بیا تو ضرر نمیکنی

در سال ۱۹۷۸ رژیم غاصب صهیونیستی به لبنان حمله کرد و در سال ۱۹۸۲ بیروت را گرفت. همه فهمیدند که لبنان مانند فلسطین شد و کسی نمی تواند با اسرائیل مقابله کند. اما ۱۱ نوامبر اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد و موازنه تاریخ را به هم ریخت. جوانی هجده ساله به نام «احمد قصیر» با ماشینش که پر مهمات بود بیش از ۱۵۰ افسر اسرائیل را به درک واصل کرد. این اولین عملیات شهادت طلبانه بود که بعد از آن کار اسرائیل تمام شد.

 

احمد در وصیت نامه خودش می نویسد: «عملیات شهادت طلبانه را از نوجوان ۱۳ ساله ایرانی به نام حسین فهمیده یاد گرفتم».

images-3.jpg

هشتم آبان سالروز شهادت محمد حسين فهميده (بسيجي 13 ساله) گرامي باد...

 

دل نوشته دوست بسیار خوبم اصغر داوران پیرامون شهید موسی بنائی

بنام خدا
تابستان سال61 همزمان با ماه مبارک رمضان عملیات رمضان داشت شروع می شدکه با شهید موسی بنایی آشنا شدم.اوایل کارخیلی جدی وپر تلاش بود که بعداز مدتی آشنایی با آن روح لطیف وطبع شوخی که داشت صمیمی شدیم و شوخ طبعی آن برای روحیه دادن به رزمندگان بود درحوزه کاری موسی بنایی دست راست آقای مصطفی الموسوی بود. واینجانب مسیولیت آموزش مخابرات وبی سیم ونحوه کارکرد با آن رابه رزمندگان بی سیمچی عهده دار بودم.
شب قبل از عملیات رمضان تقسیم کارشد.بنده بعنوان بیسیم چی گردان امام جعفرصادق(ع) با فرمانده گردان( ) راهپیمایی شبانه دو سه ساعته ای داشتیم ازطرف پاسگاه زید بطرف پاسگاه کوت سواری ورزمندگان تیپ عاشورا وارد عمل شدند وگزارشات لحظه به لحظه به فرمانده تیپ آقامهدی باکری که مقداری عقب تربودند داده می شد.که عملیات تا نزدیک های صبح زیربارانی از گلوله وتوپ وخمپاره ادامه داشت که فرمانده گردان زخمی شد وبه عقب انتقال داده شد. در زمانی که به آقا مهدی گزارش موقعیت عملیات رامی دادم صدای آخ آقا مهدی را بگوش ازپشت بی سیم شنیدم که گلوله ای به کتف آقا مهدی اصابت می کند وبعد نفراتی ازطرف قرارگاه(آقا محسن رضایی)آمدندودستور عقب نشینی را دادند که مقدارکمی از نیروها به عقب آمدندو بقیه آن شد که شنیده اید.
بعد ازچند مدتی از عملیات رمضان تیپ عاشورا قراربودبه غرب کشوربه شهر اسلام آبادغرب در کرمانشاه برودکه ما شهریور ماه بود وارد اسلام آباد غرب پادگان الله اکبر شدیم. با برادران شهیدموسی بنایی شهید احدمقیمی شهید علیرضا جبلی شهیدعلی اکبر کاملی حسین جهانی علی قدسی وخودم اصغر داوران در یک محل مدتی زندگی جمعی داشتیم که با برادر موسی بنایی که از درجه داران نیروی هوایی پایگاه شکاری تبریز بود بیشتر از قبل آشنا شدیم. موسی داشت درد دل میکرد که نیروی هوایی اجازه فعالیت در تیپ رانمی دهدونامه ای به تیپ زده که به محل کار خودبرگردد. موسی بشدت عاطفی وشوخ طبع بودو ماها که مدتی از منزل دور بودیم نمی فهمیدیم که روزها چطور تمام می شود . که زمزمه ی عملیات مسلم ابن عقیل بگوش میرسید .که چندقرارگاه تاکتیکی مخابراتی نزدیک محل عملیات بر پا شد .برادرشهید موسی بنایی قراربود با گروهی ازبرادران رزمنده به کوههای سلمان کشته بزنندوبه تصرف خود در بیاورند که درهما ارتفاعات کوه سلمتن کشته شهید می شوند وجنازه اش در آنجا می ماندو شب بعد اینجانب وتعدادی از برادران رزمنده ی تیپ به فرماندهی حمید آقا باکری به کوهها وتپه های مشرف به شهر مندلی عراق رفتیم ومستقر شدیم که شبها چراغ شهر وماشین ها به وضوح دیده می شد.

فرمانده قرارگاه سری

به یاد سرلشگر شهید «علی هاشمی»

شهید «علی هاشمی» سال 1340 در اهواز دیده به جهان گشود. 17 ساله بود که آتش انقلاب به دامان رژیم پهلوی افتاد و علی نیز یکی از جرقه‌های برخاسته از این لهیبِ طاغوت برانداز بود. او پیش از شروع جنگ، جوانان انقلابی حمیدیه را سامان داد و با  سپاه حمیدیه توانست در برقراری امنیت و مبارزه با اشرار و ضدانقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات نقش موثری ایفا نماید. علی در رشته پزشکی دانشگاه  مشهد پذیرفته شد اما با حمله سراسری ارتش بعث به خاک ایران،  ترجیح داد دانشگاه جنگ را برگزیند.  با شروع جنگ تحمیلی علی هاشمی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی سپاه دشمن پرداخت. با شکل‌گیری یگان‌های رزم سپاه، او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان ، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم گردید. درآستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شد و علی هاشمی فرمانده سپاه سوسنگرد شد و بعدها از دل همین سپاه منطقه‌ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ ، محسن رضایی«علی هاشمی» را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی حمله‌ای گسترده و همه جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در آن روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که  هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند و دیگر هیچ. پس از آن، جست‌وجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی آغاز شد اما به نتیجه‌ای نرسید. سرانجام در روز 19/2/89  اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او  پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

رزمنده ای که هم قد اسلحه اش بود


... نیروهای اطلاعات به قدری شلوغ هستند که فرماندهی که یک لشکر را فرماندهی می کند نمی تواند 10 نفر از نیروهای اطلاعات را فرماندهی و کنترل کند! ...
بر خلاف تصور عموم خاطرات هشت سال زندگی در دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی مختص به خاطرات تلخ و سوزناک نیست. هرچند شرایط نابرابر جنگ، بیش از هر چیز یادآور روزهای تلخ و شهادت مظلومانه فرزندانمان است، اما رزمندگان با روحیه ی معنوی بالا و اعتمادی که به نصرت الهی داشتند، در کنار هم روزهای شیرین و پر خاطراه ای را نیز گذرانده اند.

یکی از این رزمندگان برای نخستین بار در آذربایجان خاطرات طنز لشکر 31 عاشورا را به تصویر کشیده است. جزئیات این کتاب شیرین از زبان راوی کتاب می خوانیم.


یوسف صارمی، نیروی اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا در جنگ

متولد 1347 در یکی از محلات شلوغ تبریز است. از خانواده ای مستضعف که مانند تمام خانواده های آن زمان به سختی روزگار می گذراندند. برای همین یوسف از نوجوانی نصف روز را درس می خواند و نصف دیگر آن را کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.

خودش نحوه ی ورود به انقلاب و  جنگ را اینگونه برایمان روایت می کند: از سال 56 که 9 ساله بودم وارد جریانات انقلاب شدم. یک بار سر کار بودم. صدای تیراندازی در خیابان را شنیدم و به پل قاری رفتم تا به جمع معترضین بپیوندم. تازه به پل قاری رسیده بودم که شهید منجم آمد گوشم را گرفت و مرا به خانه برگرداند. اما من هم چنان پیگیر فعالیت های انقلابی بودم.

بعد از پیروزی انقلاب، عضو انجمن اسلامی مدرسه شدم و به همراه دوستان دیگر که عده ای از آن ها همچون حاج رضا داروئیان که شهید شده اند، فعالیت می کردیم. هرچند سن کمی داشتم ولی معاون انجمن اسلامی بودم.

وقتی جنگ شروع شد هر روز به سپاه می رفتم!

وقتی جنگ شروع شد من هر روز به سپاه می رفتم. مرحوم آقای باصر همیشه با حرف هایی مثل "برو کتاب بخوان" و ... مرا دست به سر می کرد و برمی گرداند. اما روز بعد من باز به سپاه می رفتم. آنقدر رفت و آمد کردم که همه مرا در سپاه می شناختند.

دست بردن در شناسنامه برای اعزام به جنگ/امدادگری که هرگز مداوا نکرد!

در آخر موفق شدم با دستکاری شناسنامه ام به جبهه بروم. البته در اردوگاه آموزشی خاصبان و حتی قبل از آن نیز در دوره هایی شرکت کرده بودم، اما به دلیل سن کمم مرا به جبهه اعزام نمی کردند. تا این که در سال 61 به عنوان امدادگر عازم جبهه شدم.

هنوز یک هفته از حضورم در جبهه نگذشته بود مجروح شدم و به خانه برگشتم. من بدون اجازه پدرم به جبهه رفته بودم لذا برای این که پدرم مرا دعوا نکند، کلاهی بر سرم گذاشته بودم تا زخم سرم را نبیند. اما پدرم فهمید و به من گفت تو از فلان ناحیه زخمی شده ای و پول ها و کارت شناسایی ات نیز سوخته است. گفتم پدر جان مگر شما پیامبر هستید که همه چیز را می دانید؛ از کجا فهمیدید؟! گفت در خواب دیده ام.

نتوانستم بیش از دو روز در تبریز دوام بیاورم و دوباره به جبهه برگشتم و تا آخر جنگ در جبهه ماندم. پس از پایان جنگ نیز در سپاه خدمت کرده ام.

آناج: در اولین اعزام چند ساله بودید؟

13 ساله بودم. حاج غفّار رستمی می گفت من تحقیق کرده ام؛ کم سن و سال ترین رزمنده ی شمال غرب کشور تو هستی.

منطقه شط علی در سال 64: علی فائقی. کریم آهنج. امن الله امانی. محمد پور نجف. شهید حسین محمدیان. یوسف صارمی
 

آناج: یک بچه ی سیزده ساله در آن دوران با چه انگیزه و هدفی به جبهه رفت؟

تنها من نبودم که اشتیاق رفتن به جبهه را داشتم بلکه خیلی ها مثل شهید بالازاده، بهنام محمدی و ... علی رغم سن کم خود در اعزام به جبهه از هم سبقت می گرفتند. خط فکری خانواده ی من و حضور برادر بزرگترم زمینه خوبی برای رسیدنم به خواسته ام بود.

کودکانی که خیلی زود بزرگ شدند!

کودکان نسل انقلاب پیش تر از زمان خود حرکت می کردند و مثل امروز ایستایی بر افکار و اندیشه ها حاکم نبود. رهبری و شخصیت امام(ره) زمینه را برای پرورش افکار انقلابی کودک و بزرگ فراهم کرده بود. من با این که یک بچه بودم اما به خوبی درک کرده بودم که ولی فقیه یعنی چه و چه جایگاهی دارد. ما موقعیت خطرناکی را که دین و وطنمان در آن قرار گرفته بود، می فهمیدیم و تکلیف خود را هم تشخیص داده بودیم. حتی پیرمردی که توان به دست گرفتن اسلحه را نداشت برای ادای تکلیف و در پی اندیشه ی انقلابی و دینی خود به جبهه می آمد تا کمکی هرچند کوچک بکند.

امروز ما حتی از فرستادن بچه 13 ساله خود به سوپرمارکت برای خرید ابا داریم چه برسد به جبهه؛ اما آن زمان فرهنگ حاکم بین مردم به گونه ای بود که همه برای ادای تکلیف از هم دیگر پیشی می گرفتند و مشتاق رفتن به جبهه و مبارزه علیه باطل بودند.

آناج: آیا پس از مجروح شدن با مانعی برای برگشتن به جبهه روبرو نشدید؟

من در سومار مجروح شدم. آن روز گردان شهید مدنی تیپ عاشورا (که هنوز تبدیل به لشکر نشده بود) و دو گردان از تیپ حضرت رسول در منطقه بودند که هواپیمای عراقی هر سه را همزمان بمباران کرد. شهید جدیری از شهدای مطرح همین واقعه بود. صحنه ی بسیار وحشتناکی بود. مرا به اورژانس بردند. بدنم پر ترکش شده بود منتها ساکت بودم و از زخمی شدنم لذت می بردم.

قبل از رسیدن به اورژانس 9 تا از ترکش هایم را در آوردم!

در اورژانس غوغا بود. پرستاران به هم دیگر سفارش مرا می کردند و می گفتند به آن پسر بچه رسیدگی کنید. قبل از این که به اورژانس برسم خودم در ماشین نه تا از ترکش ها را از بدنم در آورده بودم!

همان طور که گفتم ما بزرگتر از سن خود بودیم و در برابر مجروحیت و موانع دیگر مقاومت می کردیم. پدرم هم خود قبلا یک نظامی بود و در جنگ ایران و روس به عنوان سرجوخه شرکت داشت. لذا اهداف و اندیشه مرا به خوبی درک می کرد و نه تنها هیچ گاه در رفتن به جبهه مانع من نمی شد بلکه به من تاکتیک نیز آموزش می داد.

توصیه ای ماندنی از پدر به پسر برای حضور در جنگ

این مورد را در کتابم نیز نوشته ام که پدرم به من می گفت در عملیات شرکت نکن اما اگر شرکت کردی در آخر صف حرکت کن تا اگر عقب نشینی کردند زود تر از همه برگردی (می خندد). همچنین مادرم مانع من و حاج رحیم نمی شد اما برادر بزرگم می گوید اغلب در حیاط خانه می نشست و گریه می کرد. از فرط غصه سرطان گرفت و پس جنگ فوت کرد. دکتر به خود من گفت که مادرم از غصه به این بیماری مبتلا شده است.

