایی و محمد پورنجف، در اهواز، به مطب
دندان پزشکی رفتیم تا سر و سامانی به دندان های خود بدهیم. در اتاق انتظار
نشسته بودیم و قبل از ما نوبت یک پیرزن عرب قدبلندی بود که همراه شوهرش
نشسته بود. وقتی پیرزن پیش دندان پزشک رفت، پیرمرد در اتاق انتظار ماند.
بعد از مدتی پیرزن بیرون آمد و مهدیقلی بلند شد تا به پیش دندان پزشک برود.
پیرمرد عرب که ضعف بینایی داشت بلند شد و به جای این که دست زنش را بگیرد،
دست مهدیقلی را که او هم قد بلندی دارد، گرفت و به دنبال خود کشید.
مهدیقلی در حالی که می خندید با لحن خاصی مثلا عربی گفت: حاجی بنده لاعیال
انا رجال!
سکوت مطب دندان پزشکی با خنده حاضران در هم شکست. حتی خانم
منشی که تا آن موقع خودش را سخت گرفته بود، زد زیر خنده و برای لحظاتی
دندان درد یادمان رفت.
آناج: بعد از بازنشستگی در چه زمینه هایی فعالیت می کنید؟
یک شرکت تجاری راه انداختم و مشغول کار صادرات و واردات
شدم اما چون محیط سپاه با محیط بیرون متفاوت است و من با محیط سپاه انس
گرفته بودم لذا به خاطر کلاه برداری هایی که در این کار صورت می گرفت دلزده
شدم و دیگر به کار تجاری ادامه ندادم. اکنون در راستای اشاعه ی فرهنگ دفاع
مقدس فعالیت می کنم. مثلا کتاب می نویسم، به عنوان راوی در اردوهای راهیان
نور شرکت می کنم و هرجا درخواست کنند به سخنرانی در این زمینه می پردازم.

آناج: آیا در تدوین کتاب "لشکر خوبان" نقش داشته اید؟
اغلب خاطرات از آقای مهدیقلی رضایی است و برخی را هم من
روایت کرده ام. کتاب، کتاب بسیار خوبی است و از کتاب "نورالدین پسر ایران"
هم قوی تر است، با این حال هیچ تقدیری نشده بود و ما از این جهت متعجب و
ناراحت بودیم. بعدا متوجه شدیم که کتاب به دست مقام معظم رهبری نرسیده است.
تا این که در یک دیدار خانم سپهری موضوع کتاب را با سرلشکر پاسدار آقای
ایزدی مطرح کرده و کتاب را به ایشان داده بود.
آقای ایزدی آن کتاب را خوانده و از آن خوشش آمده بود و آن را نزد رهبر برده
بود. حضرت آقا از این که تا به حال این کتاب مطرح نشده و از آن تجلیل نشده
است ناراحت شده و به آقای ایزدی اعتراض کرده بودند. رهبر در اواخر سال
گذشته به طور شفاهی سخنانی را درمورد این کتاب ایراد فرمودند و در فروردین
امسال نیز تقریظ نمودند. با آقای مهدیقلی رضایی تماس گرفته و ایشان را دعوت
کرده بودند و او هم گفته بود من تنها نیستم، باید دوستانم نیز بیایند.
چنین شد که خداوند توفیق دیدار حضرت آقا را به من هم عنایت فرمود.
دیداری که دوستان شهیدمان جور کردند/ نگذاشتند حقی از ما بر گردنشان بماند
این توفیق حاصل یادواره ای بود که برای شهدای اطلاعات
برگزار کردیم. این یادواره خیلی متفاوت از یادواره های دیگری بود که تا به
حال برگزار شده است. در این یادواره سه کتاب رونمایی شد و کلیپ ها و فیلم
هایی تهیه شده بود. ما اطلاعات زیادی را در دیدار با خانواده شهدا، حتی در
دورترین نقطه کشور، جمع آوری کردیم. گاه خانواده شهدا مشکلات خود را با ما
مطرح می کردند و ما برای حل و رفع آن اقدام می کردیم. مثلا در مراغه به
دیدار یک مادر شهید رفتیم و دیدیم در یک زیرزمین زندگی می کند!! در حالی که
همان مادر فرزند شهید خود را با کار در خانه ی مردم و کلفتی بزرگ کرده
بود! همه ما با دیدن وضعیت زندگی او گریه می کردیم. چرا باید یک مادر شهید
که حاصل عمر خود را در راه انقلاب و ارزش های اسلامی و نظام داده است، این
گونه در وضعیت اسف انگیزی زندگی کند. اگر پسر او زنده می ماند مادرش در این
وضعیت زندگی نمی کرد و اگر پسرش شهید و مادر تنها شده است، این وظیفه ی ما
است که به آن ها رسیدگی کنیم.