در واقع خانواده ی رزمندگان بیش از خود آن ها سختی کشیده اند و یا از هم پاشیده اند. چنان که آقای شمع خوانی نیز می گوید من خانواده ام را نه، بلکه خاندانم را در راه این نظام فدا کرده ام.


منطقه شط علی، به ترتیب از راست: محمدپور نجف. یوسف صارمی.کریم حرمتی.شهید حسین محمدیان.شهید علی شیخ زاده.کریم آهنج

آناج: از خاطرات جبهه بگویید؛ (هر کدام یک از عملیات که همیشه در یادتان مانده است)

در عملیات مسلم بن عقیل در سومار من یک ژ3 برداشته بودم که تقریبا هم قد خودم بود. شب باران آرامی شروع به باریدن کرد و عراقی هایی که اطراف سنگر ها قدم می زدند به داخل سنگرهایشان رفتند و کار ما راحت تر شد. بعد از پایان عملیات قرار شد چهار نفر از اسرا را به من و شهید اسماعیل سپردند تا با خود به عقب ببریم. آن ها را در خواب و با لباس خواب اسیر کرده بودند. آن ها قوی هیکل بودند و من قدری می ترسیدم. یکی از بچه های محل شهید محمد حسین حسین زاده را دیدم، خوشحال شدم و با خود گفتم خوب شد، محمد مرا دید و در محل به همه خواهد گفت که یوسف اسیر با خود می برد. او با موتور آمد، مرا بوسید و مقداری آجیل به من داد و رفت. اما قبل از این که به محل برود و از من تعریف کند به شهادت رسید.(می خندد)

در جبهه ماندم و تا آخر جنگ پست سرم را هم نگاه نکردم!

همان طور که گفتم من ابتدا در نقش امدادگر وارد جبهه شدم اما هیچ وقت کار امداد گری انجام ندادم و از همان اول اسلحه به دست گرفتم و تک تیرانداز شدم. در عملیات والفجر یک بیسیمچی علی اکبر رهبری بودم و بعد از والفجر یک عضو رسمی سپاه شدم. آن جا هم کوچکتر از همه بودم. پس اتمام دوره ی سپاه گفتند همه باید در تبریز بمانید. من هم چند روزی را در فرودگاه و دادستانی سپاه انجام خدمت کردم. اما نمی توانستم قرار بگیرم و دوست داشتم به جبهه بروم ولی اجازه نمی دادند. نزد آقای چیتچیان فرمانده سپاه رفتم؛ باز هم به نتیجه نرسیدم. سپس نزد آیت الله هریسی هریسی نماینده امام در سپاه رفتم و به واسطه ایشان اجازه عزیمت به جبهه را از سپاه گرفتم و رفتم و تا آخر جنگ پشت سرم را هم نگاه نکردم.

در خیبر همراه شهید حمید باکری بودم

در عملیات خیبر پیک سردار جمشید نظمی بودم. جزء کسانی بودم که به همراه آقا حمید باکری 62کیلومتر در دل دشمن دشمن نفوذ کردیم. در آن عملیات ما یک گروه تقریبا 30 نفره بودیم که آقا مهدی ما را به منطقه فرستاده بود. آن عملیات به اسم عملیات بی بازگشت معروف شد زیرا از آن جمع سی نفره فقط  4 نفر زنده مانده است. حماسه ی آن روز آقا حمید در خیبر هرگز فراموش شدنی نیست.

آناج: چه طور شد که وارد واحد اطلاعات عملیات شدید؟

من از اول به خدمت در واحد اطلاعات عملیات علاقه داشتم. برادرم حاج رحیم نیز مدتی در اطلاعات فعال بود و من از او مشورت گرفتم و گفتم نظرت چیست، بهتر است کدام بخش خدمت کنم؟ او هم گفت به نظر من بهتر از به اطلاعات بیایی. علاوه بر این مسئول اطلاعات مرا درخواست کرده بود زیرا من بچه ی شلوغ و کنجکاوی بودم و افرادی با این ویژگی ها در اطلاعات زیاد به درد می خوردند. جالب است بدانید نیروهای اطلاعات به قدری شلوغ هستند که فرماندهی که یک لشکر را فرماندهی می کند نمی تواند 10 نفر از نیروهای اطلاعات را فرماندهی و کنترل کند!

من بعد از عملیات خیبر وارد واحد اطلاعات عملیات شدم و اولین عملیاتی که به عنوان نیروی اطلاعات عمل کردم، عملیات بدر بود.

آناج: از عملیات بدر بگویید؛ از دست دادن سرداری بزرگ همچون شهید مهدی باکری

هدف هر دو عملیات بدر و خیبر این بود که ما به بصره نزدیک شویم. در واقع در عملیات خیبر یک گام پیش رفته و در جزایر مجنون مستقر شده بودیم. در جزیره 50 حلقه چاه نفت وجود داشت که اگر ما آن چاه نفت ها را به دست می آوردیم برای غرامت جنگ کافی بود.

در جزیره شمالی پد وجود داشت و نیروهای اطلاعات عملیات قرارگاه لشکر عاشورا داخل آن پد مستقر بودند و برای این که رزمندگان از حضور نیروهای اطلاعات در آن پد باخبر نشوند، مقابلش آهن گرازه هایی ریختند و نوشتند "خدمات".

به ما نیز گفته بودند هنگام رفت و آمد چفیه به صورتتان ببندید تا کسی شما را نشناسد. مسئول اطلاعات خیلی مواظب نیروهای اطلاعات بود چون در عملیات خیبر نیروهای اطلاعات به شهادت رسیده بودند تا جایی که وقتی آقا مهدی درخواست نیروی اطلاعات داد، گفتند نیرو نداریم. در واقع گردان بدون نیروی اطلاعات در عملیات مثل انسان کور است.

امیرمومنان نیز می فرمایند: نیروهای اطلاعاتی چشم و چراغ لشکریان هستند. مسئول اطلاعات مواظب ما بود تا در مرحله بعدی از ما استفاده کند اما وقتی شبانه عملیات شروع شد، نمی توانستم ببینم بچه ها در نبرد باشند و ما در پشت راحت بنشینیم. لذا صبح زود با ترفند و کلک خود را کنار دجله رساندم.


آخرین باری که آقا مهدی را دیدم....

آقا مهدی و علی تجلایی را دیدم که روی زمین کروکی می کشند و باهم مشورت می کنند. در دجله مشغول وضو گرفتن بودیم که با خود گفتم بعد از عملیات به همه خواهم گفت که ما با آب دجله وضو گرفتیم. من کنارآقا مهدی نشسته بودم. بعد از مدت کوتاهی مسئول اطلاعات را دیدم که به طرف ما می آمد. رسید و با عصبانیت به من گفت برای چه بی اجازه به اینجا آمده ای؟! طوری سر من داد زد که آقا مهدی و علی تجلایی نیز از جا بلند شدند. اما وقتی دید من از رو نخواهم رفت، موتور سیکلتش را به من داد و گفت دیگر نیرو ها را جمع کن و با خودت به قوات ابراهیم (مقر عراقی ها) ببر و آنجا را تمیز و آماده کنید.

پس از این که خبر محاصره شدن آقا مهدی را دادند، نیروهای اطلاعات را سازماندهی و مسلح کردند. در حال حرکت بودیم که ما را متوقف کردند و گفتند برگردید. ما هم متوجه شدیم که دیگر آقا مهدی شهید شده است.



غمی بزرگ که بر جان رزمندگان لشکر نشست

در عملیات بدر ما با عدم فتح موجه شدیم و بیشتر نیروها مایوس شده بودند. به خاطر دارم که شهید مهدی داوودی دو روز تمام خود را در اتاقی حبس کرد و دو شبانه روز یک سر گریه می کرد. غم و اندوه عجیبی بر دل ها نشسته بود. شهادت آقا مهدی به قدری تکان دهنده بود که در لشکر همه حس می کردیم زمین و زمان به هم ریخته است.

بعد از عملیات بدر در حالی که امین شریعتی فرماندهی لشکر را بر عهده داشت، در منطقه شط علی خودمان را آماده ی عملیات دیگری می کردیم. همه شناسایی ها انجام گرفته بود و قرار بود 72 ساعت بعد عملیات شروع شود، اما انگار عملیات لو رفته بود و ما را برگرداندند. چند روزی به ما مرخصی دادند. بعد از پایان مرخصی نیرو ها را برای عملیات والفجر آماده می کردند. من اصرار کردم که می خواهم با حسین محمدیان (که رابطه صمیمی لا هم داشتیم) همراه باشم.

منطقه ی فریب و  شهادت رفیق

دشمن همچنان فکر می کرد ما قرار است درمنطقه شط علی عملیات کنیم و عملیات والفجر هشت تله است. ما هم با حضور در شط علی آن ها را حساس تر کرده بودیم و همیشه سعی در دستگیر کردن ما داشتند و چون می خواستند نیروی اطلاعات را زنده دستگیر کنند، ما را نمی توانستند بکشند. لذا نه کشته شدیم و نه دستگیر. یک بار برای شناسایی رفته بودیم و نمی دانستیم نیروهای تخریب قبل از ما در منطقه تله های مین کار گذاشته اند. ما متوجه تله ها شدیم و به سلامت رد شدیم اما حسین محمدیان که پشت سر ما می آمد در اثر انفجار تله مین به شدت زخمی شده بود.

او را به تبریز فرستادند. من از جبهه برایش تلگراف زدم اما چون اجازه نداشتیم در تلگراف بیش از چند کلمه بنویسیم، فقط این را نوشتم که دلم خیلی برایت تنگ شده است. بعد حسین تعریف می کرد که پدرم اجازه برگشت به جبهه را به من نمی دادند و من با نشان دادن تلگراف تو و کلک بازی آن ها را راضی کردم و برگشتم.

از قبل به حسین گفته بودند که در عملیات والفجر هشت راهنمایی گردان امام حسین را به او خواهند سپرد. برای همین چند روز مانده به عملیات به آن جا رفته بود اما فرمانده لشکر آقای امین شریعتی عصبانی شده و به او گفته بود تو این جا چه می کنی باید در نزد نیروهای خودت بروی.

آقای مهدیقلی رضایی تعریف می کرد که حسین را دیدم که خیلی ناراحت بود و دلیل ناراحتی اش را پرسیدم؛ گفت: آقا امین تصور می کند شهادت فقط این جاست در حالی که چنین نیست هر جا که خدا بخواهد شهادت آنجاست. اتفاقا همان جا در اسکله  یک هواپیما راکتی زد و حسین که مسئول ما بود به شهادت رسید. ما خیلی از شهادت حسین ناراحت و غمگین شدیم. بعد از آن ما ره به منطقه آبادان بردند و در عملیات والفجر هشت شرکت کردیم.

در والفجر هشت من سه بار زخمی شدم. معمولا بچه های اطلاعات زخمی می شدند چون آن ها همیشه پیش از همه نیروها حرکت می کردند. حاج صمد قاسم پور (کسی که شعر غواصلار را سروده است) تعریف می کرد که صبح بعد از عملیات به کنار آب رفتم؛ جزر شده و سطح آب پایین آمده بود و جنازه ی یکی از بچه های اطلاعات (کریم وفایی) دیده می شد که میله ی آهنی خورشیدی به سرش فرو رفته و از طرف دیگر سر خارج شده بود!

آناج: از والفجر هشت بگویید. عملیات غرور آفرینی که در یادها ماندگار شد.

شناسایی والفجر هشت را ما انجام نداده بودیم، لذا ما را به عملیات نبردند. من هم که ناراحت بودم پتو را روی سر خود کشیده و کنار بیسیم ها دراز کشیدم؛ تا این که خبر دادند فرمانده لشکر بیسیم زده و شما را به نام احضار کرده است. چهار نفر بودیم. مرا مسئول این تیم چهار نفره کردند.

تفاوت جنگ ما این بود که فرمانده لشکر پیش نیرو ها بود نه پشت آنها

با قایق به آن طرف اروند رفتیم و دیدیم که فرمانده لشکر با موتور به طرف ما می آید. یکی از تفاوت های سپاه با ارتش این است که فرمانده ارتش همیشه از عقب نیروها را رهبری می کند اما فرماندهان سپاه همیشه در خط مقدم همراه نیروها می جنگیدند. فرمانده ما نیز در خط مقدم بود و با موتور به طرف ما آمد.

بعد از روبوسی و خدا قوت گفتن، کالک را باز کرد و به ما گفت بروید و منطقه را شناسایی کنید. با خود می گفتم ای کاش این ماموریت لغو شود چون در روز روشن و در هوشیاری دشمن شناسایی خیلی دشوار است. ما به محوری که گردان حبیب ابن مظاهر به فرماندهی سید فاطمی آن جا مستقر بود، رفتیم.

من داشتم دوربینم را برای شناسایی آماده می کردم که سید فاطمی ما را صدا زد و گفت امین آقا می گوید نروید، برگردید. از این خبر خوشحال شدم. بعد مرا با نیروهای اطلاعات به جلو فرستادند و به من گفتند هر جا امین شریعتی دستور داد عمل کن و غیر از او به حرف کسی گوش نکن.

حتی یک بار شهید احمد کاظمی کاری را به من سپرد ولی من گفتم: متاسفانه من نمی توانم به حرف کسی غیر از امین آقا گوش کنم. آتش خیلی شدید بود. فرمانده مرا صدا زد و گفت به شناسایی جاده بروم. با بچه ها راهی شدیم. من معمولا اسلحه با خود نمی بردم و آن روز هم فقط دوربین و لوازم غواصی با خود برداشته بودم. با دوربین نگاه کردم و دیدم یک ستون عراقی به سمت ما می آیند که اولین نیروی آن ها لباس فرم سپاه پوشیده است ( از این روش برای فریب نیروهای ایران استفاده می کردند). من اسلحه ی شهید ابالفضل یعقوبی را گرفته و همه را به رگبار بستم. همه ی آن ها زمین گیر شدند. سپس پیش فرمانده برگشتیم و این بار هم دستور داد با گردان حضرت رسول (نیروهای قزوینی) برویم آن محل را پاکسازی کنیم.