در هر دیدار یا خانواده شهدا یک نماینده تام الاختیار از بنیاد شهید با خود
می بردیم که به مشکلات آن ها رسیدگی کنند. بعد شنیدم که مشکل آن مادر حل
شده است. فعالیت هایی این چنین در طی فعالیت برای برگزاری یادواره علت
دستیابی ما به توفیق دیدار با مقام ولایت فقیه بود. درواقع شهدا به ما
دستمزد دادند. به قول آقا مهدیقلی رضایی خواستند بگویند که منت بر سر کسی
نگذارید ما مزد شما را دادیم. دو روز قبل از دیدار به قدری مضطرب بودیم که
حتی غذا از گلویم پایین نمی رفت و دلشوره ی این را داشتم که مبادا اسم من
در لیست نوشته نشده باشد و یا حذف شده باشد. وقتی رهبر را دیدم باز هم
باورم نمی شد که من در محضر آقا و رهبرم هستم. ما اصلا تصور نمی کردیم روزی
با رهبر در جمعی خودمانی بنشینیم و یک ساعت با صمیمیت و گرمی صحبت کنیم.
دل سیر دست و صورت مبارک آقا را بوسیدیم و با ایشان گفتیم و خندیدیم. همه ی
اسن ها مثل رویا می مانست و لذت آن غیر قابل وصف است. رهبر از نیروهای
اطلاعات و لشکر عاشورا به نیکی و خوبی یاد کردند و شعر غواص ها را به ترکی
قرائت نمودند و ادامه ی آن را دوستان خواندند. آقا فرمودند سینه ی شما
نیروهای اطلاعات پر از خاطره است، نمی دانم چرا آن خاطرات را تعریف نمی
کنید؟! آقا مهدیقلی هم به شوخی گفت: آقا به ما گفته اند نگیم. "به ما گفته
اند نگیم" اصطلاح نیروهای اطلاعات بود و وقتی کسی از در مورد اطلاعات جنگ
از ما می پرسیدند، می گفتیم: به ما گفته اند نگیم. به دنبال حرف مهدیقلی
رهبر خندیدند و گفتند، آره گفته اند نگید.
گله ای به جا از مسئولین آذربایجانی!
ما از مسئولین آذربایجان شرقی به شدت گله داریم. آن ها پس
از بازگشت از دیدار رهبری هیچ استقبالی از ما نرکدند در حالی که اگر شخص
دیگری غیر از رزمندگان و جانبازان بود به استقبال ان ها می رفتند چنان که
تا به حال رفته اند اما شب هنگام بعد از پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه
دنبال یک آژانس می گشتیم که همسر خانم سپهری که جانباز 70 درصد قطع نخاع
است را با آن به منزلشان برسانیم. از استان های دیگر کشور پشت سرهم به ما
پیامک و زنگ می زدند، تبریک می گفتند ولی حتی یک نفر نه از سپاه، نه از
بنیاد شهید، نه از حفظ آثار و استانداری و ... به استقبال ما نیامد.
ای کاش به بیت آقای شبستری هم دعوت نمی شدیم!
بعدا آیت الله شبستری ما را دعوت کردند که ای کاش دعوت نمی شدیم؛ متاسفانه
کم احترامی هایی در آنجا به جمع ما شد. اصلا به ما فرصت حرف زدن ندادند.
فرصت نشد حرف بزنیم نامه دادیم که مکانی را برای فعالیت های ارزشی به ما بدهید!