همان عراقی هایی که آن ها را زمین گیر کرده بودیم به خاکریز ها رفته بودند ولی ما در دشت بودیم. آن ها ما را به رگبار بستند و همه بچه ها زمین گیر شدند. در این حین متوجه شدم که شکافی در خاکریز عراقی ها وجود دارد که می توانیم از آن جا وارد شویم. داشتیم با چند نفر از نیروها آماده می شدیم تا به آن شکاف برویم که یک دفعه دیدم یک کماندوی عراقی بچه ها را نشانه گرفته است. یک دفعه چشمانم سیاهی رفت؛ دستم را به پشت خود زدم و دستم خونی شد.



گلوله ای که از قلبم رد شد و از کمرم بیرون آمد/ترکشی که هنوز در قلبم جا خوش کرده است

نمی دانستم او خودم را نشانه گرفته است. گلوله درست از کنار قلبم برخورد کرده و از پشتم خارج شده بود. دکتر می گفت تیر درست مماس با قلبت رد شده است. هنوز هم یکی از ترکش ها کنار قلبم باقی است. البته شب قبل از آن هم عراقی ها به همه ی زخمی های نوجوان در آن منطقه تیر خلاص زده بودند و مغزشان بیرون ریخته بود. من بین جنازه ها خودم را مخفی کردم؛ وقتی دیدم به طرف ما می آیند یک نارنجک را آماده در دست خود نگه داشتم تا وقتی نزدیک شدند هم آن ها را منفجر کنم و هم خودم به شهادت برسم. تا این که شهید ابالفضل یعقوبی آمد و گفت بلند شو برویم.

وقتی در درمانگاه شیمیایی شدم/ نور علی نور

اما من نمی توانستم چون حتی نفس کشیدنم هم مختل شده بود. اما او با اصرار دستمالی به زخم من بست و مرا با خودش برد. وقتی امین آقا مرا در این حال دید با پای برهنه به طرف تویوتا دوید و متوقفش کرد؛ سپس مرا سوار آن کرده، به عقب برد. از قضا به اورژانس کنار اروند که مرا آنجا برده بودند شیمیایی زده بودند. مرا مجبور کردند که ماسک بزنم اما از یک سو سخت نفس می کشیدم و از یک طرف از فرط خونریزی تاب و توان نداشتم. با سختی زیاد زخم مرا پانسمان کردند اما کار به جایی نبردند و مجبور شدند با هواپیما مرا به مشهد منتقل کردند.

در هواپیما کسی نبود که از زخمی ها مراقبت کند؛ تا مشهد تعدادی از مجروحین شهید شدند. آن ها در اوج مظلومیت به شهادت رسیدند حتی کسی نبود که به آن ها یک سرم و یا اکسیژن وصل کند. به مشهد به بیمارستان قائم رسیدیم. آنجا مملو از مریض و مجروح بود. حتی راهرو ها و سالن ها نیز پر از زخمی بود. به دلیل کم سن و سال بودنم دلشان به حالم سوخت و مرا در بخش جراحی زنان بستری کردند. بعد از دو روز درد زیادی در بازو هایم، حس کردم و متوجه شدم بازو هایم تاول زده است. دکتر گفت تو شیمیایی شده ای. در واقع در اورژانس کنار اروند که همه جا آلوده بود زخم مرا با مواد و وسایل آلوده پانسمان کرده بودند. پس از ترخیص از بیمارستان یک روز در تبریز ماندم و دوباره به فاو برگشتم. دوباره در یک شناسایی یک ترکش به صورتم خورد و دندان هایم را شکست.


آناج: از این که در نیروی بخش خطرناکی همچون اطلاعات عملیات بودید چه حسی داشتید؟

آقا مهدی کار نیروهای اطلاعات را در دو جمله خلاصه کرده و گفته اند: نیروهای غیر اطلاعات هر سال یک عملیات انجام می دهند اما نیروهای اطلاعات در هر شناسایی در واقع یک عملیات می کنند. البته با این تفاوت که هنگام عملیات سایر نیرو ها، عواملی مثل توپخانه و ... آن ها را پشتیبانی می کنند اما نیروهای اطلاعات عملیات مثلا دو نفره شناسایی را انجام می دهند و اگر هم اتفاقی برای آن ها بیافتد کسی نیست که از آن ها پشتیبانی کند. علاوه بر این دشمن چون به زنده ی آن ها نیاز دارد آن ها را به شهادت نمی رسانند بلکه اسیرشان می کنند و هیچ گاه امکان آزاد شدنشان وجود ندارد. یعنی دشمن سایر نیروها را شاید آزاد کند اما امکان ندارد یک نیروی اطلاعات از چنگ دشمن خلاص شود.

شهیدی که تنها جمجمه اش به مادرش رسید

مثلا مجید محمدزاده را در عملیات کربلای چهار دشمن در حالی که زخمی بود به اسارت برد؛ چندین سال مادرش هنگام بازگشت هر کاروان آزادگان مقابل خانه خود را چراغانی و با گل تزئین می کرد اما در آخر از مجید فقط یک جمجمه به دست مادرش رسید. او را اعدام کرده بودند. با این حال چون جنگ ما دفاع مقدسی بود  همه ما تمام سختی ها را با نهایت لذت و به عشق شهادت و پیوستن به قافله کربلا تحمل می کردیم. ما امام و اسلام و جهاد را کاملا درک کرده بودیم و بر سر دفاع با هم رقابت می کردیم. برای مثال در کربلای 4 ما برای شناسایی باید طول اروند را داخل آب در سرمای استخوان سوز خوزستان طی می کردیم و به جایی می رسیدیم که هر دو طرف آن عراقی ها مستقر شده بودند. من جزء کسانی بودم که از اروند تا پتروشیمی پیش رفتم. نه سختی های جبهه قابل بیان است و نه لذت های آن سختی ها.

پیشتازی برای خدمت تا جایی که وقتی سلام کردم مهدیقلی رو برگرداند....

در کربلای چهار، مرا به همراه دو نفر دیگر برای شناسایی انتخاب کرده بودند. ما دور تر از سایر نیروها بودیم و مدت ها بود که آن ها را ندیده بودیم. تا این که اعتراض کردیم و گفتیم ما دلمان برای بچه ها تنگ شده است، ما را ببرید تا آن ها را ببینیم. ما را به محل آموزش غواص ها بردند. به هر کس سلام کردیم رو از ما گرفتند و جواب سلام ما را هم ندادند. حتی آقا مهدیقلی رضایی که صمیمی ترین دوست من است، با من یک کلمه هم حرف نزد. خیلی تعجب کردیم. بعد فهمیدیم به دلیل این که آن ها را به شناسایی نبرده اند ناراحت هستند و قهر کرده اند. لذا آن شب جلسه ای تشکیل داده و سه نفر دیگر از آن ها را به نیروهای شناسایی عملیات کربلای 4 اضافه کردند. این رقابت در جاهای دیگر نیز وجود داشت. مثلا برای غواصی افراد قد بلند و درشت هیکل را انتخاب می کردند و افراد کم سن و سال و پیرمردها برای این که به غواص ها بپیوندند افراد بانفوذ را واسطه می کردند.

آناج: از خاطراتتان در جمع دوستان صمیمی خود برای ما تعریف کنید:

شهید حسین محمدیان از دوستان بسیار صمیمی و الگوی من بود. ما به او لقب حسن باقری آذربایجان را داده بودیم زیرا او حسن باقری را الگوی خود قرار داده بود و همه ی توصیه های حسن باقری را می نوشت و هر روز به آن عمل می کرد. هر چند حسین فقط چند سال بزرگتر از ما بود ولی درک و فهم بسیار بالایی داشت. به قول امین شریعتی اگر حسین زنده می ماند کارهای بزرگی می توانست انجام بدهد. حسین می گفت برادر بزرگم (که اکنون نماینده رهبری در دانشگاه های کشور است) خیلی بر من تاثیر می گذارد. از دیگر دوستان صمیمی شهیدم یوسف فکاهی است. آقای مهدیقلی رضایی، محمد پور نجف و کریم آهنج نیز از رفقای من هستند که هنوز نیز رفاقتم با آنها ادامه دارد. همه ی نیروهای اطلاعات معمولا با هم صمیمی بودند و مثل یک خانواده به حساب می آمدند. اکنون هم همان ارتباط صمیمی را باهم حفظ کرده ایم.

آناج: چطور شد از لشکر عاشورا بیرون آمدید و به قرارگاه رمضان پیوستید؟

من در اواخر جنگ احساس کردم که در قرارگاه رمضان به حضور من نیاز دارند؛ لذا بین همه شایع کردم که پدر من مریض است و باید به آلمان برود من نیز باید همراه او باشم. تصفیه و ترخیص نیروهای اطلاعات به دست فرمانده لشکر انجام می شد اما در آن روزها فرمانده دستور داده بود کسی برای تصفیه به من رجوع نکند. به بهانه ها و ترفند های مختلف آقای حرمتی مسئول اطلاعات را راضی کردم که برای من برگه تسویه بنویسد اما او می دانست که ستاد قبول نخواهد کرد.

آقای فرهنگی و پورجمشیدیان معاون ستاد بودند. قدری فکر کردم و دیدم آقای پورجمشیدیان شخصیت ملایمی دارد و بهتر می توانم سرش کلاه بگذارم (می خندد). با او صحبت کردم و تسویه خود را گرفتم و سریع به تبریز برگشتم.

علی برزگر مسئول اطلاعات منطقه پنج و قرار گاه رمضان، به من گفت: پسر چه کار کرده ای؟! گفتم: چطور؟ گفت تلگراف زده اند که سریع تو را به منطقه برگردانم. با حالتی مستاصل به او گفتم التماست می کنم کاری کن که من به قرارگاه رمضان بروم.

ماموریتی که پس از انجامش کسی من را نمی شناخت!

چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت صبح زود ساکت را بردار و به این جا بیا. بالاخره من به قرارگاه رمضان رفتم. در عملیات ظفر5 که در 300کیلومتری عمق خاک عراق بود، شرکت کردم. من تا مرز سوریه به شناسایی رفتم و به این منظور 28 روز پیاده روی کرده ام. در این ماموریت به قدری لاغر شده بودم که بعد از بازگشت کسی مرا نمی شناخت.

بعد از مدتی از قرارگاه رمضان خارج شده و به قرارگاه حمزه سیدالشهدا رفتم و در گردان اطلاعات برون مرزی آن مسئول گروهان شدم تا این که قطعنامه اعلام شد. عراقی ها قواعد قطعنامه را مراعات نکردند و نیروهایشان را عقب نبردند. سازمان مجاهدین خلق قصد داشت اوشنویه را هم از ما بگیرند.

بلافاصله به ما خبر دادند که ماشین های مجاهدین خلق از دور دیده می شود اما نمی توانیم پارکینگ را پیدا کنیم و نیاز به کمک داریم. ما به شناسایی رفتیم اما ما هم نتوانستیم پارکینگشان را پیدا کنیم. بالاخره به ما گفتند که بروید یک عراقی اسیر کنید.

ما هم لباس های کردی ضدانقلاب ها را پوشیده و داخلشان نفوذ کردیم و بعد از درگیری، هفت نفر از آن ها را اسیر کردیم (در واقع آن هفت نفر آخرین اسیرهای جنگ از عراقی ها بودند.) گروه ضربتی عراق ما را تعقیب کردند تا درگیر شده و اسرا را پس بگیرند. من به بقیه نیروها گفتم از هر طرف که می توانید همگی فرار کنید. موفق شدیم خود را به مقر برسانیم. به خاطر این موفقیت ما را جهت تشویق به مشهد فرستادند. پس از پذیرش قطعنامه، من چند سال دیگر در قرار گاه حمزه بودم چون درگیر مبارزه با ضد انقلاب ها بودیم.

از اطلاعات عملیات لشکر عاشورا تا حضور در لبنان

هنگامی که برای تسویه به قرارگاه حمزه رفتم، شهید حنیف (که همراه شهید احمد کاظمی در سقوط هواپیما به شهادت رسید) و مسئول اطلاعات قرارگاه بود به من  اصرار کرد که در قرار گاه بمانم اما من گفتم می خواهم به نیروی قدس بروم و شما اگر مایل بودید می توانید مرا به عنوان مامور درخواست کنید. او هم از این که من قبول نکردم در قرارگاه بمانم ناراحت و عصبانی شد. من آرزو داشتم به لبنان بروم؛ در نیروی قدس شرایط فراهم بود و من به عنوان نیروی اطلاعات به لبنان اعزام شدم.

با ارفاق رهبری به عنوان جوان ترین نیروی سپاهی بازنشست شدم! هنوز هم در خدمت سپاه هستم

پس از بازگشت از لبنان مرا به عملیات ویژه نیروی قدس تهران فرستادند اما چون مادرم بیمار بود از آن ها خواستم که مرا به تبریز منتقل کنند ولی قبول نکردند و من تصمیم به استعفا گرفتم. قبل از استعفا نیروی قدس تبریز مرا درخواست کرد و من دوباره به تبریز برگشتم. در سن سی سالگی با ارفاق رهبری به عنوان جوان ترین نیرو بازنشست شدم اما همچنان در خدمت سپاه هستم.

آناج: چند ماه در جبهه حضور داشتید و چند درصد جانباز هستید؟

من 86 ماه سابقه جبهه دارم و 25 درصد جانباز هستم. البته مسئول وقت بنیاد شهید آقای جمشید نظمی اعتراض کرد و گفت تو در حد جانباز 50 درصدی هستی، باید دوباره اقدام کنی. اما من پیگیر موضوع نشدم در حالی که اکنون آثار شیمیایی در ریه های من باقی است و ترکش هم در بدن دارم (همان گلوله ای که از قلبم گذشت و از کمرم بیرون زد، از نوع خود انفجاری بود که بخشی از آن هنوز در قلبم جا خوش کرده است) متاسفانه امروز در کمسیون های پزشکی، پزشکان جوانی را قرار داده اند که فقط طبق مدارک عمل می کنند و توجهی به خود فرد و وضعیت جسمانی او ندارند. هستند کسانی که هیچ درصدی برای آن ها ثبت نشده است با این حال جانبازی آن ها کاملا مشهود است ولی مظلومانه از حق و حقوق خود محروم شده اند.

آناج: شیرین ترین خاطره جبهه:

ما در حسرت همه ی خاطرات تلخ و شیرین جبهه هستیم. البته در جبهه هیچ تلخی وجود نداشت و هر چه بود زیبایی بود.

روزی با مهدیقلی رضایی و محمد پورنجف، در اهواز، به مطب دندان پزشکی رفتیم تا سر و سامانی به دندان های خود بدهیم. در اتاق انتظار نشسته بودیم و قبل از ما نوبت یک پیرزن عرب قدبلندی بود که همراه شوهرش نشسته بود. وقتی پیرزن پیش دندان پزشک رفت، پیرمرد در اتاق انتظار ماند. بعد از مدتی پیرزن بیرون آمد و مهدیقلی بلند شد تا به پیش دندان پزشک برود. پیرمرد عرب که ضعف بینایی داشت بلند شد و به جای این که دست زنش را بگیرد، دست مهدیقلی را که او هم قد بلندی دارد، گرفت و به دنبال خود کشید. مهدیقلی در حالی که می خندید با لحن خاصی مثلا عربی گفت: حاجی بنده لاعیال انا رجال!

سکوت مطب دندان پزشکی با خنده حاضران در هم شکست. حتی خانم منشی که تا آن موقع خودش را سخت گرفته بود، زد زیر خنده و برای لحظاتی دندان درد یادمان رفت.

آناج: بعد از بازنشستگی در چه زمینه هایی فعالیت می کنید؟

یک شرکت تجاری راه انداختم و مشغول کار صادرات و واردات شدم اما چون محیط سپاه با محیط بیرون متفاوت است و من با محیط سپاه انس گرفته بودم لذا به خاطر کلاه برداری هایی که در این کار صورت می گرفت دلزده شدم و دیگر به کار تجاری ادامه ندادم. اکنون در راستای اشاعه ی فرهنگ دفاع مقدس فعالیت می کنم. مثلا کتاب می نویسم، به عنوان راوی در اردوهای راهیان نور شرکت می کنم و هرجا درخواست کنند به سخنرانی در این زمینه می پردازم.



آناج: آیا در تدوین کتاب "لشکر خوبان" نقش داشته اید؟

اغلب خاطرات از آقای مهدیقلی رضایی است و برخی را هم من روایت کرده ام. کتاب، کتاب بسیار خوبی است و از کتاب "نورالدین پسر ایران" هم قوی تر است، با این حال هیچ تقدیری نشده بود و ما از این جهت متعجب و ناراحت بودیم. بعدا متوجه شدیم که کتاب به دست مقام معظم رهبری نرسیده است. تا این که در یک دیدار خانم سپهری موضوع کتاب را با سرلشکر پاسدار آقای ایزدی مطرح کرده و کتاب را به ایشان داده بود.

آقای ایزدی آن کتاب را خوانده و از آن خوشش آمده بود و آن را نزد رهبر برده بود. حضرت آقا از این که تا به حال این کتاب مطرح نشده و از آن تجلیل نشده است ناراحت شده و به آقای ایزدی اعتراض کرده بودند. رهبر در اواخر سال گذشته به طور شفاهی سخنانی را درمورد این کتاب ایراد فرمودند و در فروردین امسال نیز تقریظ نمودند. با آقای مهدیقلی رضایی تماس گرفته و ایشان را دعوت کرده بودند  و او هم گفته بود من تنها نیستم، باید دوستانم نیز بیایند. چنین شد که خداوند توفیق دیدار حضرت آقا را به من هم عنایت فرمود.

دیداری که دوستان شهیدمان جور کردند/ نگذاشتند حقی از ما بر گردنشان بماند

این توفیق حاصل یادواره ای بود که برای شهدای اطلاعات برگزار کردیم. این یادواره خیلی متفاوت از یادواره های دیگری بود که تا به حال برگزار شده است. در این یادواره سه کتاب رونمایی شد و کلیپ ها و فیلم هایی تهیه شده بود. ما اطلاعات زیادی را در دیدار با خانواده شهدا، حتی در دورترین نقطه کشور، جمع آوری کردیم. گاه خانواده شهدا مشکلات خود را با ما مطرح می کردند و ما برای حل و رفع آن اقدام می کردیم. مثلا در مراغه به دیدار یک مادر شهید رفتیم و دیدیم در یک زیرزمین زندگی می کند!! در حالی که همان مادر فرزند شهید خود را با کار در خانه ی مردم و کلفتی بزرگ کرده بود! همه ما با دیدن وضعیت زندگی او گریه می کردیم. چرا باید یک مادر شهید که حاصل عمر خود را در راه انقلاب و ارزش های اسلامی و نظام داده است، این گونه در وضعیت اسف انگیزی زندگی کند. اگر پسر او زنده می ماند مادرش در این وضعیت زندگی نمی کرد و اگر پسرش شهید و مادر تنها شده است، این وظیفه ی ما است که به آن ها رسیدگی کنیم.

در هر دیدار یا خانواده شهدا یک نماینده تام الاختیار از بنیاد شهید با خود می بردیم که به مشکلات آن ها رسیدگی کنند. بعد شنیدم که مشکل آن مادر حل شده است. فعالیت هایی این چنین در طی فعالیت برای برگزاری یادواره علت دستیابی ما به توفیق دیدار با مقام ولایت فقیه بود. درواقع شهدا به ما دستمزد دادند. به قول آقا مهدیقلی رضایی خواستند بگویند که منت بر سر کسی نگذارید ما مزد شما را دادیم. دو روز قبل از دیدار به قدری مضطرب بودیم که حتی غذا از گلویم پایین نمی رفت و دلشوره ی این را داشتم که مبادا اسم من در لیست نوشته نشده باشد و یا حذف شده باشد. وقتی رهبر را دیدم باز هم باورم نمی شد که من در محضر آقا و رهبرم هستم. ما اصلا تصور نمی کردیم روزی با رهبر در جمعی خودمانی بنشینیم و یک ساعت با صمیمیت و گرمی صحبت کنیم.

دل سیر دست و صورت مبارک آقا را بوسیدیم و با ایشان گفتیم و خندیدیم. همه ی اسن ها مثل رویا می مانست و لذت آن غیر قابل وصف است. رهبر از نیروهای اطلاعات و لشکر عاشورا به نیکی و خوبی یاد کردند و شعر غواص ها را به ترکی قرائت نمودند و ادامه ی آن را دوستان خواندند. آقا فرمودند سینه ی شما نیروهای اطلاعات پر از خاطره است، نمی دانم چرا آن خاطرات را تعریف نمی کنید؟! آقا مهدیقلی هم به شوخی گفت: آقا به ما گفته اند نگیم. "به ما گفته اند نگیم" اصطلاح نیروهای اطلاعات بود و وقتی کسی از در مورد اطلاعات جنگ از ما می پرسیدند، می گفتیم: به ما گفته اند نگیم. به دنبال حرف مهدیقلی رهبر خندیدند و گفتند، آره گفته اند نگید.


گله ای به جا از مسئولین آذربایجانی!

ما از مسئولین آذربایجان شرقی به شدت گله داریم. آن ها پس از بازگشت از دیدار رهبری هیچ استقبالی از ما نرکدند در حالی که اگر شخص دیگری غیر از رزمندگان و جانبازان بود به استقبال ان ها می رفتند چنان که تا به حال رفته اند اما شب هنگام بعد از پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه دنبال یک آژانس می گشتیم که همسر خانم سپهری که جانباز 70 درصد قطع نخاع است را با آن به منزلشان برسانیم. از استان های دیگر کشور پشت سرهم  به ما پیامک و زنگ می زدند، تبریک می گفتند ولی حتی یک نفر نه از سپاه، نه از بنیاد شهید، نه از حفظ آثار و استانداری و ... به استقبال ما نیامد.

ای کاش به بیت آقای شبستری هم دعوت نمی شدیم!

بعدا آیت الله شبستری ما را دعوت کردند که ای کاش دعوت نمی شدیم؛ متاسفانه کم احترامی هایی در آنجا به جمع ما شد. اصلا به ما فرصت حرف زدن ندادند.


فرصت نشد حرف بزنیم نامه دادیم که مکانی را برای فعالیت های ارزشی به ما بدهید!

وقتی دیدم امکان صحبت کردن هم نداریم در یک نامه از آقای شبستری درخواست کردیم که یک مکان به نام لشکرخوبان برای ما فراهم کنند و ایشان هم قبول کردند. ما به خودشان هم گفتیم که وقتی یک شطرنج باز به شهر می آید شما به دیدارش می روید اما کسی به استقبال ما نیامد. البته خودشان هم این را قبول داشتند.  مقام معظم رهبری خیلی جانبازان را تحویل می گیرند و از لطفشان شرمنده می شویم اما این مسئولین خیلی در حق بچه ها کم لطفی کردند. ما از دوستان خود در سپاه عاشورا انتظار داشتیم که حداقل مراسمی برگزار کرده و از آقای مهدیقلی رضایی و خانم سپهری که رهبر به ایشان لقب مجاهد فی سبیل الله دادند، تجلیل می کردند.

آناج: هدفتان از ادامه فعالیت ها پس از اتمام برگزاری یادواره شهدای اطلاعات چیست؟

نیروهای اطلاعات گمنام هستند. حتی در بین عکس های شهدا که در شهرهای مختلف نصب می شوند، عکسی از نیروهای اطلاعات دیده نمی شود. درست است که ما نمی توانیم در مورد درجات شهدا نظر بدهیم و آن ها در پیشگاه خداوند کسب درجه کرده اند اما شهیدی مثل حسین محمدیان را که مقام معظم رهبری به ایشان درجه سرتیپ دادند، در شهر و استان ما شناخته شده نیست.

لذا ما تصمیم گرفتیم یادواره را در گستره شهدای اطلاعات پنج استانی که جزء لشکر عاشورا بودند، برگزار کنیم. قصد ما ماندگار شدن یادواره بود. لازمه ی ماندگار شدن تالیف کتاب، تدوین فیلم، طراحی سرود و ... بود. حتی من پیشنهاد داده بودم که یکی از شناسایی ها به صورت انیمیشین تدوین کنیم چرا که مهمتر از همه شناساندن دفاع مقدس به کودکان است. اما عده ای با این موضوع مخالفت و حتی به آن اعتراض هم کردند.

کسی قبول نمی کرد شهید حسن باقری اصالتا تبریزی است!

در این یادواره ما برای اولین بار برادر شهید حسن باقری را به استان دعوت کردیم که متاسفانه در ایران کسی قبول نمی کرد که حسن باقری اهل تبریز است اما وقتی برادر ایشان در یادواره ترکی صحبت کردند خیلی چیزها روشن شد و مردم آذربایجان از این موضوع لذت بردند. بعد از این نیز به جای پنج سردار استان، عکس شش سردار را نصب خواهیم کرد.

از استقبال مردم خوشحال شدیم. استقبال به قدری بود که مسئولین اجرایی دستپاچه شدند از عده ای نیز به دلیل کمبود صندلی شرمنده شدیم. یکی از کسانی که صندلی برای نشستن نداشت آقای آیت الله هریسی بود که من از ایشان عذر خواهی کردم اما ایشان گفتند اتفاقا بهتر این است که یادواره شهدا همیشه شلوغ باشد و ما صندلی برای نشستن نداشته باشیم. این استقبال نشانگر این بود که مردم به گمنامی این شهدا پی برده بودند و می خواستند حتی با یک خاطره با آن ها آشنا شوند.

حاج آقا طائب رئیس سازمان اطلاعات سپاه قول پشتیبانی داده و از ما خواسته اند فعالیت های یادوراه ادامه یافته و سال بعد نیز برگزار شود. قصد داریم برای سال بعد چند عنوان کتاب تالیف کنیم، دیدار با خانواده شهدا را تداوم بخشیده و به مشکلات آن ها رسیدگی کنیم.

گفتگو از: رویا سلمانی

 
پی نوشت:
مصاحبه با نیروهای اطلاعات عملیات همواره جذابیت و لذت فراوانی دارد. زیرا این عزیزان گنجینه ای از حرف های ناب و نگفته هستند. به ویژه فردی همچون یوسف صارمی که در میان این حرف ها، طنزهای مخصوص به خودش را نیز دارد. از همین جا برای تمامی رزمندگان و بازماندگان جنگ به ویژه نیروهای اطلاعات عملیاتی آرزوی سربلندی و سلامتی داریم.

بچه است!!



شبیه یك پرنده

شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی آیا؟

تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی آیا؟

شبیه یك پرنده، خیس از باران كه می آیم

تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی آیا؟

پس از طی كردن فرسنگها راهی كه می دانی

كنار خستگیها، تكیه گاهم می شوی آیا؟

شناكردن میان خاك را بد من بلد هستم

تو اقیانوس موج آماج را هم می شوی آیا؟

نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری

تو تصحیح تمام اشتباهاتم می شوی آیا ؟

ا گر بی روز و بی تقویم ماندم من

به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شوی آیا؟

برای دوستم داری گواهت بوده ام عمری

برای دوستت دارم گواهم می شوی آیا؟

شب افسانه ای با تو طلوع تازه ای دارد

تو در صبح اساطیری پگا هم می شوی آیا؟

صبور و ساده ای اما ،عمیق و ژرف،عشق من

برای حرف نجوا، نعره چاهم می شوی آیا؟

پس از صد سال ا گر بد ترجمه كردی نگاهم را

به پاس اشكهایم عذر خواهم می شوی آیا؟

تو شیرین تر از آن هستی كه شادابیت كم گردد

و از خود تلخ می پرسم تباهم می شوی آیا؟!