وقتی دیدم امکان صحبت کردن هم نداریم در یک نامه از آقای شبستری درخواست
کردیم که یک مکان به نام لشکرخوبان برای ما فراهم کنند و ایشان هم قبول
کردند. ما به خودشان هم گفتیم که وقتی یک شطرنج باز به شهر می آید شما به
دیدارش می روید اما کسی به استقبال ما نیامد. البته خودشان هم این را قبول
داشتند. مقام معظم رهبری خیلی جانبازان را تحویل می گیرند و از لطفشان
شرمنده می شویم اما این مسئولین خیلی در حق بچه ها کم لطفی کردند. ما از
دوستان خود در سپاه عاشورا انتظار داشتیم که حداقل مراسمی برگزار کرده و از
آقای مهدیقلی رضایی و خانم سپهری که رهبر به ایشان لقب مجاهد فی سبیل الله
دادند، تجلیل می کردند.
آناج: هدفتان از ادامه فعالیت ها پس از اتمام برگزاری یادواره شهدای اطلاعات چیست؟
نیروهای اطلاعات گمنام هستند. حتی در بین عکس های شهدا که
در شهرهای مختلف نصب می شوند، عکسی از نیروهای اطلاعات دیده نمی شود. درست
است که ما نمی توانیم در مورد درجات شهدا نظر بدهیم و آن ها در پیشگاه
خداوند کسب درجه کرده اند اما شهیدی مثل حسین محمدیان را که مقام معظم رهبری به ایشان درجه سرتیپ دادند، در شهر و استان ما شناخته شده نیست.
لذا ما تصمیم گرفتیم یادواره را در گستره شهدای اطلاعات پنج استانی که جزء
لشکر عاشورا بودند، برگزار کنیم. قصد ما ماندگار شدن یادواره بود. لازمه ی
ماندگار شدن تالیف کتاب، تدوین فیلم، طراحی سرود و ... بود. حتی من پیشنهاد
داده بودم که یکی از شناسایی ها به صورت انیمیشین تدوین کنیم چرا که مهمتر
از همه شناساندن دفاع مقدس به کودکان است. اما عده ای با این موضوع مخالفت
و حتی به آن اعتراض هم کردند.
کسی قبول نمی کرد شهید حسن باقری اصالتا تبریزی است!
در این یادواره ما برای اولین بار برادر شهید حسن باقری را به استان دعوت
کردیم که متاسفانه در ایران کسی قبول نمی کرد که حسن باقری اهل تبریز است
اما وقتی برادر ایشان در یادواره ترکی صحبت کردند خیلی چیزها روشن شد و
مردم آذربایجان از این موضوع لذت بردند. بعد از این نیز به جای پنج سردار
استان، عکس شش سردار را نصب خواهیم کرد.
از استقبال مردم خوشحال شدیم. استقبال به قدری بود که مسئولین اجرایی
دستپاچه شدند از عده ای نیز به دلیل کمبود صندلی شرمنده شدیم. یکی از کسانی
که صندلی برای نشستن نداشت آقای آیت الله هریسی بود که من از ایشان عذر
خواهی کردم اما ایشان گفتند اتفاقا بهتر این است که یادواره شهدا همیشه
شلوغ باشد و ما صندلی برای نشستن نداشته باشیم. این استقبال نشانگر این بود
که مردم به گمنامی این شهدا پی برده بودند و می خواستند حتی با یک خاطره
با آن ها آشنا شوند.
حاج آقا طائب رئیس سازمان اطلاعات سپاه قول پشتیبانی داده و
از ما خواسته اند فعالیت های یادوراه ادامه یافته و سال بعد نیز برگزار
شود. قصد داریم برای سال بعد چند عنوان کتاب تالیف کنیم، دیدار با خانواده
شهدا را تداوم بخشیده و به مشکلات آن ها رسیدگی کنیم.
گفتگو از: رویا سلمانی
پی نوشت:
مصاحبه با نیروهای اطلاعات عملیات همواره جذابیت و لذت فراوانی دارد. زیرا
این عزیزان گنجینه ای از حرف های ناب و نگفته هستند. به ویژه فردی همچون
یوسف صارمی که در میان این حرف ها، طنزهای مخصوص به خودش را نیز دارد. از
همین جا برای تمامی رزمندگان و بازماندگان جنگ به ویژه نیروهای اطلاعات
عملیاتی آرزوی سربلندی و سلامتی داریم.