تاریخ این کشور عجب روزهای با صفائی را سپری کرده است عجب روزهایی ... و اینک کربلای پنج درسی دیگر


کربلای پنج، درسی دیگر

دوران هشت سال دفاع مقدس یادآور حماسه آفرینی های کربلاییان راه حق است که با خلق حماسه هایی جاودان و ماندگار؛ درسی دیگر به دشمنان دادند و رویای شیرین آنان را در تصرف خاک ایران به کابوسی تلخ مبدل کردند.

نوزدهم دی ماه سال 1365 روز آغاز عملیات غرور آفرین کربلای پنج از سوی رزمندگان سپاه اسلام است؛ از اهداف برشمرده برای این عملیات می توان به تسلط بر منطقه شلمچه، که به لحاظ سیاسی و نظامی اهمیت خاصی داشت و همچنین پیشروی به سوی شهر بصره اشاره کرد که در صورت تسلط بر این منطقه، جمهوری اسلامی می توانست برتری خود در جنگ را به اثبات برساند.

شلمچه، منطقه عملیاتی کربلای پنج، در منطقه شمال غربی خرمشهر واقع شده که از جنوب با اروند رود، از شمال با منطقه عمومی اهواز و از غرب با مرزهای بین المللی ایران و عراق، محصور شده است . وجود اروند رود در جنوب آن ، دریاچه ماهی و جزایربوبیان ، ویژگی نظامی خاصی را در این منطقه به وجود آورده است و به لحاظ نزدیکی جغرافیایی با شهر صنعتی بصره ، از نظرکارشناسان نظامی ، دارای اهمیت فوق العاده ای است .

دشمن با توجه به اهمیت این منطقه که دارای تعداد زیادی نهر، کانال، خاکریز و جاده است، آنجا را مسلح به انواع موانع و استحکامات کرده بود و با رها کردن آب در آن، انجام هرگونه عملیاتی را غیر ممکن ساخته و با ایجاد فضایی امن برای خود امکان هر گونه تحرک را سلب کرده بود.

اما قوای نظامی ایران با انجام موفقیت آمیز این عملیات ثابت کرد که با اتکا و توکل بر خدا و ایمان قوی هیچ سدی شکست ناپذیرنیست و نیروهای مخلص خدا قادر هستند تا بر هر مانع و مشکلی فائق آیند.

این عملیات با رمز مبارک ˈیا زهرا(ع)ˈ در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز شد؛ در این عملیات قرارگاه های کربلا، نجف، قدس، نوح و همچنین گردان مستقل 38 زرهی ذوالفقار، تیپ 20 زرهی رمضان و تیپ توپخانه 15 خرداد تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء حضور داشتند.

رزمندگان شجاع سپاه اسلام در مرحله اول این عملیات ، هجوم سنگین خود را علیه مواضع دشمن شروع کردند که موفق به تصرف شلمچه شدند و با پیشروی به سمت بصره نیروهای تجاوزگر بعثی را بیش از پیش سرگردان و هراسان کردند؛ به طوری که صدای شلیک مسلسل ها باعث شده بود تا مردم شهر بصره سراسیمه به خیابان ها بریزند.

در دومین مرحله این عملیات ، سربازان پیر جماران با عبور از موانع ایذایی و مستحکم بعثی ها، با هجومی غافل گیرانه به قلب دشمن ، توانستند با تسلط بر پاسگاه های شلمچه ، بوبیان و کوت سواری چندین کیلومتر از جاده آسفالته شلمچه ـ بصره را نیز تصرف کنند و با نفوذ به عمق مواضع ، خود را به دژ فولادین بصره برسانند.

این دژ که متشکل از خاکریزهای مثلثی ، هلالی ، سنگرهای مستحکم بتونی و موانع ایذایی سنگین بود و برای ساخت آن کارشناسان خارجی پنج سال زمان صرف کرده بودند.

گارد ریاست جمهوری عراق با فرماندهی صدام به منطقه اعزام می شوند؛ اما پاتک های سنگین آنها نیز یارای مقاومت در برابر اراده آهنین کربلاییان را نداشت و هر بار با تحمل شکست های سنگین تر از قبل وادار به عقب نشینی شدند.

در مرحله سوم این عملیات ، رزمندگان اسلام با عبور از کنار اروند به مواضع دشمن در محور نهر جاسم هجوم بردند و یگان های سر در گم دشمن را درعملیات گاز انبری گرفتار کردند و با عبور از نهر جاسم بر پل های ارتباطی این منطقه مسلط شدند.

در این عملیات ضربات و صدمات غیرقابل جبرانی به ماشین جنگی صدام وارد آمد که از آن جمله می توان به انهدام بیش از 80 فروند هواپیما، 700 دستگاه تانک و نفربر و 250 قبضه توپ صحرایی و ضد هوایی، صدها قبضه انواع ادوات نیمه سنگین اشاره کرد.

در این عملیات همچنین 81 تیپ و گردان مستقل دشمن منهدم و 24 تیپ و گردان مستقل نیز آسیب کلی دیدند و بیش از هزاران نفر از نیروهای دشمن کشته، زخمی و یا اسیر شدند.

در نتیجه این عملیات موقعیت سیاسی و نظامی عراق تضعیف و حامیان غربی صدام نگران از سقوط وی تلاش های دیپلماتیک را برای پایان دادن به جنگ افزایش دادند که در نهایت به تصویب قطعنامه 598 در شورای امنیت سازمان ملل انجامید، که در آن برای نخستین بار تا حدودی نظرات جمهوری اسلامی ایران لحاظ شده بود.

یادآوری و بزرگداشت این رشادت ها که نشانه غیرتمندی و ایمان فرزندان غیور ایران زمین در هشت سال دفاع مقدس است، درسی فراموش ناشدنی را به کسانی می دهد که چشم طمع به این آب و خاک دوخته اند تا بدانند ملت ایران همواره در راه پاسداری از خاک میهن خود با تمام توان ایستاده و اجازه تعدی به هیچ نیروی متجاوزی را نخواهد داد.

آقا مهدی شما که فقط با 2% مطالب من آنهم به زور موافقید آیا با این مطلب هم مخالفید؟؟؟؟؟

شما را به خدا !!

این همه روی اعصابش راه نروید؛ اسب ندوانید!

او دیوانه نیست، موجی است.

به خدا بین دیوانه و موجی، خیلی فرق است.

بازمانده ی اصحاب کهف را می ماند او...

تحمل قوانین شهر شما برای او که یاران کهفی اش همه رفته اند، کار آسانی نیست!

اگر از صدای دوپس دوپسِ، تمام بدنش به لرزه می افتد؛ به عصبی بودنش نخندید!

او بدبخت نیست، خیلی سرسخت است...

آری سرسختی می خواهد بیست و شش سال زندگی با اثرات موج انفجار...

او عقب مانده نیست، از قافله جا مانده است...

او که به شما کاری ندارد؛ شمایید که پا روی آرامشش می گذارید!

شمایید که آزارش می دهید و بعد، به واکنش خشنش می خندید!

و او را نسل سوخته لقب می دهید!

آهای قوم!

نسل او، نسلِ سوخته نیست؛ نسلِ دل سوخته است...

شما را به خدا این  قدر روی اعصابش، اسب ندوانید!

مسئولیت تاریخ

شهید غلام‌علی پیچک :

مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی(ع) بود به اسم حکومت خمینی(ره) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم، از انحراف می‌ترسیم.

جبهه فرهنگی عجب شد کساد ؟ شعری در پیرامون دفاع مقدس

ای دل بیچاره گره وا نشد                    پرسه مزن تا شب احیا نشد

توبه‌ات ای دل به وفا بند نیست            حیف ز درگاه خداوند نیست
هر چه نوا می‌کنی العفو را                 باز نکنی پشت به حکم خدا
فصل مناجات، همین توبه نیست          توبه نستوه، فقط ندبه نیست
حق و حقوقی است به گردن تو را         نیست همین زمزمه کردن تو را
حق همین آبروی داشته                     اینکه خدا پرچمت افراشته
حق نگهداری احکام دین                     حق هواداری دین مبین
حق همین اشک و مناجات‌ها             حق برآوردن حاجات‌ها
حق همین جایگه و ادعا                     حق همین ملتمسین دعا
حق گرفتاری مردم چه شد                  از ره دین یاری مردم چه شد
حق پدر مادر کرده وفا                        حق عزیزان به قید حیات
حق شهیدان که فراموش شد             حق امامی که نه! خاموش شد
حق فداکاری و ایثارها                        یاد ز جانباز و علمدارها
یاد ز گمنامی آن گل‌رخان                    یا از آن پیکر بی‌استخوان
ای دل از این حق دگران الامان             حق تولای امام زمان
دست من آماده رفتن نشد                  جسم تو آماده مردن نشد
ای دل از این قافله هم مانده‌ایم             فاتحه جامعه را خوانده‌ایم
امر به معروف که امری ریاست             نهی ز منکر که دگر یک خطاست
فتنه‌گران را که رها کرده‌ایم                 منحرفین را که دعا کرده‌ایم
جبهه فرهنگی عجب شد کساد           جامعه را سخت گرفته فساد
عصمت یاران صمیمی چه شد             غیرت و ایمان قدیمی چه شد
دین فلان شخص اگر سوخته               فکر حرامی است که اندوخته
اهل مناجات غدیرت کجاست              جبهه کجا، خط بصیرت کجاست
غفلت ما راه جدا کردن است              رهبری خویش رها کردن است
مدعی اهل ولا یار کو                        پیروی از خط علمدار کو
ای دل بیچاره ز احباب شو                    کلب در خانه ارباب شو
برگ برات است فقط کربلا                  راه نجات است فقط کربلا
می‌رود آزاده مسیر حسین                 زینبیونند اسیر حسین
ای دل شیدا نشده باز گرد                 تا شب احیا نشده باز گرد


* این شعر در شب ۱۳ رمضان ۹۰ توسط حاج منصور خوانده شده است.

دارا و سارا  و همین و بس !

بعد از شهدا ما چه کردیم
دارا وسارا
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد
چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند
سارای دیگری در ، مهران شده شهیده
دارا کجاست؟ او در ، اروند آرمیده
دوخته هزار سارا چشمی به حلقه ی در
از یک طرف و دیگر چشمی به خون دل ، تر
سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟
دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است
در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار « دارا »
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند
دارای آن زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه
در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد
در این زمانه ناگه ،‌ چادر « لباس جین » شد
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو دارا ست
سارا خود ،‌ از برای ، ‌جلب نظر بیاراست
دارا و گشواره ،‌ حقا که شرم دارد
در دست هایش امروز ، او بند چرم دارد
با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم
جای شهید اسم خواننده روی دیوار
آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار!!!

این خاطره را بخوانید تا باور کنید که شهیدان زنده اند(خاطره به نقل از همسر شهیدحاج یونس زنگی آبادی))

مادر حاج يونس ،خاله من بود و فقط دو تا پسر داشت :حاج يونس و مرتضي .خاله ام چون دختر نداشت ،مرا مثل دخترش مي دانست .اگر براي بچه هاي خودش لباس مي خريد ،هميشه براي من هم چيزي مي خريد .من يادم نمي آيد که مثلا مادر خودم برايم کفش خريده باشد. هميشه مادر حاج يونس برايم خريد مي کرد .روزهاي عيد هم برايم پيراهني يا چادري مي آورد.
از همان بچگي ،با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم ...
ادامه نوشته

تقدیم به دوست مشهدی ام جناب آقای مهندس مهدی کاویان

توضیح: امروز کتاب خاک های نرم کوشک نوشته مولف شهیر سعید عاکف را خواندم بیش اندازه خوب بود

لذا تصمیم گرفتم دین خود را به شهید والا مقام عبدالحسین برونسی ادا کنم دیدم کاری از دستم برنمیآید الا اینکه پیام او را به دوستان و بازدیدکنندگان این وبلاگ تقدیم کنم:

بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی مشهدی 

 

من با چشم باز این را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.

 فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان(عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.

 ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید در باره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید«وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.

... شما اي‌ زن‌، چون‌ زينب‌ كبري‌ (سلام‌الله عليها) فرزندانم‌ را هم‌ پدري‌كن‌ و هم‌ مادري‌، مادري‌ كه‌ اسلام‌ مي‌گويد. براي‌ چندمين‌ بار باز هم‌مي‌گويم‌؛ هر كس‌ آمد و گفت‌: فرزند بي‌ بابا نمي‌خواهم‌ بايد توي‌ دهنش‌بزنيد. همسر عزيزم‌ شما هفت‌ فرزند داريد، بايد آنها را آنچنان‌ با اسلام‌ آشناكنيد كه‌ روز قيامت‌ هم‌ به‌ درد خودت‌ بخورند و هم‌ به‌ درد من‌، در راه‌ امام‌خميني‌ كه‌ همان‌ راه‌ قرآن‌ و راه‌ امام‌ حسين‌ است‌ بروند تا سر حدشهادت‌. از همه‌ شما مي‌خواهم‌ كه‌ هر موقع‌ پسرانم‌ را داماد كرديد، يك‌دختر مؤمن‌ بگيريد، فاطمه‌ و زهرا را هم‌ يك‌ شوهر مؤمن‌ برايشان‌ انتخاب‌كنيد، براي‌ داماد و عروس‌ كردن‌ فرزندانم‌ پي‌ مال‌ دنيا نرويد، فقط‌ ببينيد كه‌ ازهمه‌ بهتر خدا را مي‌شناسد، ملاك‌ خدا باشد. در هر كار اگر انسان‌ خدا را درنظر بگيرد انحراف‌ ايجاد نمي‌شود.
همسر عزيزم‌!
اگر شما اين‌ حرف‌هايي‌ كه‌ من‌ در وصيت‌ نامه‌ نوشتم‌، عمل‌ كرديد، من‌اگر در راه‌ خدا شهيد شدم‌، شما را تا به‌ بهشت‌ نبرم‌! خودم‌ نمي‌روم‌. ازهمه‌ي‌ شما مي‌خواهم‌ كه‌ مرا حلال‌ كنيد و از پدر و مادر مهربانم‌ هم‌مي‌خواهم‌، كه‌ مرا حلال‌ كنند.

نکته

صدام برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلویزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به پنجاه مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوائی عراق را جایزه خواهم داد.

150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام , عباس دوران , حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند.

پس برای شادی روح دلیرمردان خلبان ایرانی که باعث شادی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی قدس سره و ملت شریف ایران شدند فاتحه ای نثار کنید.

یاد باد آن روزگاران یاد باد !  همین

دوستان این چند سطر را بخوانید ببینید از آن روز ها چقدر فاصله داریم , چقدر فاصله گرفته ایم , اصلا اینطوری بگم ما چقدر مسئولیم؟

یک روز ابوالقاسم با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

خبرگزاری فارس: کارت عروسی یک شهید+عکس

طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار هفتاد مرتبه دلش لرزیده. طیبه خیلی سن نداشت. خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو.

همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن... .

بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت.

گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟

گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.

مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدائی نباشد.

خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در زیر این مطالب )

بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود.

عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می‌رفت.

سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.

 

طیبه کلاگر- همسر شهید ابوالقاسم کلاگر

هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن.

یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.

ابوالقاسم شهید شد، و من تمام سال های که با هم بودیم، فقط سه سال بود.

گاهی یک روز، خاطره ائی برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد.

چه رسد به سه سال.

ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد... .

حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.

بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن... 

و اما آن کارت هروسی :

راستی ننه علی کیست ؟ یا ننه علی کی بود؟

اگر گذرتان به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) افتاده باشد، نام این مادر را لااقل برای یک بار شنیده‌اید.

یکی از شخصیت‌های مشهور بهشت زهرای تهران ننه علی است. زن ریز نقش رنج دیده‌ای که خانه کوچک و محقرش کنار مزار فرزندانش موجب حیرت و تغییر احوال بسیاری از مراجعین بهشت زهرا شده است.

 
ننه علی لقب معروف و مشهور مادری است که مدت ۲۰ سال بصورت شبانه روز در این خانه و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد.

او که فرزندش به دست نوکران حلقه بگوش خاندان منحوس پهلوی (ساواک) به شهادت رسیده است، بعد از اینکه با خبر می‌شود فرزندش به شهادت رسیده و در شهر اهواز دفن گردیده است. راهی شهر اهواز می‌شود و در کنار مزار فرزندش بیتوته می‌کند.
 
بعد از پیروزی انقلاب به حضرت امام اطلاع می‌دهند که مادری از تهران به اهواز آمده و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی می‌کند، البته بدون هیچ سرپناهی که او را در مقابل گرمای طاقت فرسای جنوب محافظت نماید. به دستور امام (ره) پیکر این شهید از اهواز به بهشت زهرا (س) در تهران منتقل می‌شود.
 
از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۸ننه علی تک و تنها در این اتاقک فلزی زندگی کرد، به گفته دوستان خانه شهید بهشت زهرا (س) تا مدتها این اتاقک، برق نداشت وسیله گرمایشی و سرمایشی نداشت. بعد از سال ۷۸ به دلیل کهولت سن و بیماری جسمی، تنها دخترش او را به خانه خود می‌برد و از آن به بعد هرچند ماه یک بار به زیارت مزار فرزندش می‌آید.

اگر به  قطعه ۲۴، نزدیک مزار شهید ۱۳ ساله حسین فهمیده رفته باشید احتمالا اتاقکی کوچک با دیوار‌های فلزی توجهتان را جلب می‌کند.
در میان این اتاقک مزار فرزند شهیدش قرار گرفته  که بر روی سنگ آن نوشته شده «شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست».
این مادر بزرگوار که تا هفته گذشته در قید حیات بودند و هر چند ماه یکبار برای زیارت به گلزار شهدا می‌رفتند ، واینک که به رحمت خدا رفته اند در کناز مزار فرزندش دفن گردیده است:


امروز به بهشت زهرای تهران رفتیم تا یادی کنیم از ننه علی و تصاویری ثبت کنیم از شاهکار قابل ستایش!! رییس محترم سازمان بهشت زهرا ، جناب اکبر توکلی. دیدن جای خالی کلبه احزان ننه علی که می توانست نگینی درخشان در قلب بهشت زهرای تهران برای طول تاریخ باشد ، داغ دلمان را تازه کرد. «عملیاتِ انهدام» با مهارت و زیبایی قابل تحسینی انجام شده بود. انگار نه انگار که بیش از 20 سال در این جا یک چهاردیواری قرار داشته که همه ی زائران قطعه 24 ، وقتی به مقابل آن می رسیدند ، با احترام تاملی می کردند و دلی صفا می دادند. خصوصا آن روزهایی که خود ننه علی هم در داخل کلبه و یا اطراف آن دیده می شد.  اثر هنری یک مدیر خلاق!، هوشمند و دلسوز! مانند زخمی در قطعه 24 بهشت زهرای تهران خودنمایی می کرد و چه می شد کرد جز آهی سرد و دعایی به جان این همه درخشش در نگاه فرهنگی به آثار ملی و اسناد غیرت و شرف این مردم. جالب تر از همه اینکه ، حضرت مدیر کل با افتخار اعلام کرده اند این اقدام نبوغ آمیز را با رضایت خانواده ننه علی انجام داده اند و یک رضایت نامه کتبی هم از نشان خلق الله داده اند که یعنی ما هیچ جرمی مرتکب نشده ایم. بنازم به این همه درکِ فرهنگی و قانون مداری. دریغ...  


درست همین جایی که این چند نفر ایستاده اند ، تا صبح دیروز(3 اسفند 1390) آلو نکی قرار
داشت که بیش از دو دهه از عمر آن می گذشت و 17 سال محل زندگی یک مادر شهید بود
و نمادی معنوی در بهشت زهرای تهران به شمار می رفت و ... اما با خلاقیت سازمان بهشت
زهرای تهران ، دیگر وجود خارجی ندارد. با تشکر از همه مسئولین امر.


مدفن ننه علی در کنار فرزند شهیدش و جای خالی کلبه احزانِ قطعه 24


مزار ننه علی ، نماد صبر و استقامت مادران شهدا


این تصویر در میدان شهدای نیروی هوایی در بهشت زهرای تهران گرفته شده است.
به همت مدیریت سازمان بهشت زهرا ، از کلبه احزان ننه علی در قطعه 24 تنها عکس هایی
 باقی مانده است که روی چند بنر در سطح بهشت زهرا نصب شده اند. با خبر شدیم
که تازه تعدادی از این بنر هاکه عکس کلبه ی احزانِ منهدم شده در آن ها بوده ،
 به سرعت عوض شده اند. دست گلشان درد نکند!

پاسخ به یک نظر

دوست بازدید کننده ای از وبلاک من بازدید کرده بود خاطره یک جانباز شیمیائی را دیده و سپس نظر داده بود ، ضمن تقدیر و تشکر از این عزیز از آنجائی که مثل بعضیها فحش بارانم نکرده بود خواستم ابتدا نظر آن دوست گرامی را با جوابیه خودم دراین پست زینت بخش وبلاگ خودم بکنم .

دوست بازدید کننده اینطور نوشته است :(البته عمدا متن نظر را با رنگ سبز و عین عبارات را بدون هرگونه تغییر دیگری آورده ام تا روح مطلب و نظر را هم برساند)

من معذرت میخوام اما با این عکس چیو میخواین ثابت کنین یعنی نشستن چندتا جوون کنار هم گناه و معصیته؟ یعنی بخاطر این جوونا باید از خون شهدا معذرت خواهی کرد یعنی خود شهدا جوونی نکردن یعنی شهدا ..........

خوشحال میشم بهم جواب بدین  و

دوست عزیزم سلام خسته نباشید از اینکه بدلیل ضیق وقت و مشکلات و دلائل عدیده دیگر منجمله ناراحتی نتوانستی کلامت را با سلام آغاز کنی من این لحن سخن گفتن را به دل نمیگیرم ، اما  شما اصلا توجه لازم را به پنج مطلب اساسی نداشته ای؟
اولا این مطلب را من از یک وبلاگ دیگر بدون هیچگونه نظر و توضیحی در همان پست مورد اشاره شما درج کرده ام ، و هیچ تقصیری متوجه بنده حقیر نیست ،و جوابگوی اصلی کسی است که این مطالب و تصاویر را در وبلاگ خودش آورده است ، و لابد می پذیرید که بنده بی تقصیرم . اما  چنانچه بر ادعای خودتان مصر باشید بنده حاضرم در هر دادگاه صالحه که شما تشخیص بدهید از خودم دفاع بکنم ، البته نمیخواهم در انتخاب دادگاه صالحه خود را به مشقت بیاندازید ، من میتوانم در دیوان داوری لاهه و یا اگر صلاح بدانید در اتحادیه عرب و یا حتی در منازل چند میلیاردتومانی آقایان مهندس میرحسین موسوی و شیخ اصلاحات حضرت حجه الاسلام والمسلمین مهدی کروبی که بدون پرداخت اجاره بهائی بیت المال مسلمین را تصاحب کرده اند و لابد در اغتشاشات سال 88 اصحاب اصلاحات این منازل را طی رفراندومی به این بزرگواران بخشیده اند ،دادگاهی ام کنید حاضر شوم و از این بابت هیچگونه مشکلی ندارم یا اگر این برایتان مشکل است در یک مناظره تلویزیونی در آژانس سخن پراکنی بی بی سی یا صدای آمریکا با حضور اساتید خارجه نشین کشورمان مثل دکتر نوریزاد یا مهاجرانی و حتی دکتر مهدی خزعلی و یا هرکس را که شما صلاح میدانید به استنطاق شما و سایر دوستان فخیمه جواب بدهم و در صورتی که دفاعیاتم خاطر مبارکتان را منکدر کرد میتوانید درمرکز تآدیب و تربیت گوانتانامو و یا در همین نزدیکیها در دانشگاه انسان سازی ابوغریب محبوسم سازید و یا اگر اینهم مشکلی را افاقه نکرد میتوانید با درخواست یک آدرس از من همان کاری را با من انجام دهید که با دکتر شهریاری یا احمدی روشن انجام دادید بالاخره دلارها و پوندها (ببخشید یوروهای تقدیمی فرانسه و انگلیس و آمریکا نباید بی خاصیت باشند که ) بی دلیل روانه این آب و خاک نمیشود و باید از آنها استفاده بهینه کرد؟
دوما متاسفانه باید باستحضارتان برسانم که این کشور ، کشور جمهوری اسلامی ایران است و 33 سال پیش جوانان این آب و خاک با همت مردانه شان با رهبریت زعیم عالیقدر حضرت آیه الله خمینی رضوان الله تعالی علیه انقلاب کرده اند، و هدف از این انقلاب هم جاری ساختن ارزشها و قوانین اسلامی در این کشور بوده است و هدف از تحمل این همه شهید و جانباز و اینهمه خسارات مادی و معنوی اعتلای کلمه الله بوده و بس ، و الا عقلمان پاره سنگ برنداشته بود که شهادت و ایثار و فداکاریها را ما انجام بدهیم و شما بتوانید درسرزمینی که 33 سال آماج حمله های نظامی ، سیاسی ، اجتماعی و تحریمهای ظاهری و مخفی بوده است هرجور که بخواهید یا بتوانید با هرکسی و با هر جلوه و چهره ای لاس بزنید و کسی هم نتواند به شما بگوید که بالای چشمتان ابروست ، البته من به شما زیاد سخت نمی گیرم ممکن است آدرس را اشتباهی آمده باشید ، آدرس بالیوود ، هالیوود ، کندی لیست و پلی بوی و قص علیهذا چند خانه آنطرف تر است، البته چند خانه هم نه ، چند هزار کیلومتر آنطرف تر ، همان نزدیکی لاس وگاس .البته نمیخواهم به زخم هایتان نمک بپاشم ولی میخواهم فقط یادآوری کنم که دوران تهران مصور، دختران و پسران ،زن روز ، انتخاب دختر شایسته و حتی جمشیدیه و تهران نو و غیره خیلی وقته گذشته است . یک وقت پیش کسانی حرف نزنی که متوجه بشوند که خیلی عقب مانده ای. منظورم واقعا عقب مانده ای هست نه عقب مانده هستی ! به دل نگیر.
و سوما اینکه ما چه کسی هستیم که مانع لولیدن یک عده دختر و پسر لات بی سر و پای مشنگی در این کشور بشویم . بی زحمت از بزرگترهایتان ، از همان پدر و مادرهایتان آدرس آیات قرآن عظیم الشان و احادیث ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین را مبنی بر محدودیت برخورد و معاشرت نامحرم ها با همدیگر را بپرسید یقینا شما را با کمال متانت و ادب راهنمائی خواهند فرمود.
چهارما اینکه تا آنجائی که من میدانم در پاسخ به بخش آخر سوالتان که پرسیده اید آیا شهدا و جانبازان این خطه جوانی نکرده اند ؟ باید باستحضار مقام شامخ شما در قالب یک بیت شعر برسانم که :
توفیق رفیقی است به هرکس ندهندش              هرگز پر طاووس به کرکس ندهندش
شهدا و جانبازان این کشور اجل تر از آن هستند که ما در باره آنها فکر میکنیم.
در خاتمه و بعنوان حسن ختام به خدمت شما عارضم که اصلا لازم نیست شما از خون این شهدای والامقام عذرخواهی بکنید چرا که در یوم تبلی السرائر و در روزی که اسمش قیامت است در مقابل ملائکه الله خود پاسخ لازم و عذرخواهی لازم را خواهید فرمود اگر چه مطمئنم قبل از آن با اردنگی ملک الموت و ملائکه ای بنام نکیر و منکر بیدار خواهید شد.
پس تا آنروز بدرود

جانباز شیمیائی ! ببخشید از اینکه در این ایام دلم هوای جانبازان کرده است .

یک جانباز شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:

تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!

همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.

( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .

 سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...

ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟ ...

شرمنده همه جانبازان ؛ مخصوصا جانبازان اعصاب وروان و جانبازان شیمیایی

نمی خواستم این دوتا عکس روبذارم  ؛ توی دلم میگم شاید خبر ندارن برااین انقلاب خون دادیم! 

اما...

راحت نفس می کشیم و خیلی چیزا یادمون میره

روایتی از پنجمین کربلای ایران

سنگيني شرايط دشوار پس از عمليات کربلاي ۴ ضرورت انجام عمليات ديگري را ايجاب مي کرد. عملياتي که پيروزي آن تضمين شده باشد و ضمنا از جنبه نظامي و سياسي بسيار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلاي ۴ را جبران نمايد. با توجه‌ به‌ آمادگی‌ یگانها و نیروهای‌ داوطلب‌ برای‌ انجام‌ عملیاتی‌ دیگر پس از کربلای ۴، عملیات‌ "کربلای ۵" در مدتی‌ اندک‌ یعنی ‌۱۲ روز طرح ریزی شد.خاطره ی متفاوت یکی از رزمندگان عملیات کربلای پنج، جعفر طهماسبی را به مناسبت ایام سالروز انجام این عملیات مرور می کنیم:روز ۱۸ دیماه سال ۱۳۶۵ بود. قبل از ظهر یک دسته از غواص های تخریب که مسئولشان حاج ناصر اسماعیل یزدی بود و مامور به گردان رزمی بودند، سوارتویوتا شدند و رفتند به طرف خط شلمچه. من هم همراه اونها رفتم. وقتی رسیدیم، ظهرشده بود. نماز را داخل کانال خط اول خودمون به صورت فرادی خوندیم.چون یک مقدار از مسیر را پیاده اومده بودیم، حسابی گرسنه بودیم. حاج ناصر، شهید صبرعلی کلانتر رو فرستاد غذا بگیره.بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) که کنار ما بودند یک کیسه فریزر دستشون بود که داخلش برنج و گوشت بود. ما هم به خودمون وعده چلو گوشت داده بودیم که شهید کلانتر رسید اما گفت: با عرض شرمندگی، چون اول ما سجود داشتیم قبل از وجود، به آقایون سجودی غذا نرسید.عوضش وجودی ها دو نفره غذا بردن.تا اینو گفت همه به او اعتراض کردند.گفتیم حالا ببینیم چی گرفتی. دیدیم یک بسته نون و دو سه جعبه خرما و یک جعبه هم کشمش. این شد نهار ما.بعد شهید کلانتر با خنده رو کرد به اون بچه هایی که داشتند با ولع چلو گوشت با نوشابه می خوردند، گفت: زیاد هم خوشحال نباشید و حول ورتون نداره... شب درازه. حدسش درست بود غذاها خراب شده بود .خیلی ها موقع درگیری دنبال مکان تخلیه می گشتند.خلاصه بعد از خوردن نهار با شهید سید محمد (شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء علیه السلام) برگشتم عقب. یعنی زیر پل هفتی هشتی که دسته شهید پیکاری اونجا بودند.ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که دیدم یک تویوتا بالای پل ایستاد. مثل اینکه داره دنبال آدرس می گرده. اومد زیر پل دیدم شهید موسوی زاده است. بعد از روبوسی یک نگاهی به من کرد و گفت: امشب خبریه! گفتم: آره. زود بجنب تا دیر نشده.گفت :چیکار کنم.گفتم: آقا سید داره دم منبع آب وضو می گیره .بدو موقعیت خوبیه.سید موسوی زاده رفت و من هم از دور نگاش می کردم . معلوم بود سید محمد زیر باز نمیره، چون سیدموسوی زاده خودش فرمانده تخریب تیپ مسلم ابن عقیل بود. نمی دونم به سیدمحمد چی گفت که راضی شد. دیدم لبخند روی لبشه داره میاد. تا رسید گفت: جعفر یک دست لباس غواصی برام جور کن و رفت سمت ماشین تویوتا و چند لحظه ای با راننده اش حرف زد.راننده ماشین رو سروته کرد و رفت. سید هم رفت وضو بگیره برای نماز مغرب و عشا. بعضی از بچه های تخریب که وضوگرفته بودند لباس های غواصی را پوشیدند و صف های جماعت تشکیل شد. ساعت حدود شش بعدازظهر بود که صدای اذان شهید مهدی اسماعیلی پور فضا را پر کرد.«الله اکبر...کبیرا ... والحمدلله کثیرا...حی علی خیرالعمل...خیرالعمل ولایتک یا ابالحسن».مهدی اذان می گفت و بچه ها گریه می کردند. نماز اول که تمام شد، شهید سید محمد زینال الحسینی شروع کرد به صحبت کردن.برادرها امشب شب عملیاته، شب سرنوشته، خیلی ها منتظر امشب بودند. خیلی ها چشمشون به شما و کار شماست. خانواده شهدا، امام عزیز، مردم شهید پرور. همه منتظر شنیدن خبر خوش ازجبهه ها هستند.سید می گفت و اشک ها نم نم می ریخت تا که به اینجا رسید:بعضی از شما این آخرین نمازیه که دارند می خونند. نماز صبح فردا انشاءالله تو بهشت. دیگه کسی آرام گریه نمی کرد. خود سید هم گریه اش شروع شد و با گریه گفت: امام عزیز ما گفته؛ به رزمندگان بگید شما کربلا می روید و من هم می آيم و اونجا با هم نماز می خونیم.دیگر سید محمد ضجه می زد.فرمانده شجاع و کاردان تخریب لشگر ۱۰ سیدالشهداء(ع) شب عملیات کربلای ۵ داره ضجه می زنه - لحظات عجیبی بود، شب عاشورا را تداعی می کرد- فرمانده با التماس گفت: هرکی نمی تونه این مسیر چند کیلومتری داخل آب راه بره اصرار بر رفتن نداشته باشه، کارهای دیگری هم هست.سید بعد از گفتن چند نکته جدی، برای توجیه بچه های غواص یک نفس عمیقی کشید و سینه اش را صاف کرد و گفت: رزمندگان ایام فاطمیه است.ایام شهادت مادر ما فاطمه(س) است - از اینجا به بعد صحبت سید با نغمه بود- مادر جون دست ما را بگیر.ما برای یاری دین خدا قدم تو جبهه گذاشتیم و مجلس را آماده کرد. خودش شروع کرد روضه خوندن.سید محمد شب عملیات کربلای ۵ داره روضه حضرت زهرا(س) می خونه: زهرای من، زهرای من... دنبال حیدر می دوید... ازسینه اش خون می چکید...سید اینها رو گفت و از حال رفت. بعدش من روضه را ادامه دادم و سینه زدیم. یادش بخیر شهید پیکاری میونداری می کرد.نماز عشا را با گریه بچه ها خوندن و بعد از نماز بین صف ها شام پخش کردن که فکر می کنم کالباس با نون بود و بعضی ها هم مثل شهید اربابیان چلوگوشت خوردند که ای کاش نمی خوردند.ساعت حدود ۸ شب بود که شهید سید محمد گفت: بچه ها بیرون سنگر برای رفتن به خط شوند. بچه ها از سنگر که بیرون اومدند سربه سر هم می گذاشتن. شهید سیدمحمد یه داد زد: برادرها دیرشده .سریع سوار ماشین ها بشید.بعضی بچه ها سردشون شده بود. دنبال اورکت می گشتند. شهید پیکاری رو دیدم یک اورکت زرد رنگ پوشیده و کلاه اورکت را تو صورتش کشیده.رفتم سمتش که بگم علی جون برف که نیومده؛ تا نگاهم به صورتش افتاد دیدم پهنه صورتش از اشک خیس خیسه. دیگه بچه هاسوار تویوتا بودند و ماشین درمسیر سربالایی پل هفتی هشتی در حرکت بود.بچه ها با هم شوخی می کردند. مخصوصا چند بار شهید مجید عسگری را از داخل ماشین پایین انداختند. من برای اینکه فضا را عوض کنم و روحیه ای باشه برای بچه ها شروع کردم بخواندن این زمزمه: آتیش زدم به خرمنم؛ آی خرمنم آی خرمنم. همه می خندیدند و خطاب به من می گفتند: آی خر تویی، آی خر تویی. گفتم شاید حال علی پیکاری عوض شده باشه. دیدم صداش میاد با بچه ها در جواب دادن سرود همکاری می کنه. اما با گریه، با ناراحتی.گفتم: علی ترسیدی؟اون مثل اینکه اصلا به حرفم توجه نکرده باشد؛ هی می گفت: آی خرمنم، آی خرمنم. و گریه می کرد.گفتم: رفیق ما «ام الرصاص» با هم رفتیم. حالت امشب فرق می کنه. درحالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت: جعفر دستم خالیه!اون شب بچه ها رفتند. آخرین غواص که وارد آب شد من کنار شهید سید محمد بودم، دیدم کنار آب نشست و شروع کرد زیر لب برای بچه ها دعا کردن و به مادرش حضرت زهرا (س) التماس کردن.ساعت نزدیکی های دوازده شب بود که درگیری شروع شد. تمام منطقه شلمچه با منورها مثل روز روشن شد. حجم آتیش روی نقطه ای که غواص ها رفته بودن متمرکز بود و شهید سیدمحمد توی کانال نگران. دیگه نتونست طاقت بیاره. دوید لب اسکله که پایین کانال بود و با قایق رفت سمت درگیری و گفت: تا نگفتم کسی جلو نیاد.ما تو کانال موندیم، نماز صبح را خونده بودیم. اما هوا هنوز روشن نشده بود. با شهید حاج ناصر اربابیان اومدیم لب اسکله و گفتیم بریم اون طرف، چون هم نگران سید بودیم و هم غواص ها که یک دفعه دیدیم قایقی با سرعت از طرف دشمن به سمت اسکله میاد. از اون دور سکاندار صدا می زنه: بچه های تخریب، بچه های تخریب.بند دلم پاره شد. گفتم ناصر حتما سیدمحمد یه چیزیش شده! تا اینکه قایق به اسکله رسید و سکاندار طناب و انداخت و ما گرفتیم. گفتم چیه سر و صدا می کنی؟ گفت: این غواص ها شهدای تخریب هستند که داخل آب بودن.دیدم تمام سطح قایق را بدن های شهدا گرفته. لباس های سیاه غواصی به سرخی می زنه.اصلا حواسم نبود آخه دنبال سید بودم . توی اون نور کم که تازه خورشید داشت می اومد بالا که صبح روز ۱۹ دی ماه ۶۵ خودشو نشون بده. دیدم چهره آرام شهید علیرضا پیکاری را که پلک هاش رو هم افتاده و به آرامش رسیده بود. دراین عملیات ۹ تن از رزمندگان گردان تخریب لشگر۱۰حضرت سیدالشهدا (ع) درشلمچه به شهادت رسیدند:شهید علیرضا پیکاری-شهید سید محمدعلی موسوی زاده-شهید مهدی اسماعیل پور- شهید محمدحسن خدمتی- شهید صبرعلی کلانتر- شهید سید امین صدرنژاد- شهید مجید عسگری- شهید محمد مرادی- شهید محسن حدادی

باید که مرا عبد غلامان تو خوانند

هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
هر جا تب عشق است، دل در به دری هست
دیروز گدایان همه دنبال تو بودند
هر جا که شلوغ است یقینا خبری هست
...اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند
دیدید که در طینت ما هم هنری هست
بازار مرا با قدمت گرم نکردی
یک چند غلامی که بیایی ببری هست
در غیبت شه روی به شهزاده می آرند
صد شکر که در خانه آقا پسری هست
هر جا قد وبالای رشیدی است، یقینا
دنبال سرش نیم نگاه پدری هست
یا حضرت ارباب،دمت گرم و دلت شاد
یا حضرت ارباب کرم،خانه ات آباد
داریم همه محضر تو عرض سلامی
تو شاهی و ما نیز هر آنچه تو بنامی
تا خانه ی آباد شما بنده پذیر است
نامرد ترینم نکنم میل غلامی
ای قامت قد قامت تو عین قیامت
قربان قدت صد قد و بالای گرامی
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی
پس لطف بفرما وبفرما که کدامی؟
تو مفترض الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
هر کس که هوای پدری داشته باشد
خوب است که همچین پسری داشته باشد
انگار رسول است، نمایی که تو داری
انگار بتول است ،صدایی که تو داری
بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی
با این قد انگشت نمایی که تو داری
باید که برای تو کرم خانه بسازند
از بس که زیاد است گدایی که تو داری
از شش جهت کعبه دل لطف تو جاری است
از سفره ی پر جود و سخایی که تو داری
تو آنقدر از خویشتن خویش گذشتی
که منتظر توست، خدایی که تو داری
کاری نکن ای دوست مرا از تو بگیرند
بگذار که عشاق به پای تو بمیرند
ای سیر کمالات همه تا سر کویت
ای آب فرات لب من آب وضویت
ابن الحسنت گفته حسین بس که کریمی
مانند حسن جود بود عادت و خویت
عالم همه حیران ابوالفضل و حسینند
ماتند ابوالفضل و حسین از گل رویت
پایین قدمهای حسین جای کمی نیست
جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمویت
اینقدر مزن آب به سرخی لب خود
حیف است که پیچیده شود اینهمه بویت
حیف از تو مرا عبد و غلام تو بدانند
باید که مرا عبد غلامان تو خوانند

فاعتبروا یا اولوالابصار

شهیدان عبداللهی و بهجت‌نژاد به خانه بازگشتند
رویای صادقه دختر گیلانغربی 2 شهید را به خانه برگرداند

رویای صادقه دختر گیلانغربی ساکن روستای کوران از توابع شهرستان سرپل‌ذهاب، دو شهید را پس از سال‌ها غربت و گمنامی به خانه برگرداند.

خبرگزاری فارس: رویای صادقه دختر گیلانغربی 2 شهید را به خانه برگرداند

مجید حلاج رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان تبریز گفت: تشییع پیکر مطهر شهیدان علی عبداللهی و محمدحسین بهجت‌نژاد که در عملیات مطلع الفجر و والفجر چهار به شهادت رسیده‌اند فردا بعد از اقامه نماز جمعه تبریز از مقابل مصلای امام خمینی (ره) تا میدان ساعت تشییع می‌شوند.


وی درباره حکمت رجعت پیکرهای پک و مطهر این دو شهید تصریح کرد: این شهیدان در روستای کوران گیلانغرب شهر سر پل‌ذهاب در جریان جنگ تحمیلی پیکرشان مدفون شده بود.


حلاج ادامه داد: بعد از گذشت 30 سال از این واقعه در یکی از شب‌های ماه جاری یکی از شهدا در رویای یکی از دختران پاک و معصوم روستا که 17 سال دارد ظاهر شده و بیان می‌کند در فلان محل مدفون شده و از اهالی تبریز هستم و به دلیل غربت تقاضای انتقال به محل زادگاهم را دارم.


وی افزود: این دختر بلافاصله خانواده و معتمدان محلی را در جریان امر گذاشته ولی با بی‌توجهی و بی‌مهری روبه‌رو می‌شود.


حلاج گفت: این دختر در ادامه تصمیم به تفحص گرفته و با کمک دو تن از دوستان اقدام به کاوش کرده و شاهد قطعه‌ای از آثار شهدا می‌شوند و بلافاصله جریان را به اهالی اطلاع می‌دهند که بعد از آن با هماهنگی سپاه عاشورا اقدامات اولیه برای شناسایی شهدا صورت می‌گیرد.


رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان تبریز ادامه داد: این شهیدان پس از شناسایی از طریق پلاک و کارت شناسایی( کارت عضویت، گواهینامه و تصاویر فرزندان شهدا) به تبریز انتقال می‌یابند.


آری شهادت برترین معراج عشق است.


همچنان که شهید مصطفی چمران می‌گوید:


 خدایا ...


تو به من پوچی لذات زودگذر را نمودی، ناپایداری روزگار را نشان دادی، لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی

خدایا ...

تو را شکر می‌کنم که از پوچی‌ها، ناپایداری‌ها‌،خوشی‌ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفان‌های خطرناک حوادث رها کردی، در غوغای حیات در مبارزه با ظلم و کفر غرق کردی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.


 فهمیدم سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست بلکه در درد، رنج، مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره شهادت است.


همیشه می‌خواستم که شمع باشم، بسوزم ، نور بدهم و نمونه‌ای از مبارزه، کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. می‌خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم.


ای حسین (ع)، من برای زنده ماندن تلاش نمی‌کنم و از مرگ نمی‌هراسم بلکه به شهادت دل بسته‌ام و از همه چیز دست شسته‌ام ولی نمی‌توانم بپذیرم که ارزش‌های الهی و حتی قداست انقلاب بازیچه دست سیاستمداران و تجار مادی‌‌پرست شده است.

عباس شب خیز هم رفت!!

بر اثر ریزش دیوار ساختمان 2 طبقه
"عباس شب خیز" زیر آوار جان باخت

"عباس شب خیز" شاعر تبریزی بر اثر ریزش آوار خانه‌ای فرسوده چشم از دیار فانی بست.

خبرگزاری فارس:

مسئول روابط عمومی فوریت‌های پزشکی آذربایجان‌‌شرقی با بیان اینکه "عباس شب خیز" شاعر تبریزی بر اثر ریزش آوار خانه‌ای فرسوده چشم از دیار فانی بست، اظهار داشت: این شاعر تبریزی در میدان قدس واقع در قراملک اقدام به پارک خودروی خود در مقابل دیوار فرسوده یک خانه دو طبقه می‌کند که هنگام بازگشت به خودروی خود در ساعت 11 و 27 دقیقه دیوار سقوط کرده و وی جان خود را از دست می‌دهد.


حبیب حسنقلی‌زاده افزود: اهالی منطقه به ایشان در خصوص عدم پارک در مقابل این دیوار هشدار داده بودند اما عدم توجه وی به این اخطار مردم باعث بروز این حادثه دلخراش شده است.


وی افزود: همکاران فوریت‌های پزشکی پس از اطلاع از بروز این حادثه در منطقه 12، پس از پنج دقیقه خود را به محل حادثه رساندند اما اقدامات احیایی آنها در آمبولانس و بیمارستان ثمر نبخشید و این شاعر تبریزی از دنیا رفت.

حاجی بخشی هم رفت!!


آخرین تصاویر از حاجی بخشی علمدار جبهه‌ها

بسیجی نام آشنا، جانباز و علمدار دوران دفاع مقدس و پدر ۲ شهید که تا پایان عمر به میثاق خود با پیر جماران پایبند بود، صبح امروز به لقاء الله پیوست.

خبرگزاری فارس: آخرین تصاویر از حاجی بخشی علمدار جبهه‌ها

حاج ذبیح‌الله بخشی، علمدار دوران دفاع مقدس معروف به حاجی بخشی صبح امروز در تهران به یاران شهیدش پیوست.



خبرگزاری فارس افتخار دارد تا آخرین تصاویر این بسیجی نام آشنا، جانباز و علمدار دوران دفاع مقدس و پدر ۲ شهید  را که تا پایان عمر به میثاقی که با پیر جماران و آرمان هایش بسته بود پایبند ماند، منتشر کند.



این تصاویر در تاریخ یک دی ماه 1390 به مناسبت اربعین شهدای اقتدار (اربعین) در گلزار شهدای امامزاده طاهر کرج گرفته شده است.

در آینده نزدیک تصاویر حاجی بخشی در دوران دفاع مقدس نیز منتشر خواهد شد. روحش شاد.

برای دیدن تصاویر اینجا را کلیک کنید.

محتاج يك لبخنديم


هواي تهران آلوده نيست، زاينده رود هم هيچگاه خشك نمي شود، براي درياچه اروميه هم خدايي هست كه عزيز و قادر است؛ نه الان كه از ابتداي خلقت...مشكل جاي ديگري است؛ هواي دل ما بدجوري آلوده است و زنده رود زندگي مان را خشكسالي محكم در آغوش گرفته و...
كمي به عقب برگرديم؟ تازه دانشگاه قبول شده بود و قرار بود به دعاي مادر براي خودش كسي شود و چشم و چراغ يك خانواده و محله. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد كه دانه هاي اشك مادر، زانوانش را سست كند و دلش بلرزد و...شعار نداد، وبلاگ هم نداشت تا براي حرفهايش تابلو درست كند و بعد نردباني شود براي مديركلي فلان اداره! رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد تا قلمبه هاي اشك پدر را از لابه لاي اسپند دود كرده ببيند و گمان كند از دود چشمهايش باراني است...
تازه عقد كرده بودند. دوران داغ نامزدي بود و باران عشق تنها براي او و عزيزش مي باريد. چقدر شبها بعد از ديدار لبخندهاي ناز او، در خلوت، خدا را به خاطر اين وصلت زيبا شكر مي كرد...رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد. عاشقانه ترين نامه عالم را براي او نوشت و رفت. حتي صبر نكرد صبح شود و آفتاب را از پشت پلك هاي پري چهرش در قاب چشمان خسته و خمارش بريزد و يك استكان شيدايي داغ سر بكشد و بعد برود...رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد تا ببيند يك نفر با لباس عروس در چارچوب در زل زده به امتداد كوچه و با نسيم پيچ و تاب مي خورد و گردن مي كشد براي معشوقش...
دخترش تازه سه ساله شده بود و شيرين. در آغوشش كه مي گرفت؛ دنيا در نظرش برف سپيد خوشمزه اي بود كه انگار از آسمان تنها براي او و در كام او مي نشست...صبح بيدارش هم نكرد. يك بوسه آرام روي گونه گل انداخته دخترك جا گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد. برنگشت تا در درياي آبي و مواج چشمان همسرش غرق شود و لنگر بيندازد پاي اين بانوي بهاري و باراني. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد...نديد كه دخترك همه زندگي اش را حاضر است بدهد و يك بار ديگر او را در آغوش بگيرد. رفت. پشت سرش را هم نگاه نكرد.
حالا به ظاهر آنها رفته اند و ما مانده ايم! مانده ايم تا براي احساس تكليف مان در انتخابات و نامزدي خلاصه شود و براي رسيدن به صندلي مجلس توپخانه هاي دروغ و تهمت و ناسزا را آتش كنيم...مي خواهيم براي اداي تكليف به خانه ملت برويم اما آش مان با حبوبات تخريب جا مي افتد و تنور انتخاباتمان هم با تفرقه ميان خودي ها...بداخلاق شده ايم و بايد قبول كنيم كه بدجوري «مانده ايم».
هواي دل ما سخت آلوده شده و با اين رگبارهاي زودگذر و آن توده ابرهاي كم فشار و اين باران هاي مصنوعي و حتي آن هواپيماهاي ملخي آب پاش هم صاف نمي شود، ديگر طلوع سرخ آفتاب كنار دانه خوردن ياكريم كوچه، كاممان را شيرين نمي كند، ديگر لبخند پيرمرد كه هر شب برايش يك نان داغ مي گرفتيم طعم دلمان را عسل نمي كند، ديگر چادر به دندان گرفته پيرزن خميده محل، ذكر زبانمان را قل هو الله نمي كند...ال نود اهدايي اداره، مبلمان تمام استيل اتاق كار، عضويت در هيئت مديره اين شركت و آن موسسه، اضافه كار و پاداش و حق اولاد و حق لبخند زوري براي مدير و حق سكوت در مقابل حيف و ميل بيت المال و حق زير آب زني روزانه و حق هزار عنوان الكي ديگر كه در سياهه فيش حقوقي مان ثبت مي شود، بدجوري گرفتارمان كرده؛ ما بدجوري «مانده ايم».
دلم يك بغل سير اشك هاي خسته حاج كاظم را مي خواهد، يك دنيا صداي «فاطمه»... چه فرشته باراني بوده زمان جنگ...ما آدم هاي امروزي آن قدر كه طعم ماندن به مان مزه كرده، حتي از پرواز با هواپيما هم مي ترسيم، آن وقت طرف روز سوم عقدش، ماه عسل تك نفره رفته كربلاي پنج معبر بازكند.
...كاش ما را هم مي بردند تا بيشتر در خودمان فرو نرويم، يا حداقل يكي از آن لبخندهاي نزديك پرواز را براي ما مي فرستادند...چقدر دلم هواي تازه مي خواهد، ريه هايم از كار افتاده اند...

 

تقدیم به روح مطهر شهید علی مرزبان خیابان انقلاب، سر «وصال»

22 بهمن اولین سال جنگ تحمیلی، «علی آقا» همراه همسر و كودك هنوز شیرخواره اش «نرگس» از مبدأ میدان امام حسین(ع) آمده بودند راهپیمایی. نرسیده به میدان انقلاب، سر «وصال»، تراكم جمعیت، خیلی زیاد شده بود. نرگس كوچك، كه تازه پا به 2 سالگی گذاشته بود، بنا می كند گریه كردن. علی آقا، بچه را از مادر می گیرد. دمی نگاهش می كند، كمی برایش شكلك درمی آورد و دست آخر، نرگس را می گذارد روی شانه هایش. حالا نرگس شده بود بلندقدترین آدم راهپیمایی. همه جا را می دید و با چشمانش می خندید و گاهی با دستان كوچكش، می گرفت چشمان بابا را. انگار كه دوست داشت شیطنت كند. داد می زد و می خندید و جیغ می كشید و مدام این طرف و آن طرف می گرداند سرش را. نرگس، روی شانه های بابا، داشت عشق دنیا را می كرد. در همین حین، ناگهان فاطمه خانم به علی آقا می گوید؛ خوب گوش كن! بچه داره بابا بابا می كنه ها! راست می گفت فاطمه خانم. این اولین بار بود كه نرگس داشت بابا را بابا صدا می كرد. پیرزنی به فاطمه خانم گفت: ماشاءالله! چقدر هم شیرین است؛ رفتی خانه، حتماً یك اسپند برایش دود كن!
¤¤¤
22 بهمن دومین سال جنگ تحمیلی، یك ماه از شهادت علی آقا در جبهه كردستان می گذشت. خیابان انقلاب، سر «وصال»، ناگهان چشمان فاطمه خانم، بارانی شد. چندتایی از قطرات اشك فاطمه خانم، از روی چادر، سر می خورد پایین و یكی از دانه های اشك، می رسد به دست نرگس. نرگس كه دست و چادر مادر را با هم گرفته بود، گفت: من كه از این پایین، جایی رو نمی بینم. مامانی! گریه نكن، بغلم كن.
¤¤¤
چهارشنبه، یوم الله 9 دی سال 88 خیابان انقلاب، سر «وصال»، دختر شهیدی، عكس پدرش را در دست گرفته بود؛ بالای بالا، بلند بلند. علی آقای شهید كه در نگاهش خنده داشت، حالا شده بود بلندقدترین مرد راهپیمایی.
¤¤¤
راستی علی آقا! عجب خنده ای دارد نگاه آخرینت...



شهیدان زنده اند الله اکبر

لحظه دیدار یک شهید با سیدالشهداء

وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟

خبرگزاری فارس: لحظه دیدار یک شهید با سیدالشهداء

در سال 1341 هجری شمسی و در شهر مذهبی و شهید پرور بابل، فرزندی از خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود که نام او را "محمد زمان" نهادند.

"محمد زمان" از همان کودکی، دستانش به کار و زحمت آبدیده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به سر برد و راهی دبیرستان شد و موفق به اخذ مدرک دیپلم گشت. در کنکور تجربی شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد.

دل و عقلش، در زد و خورد بودند؛ یکی به رفتن به دانشگاه تشویقش می‌نمود و دیگری کوی عاشقان عارف، حوزه و نوکری امام زمان (عج) را دورنمایی زیبا، به او نشان می‌داد. منصبی که به آقایی عالم برتری داشت و محمد زمان، این جوان پاک مازنی در نجوای عاشقانه‌اش چنین می‌سرود:

همه شب در آستانت شده کار من گدایی
به خدا که این گدایی ندهم به پادشاهی


عجب وصیت نامه با حالی دارد ادامه را حتما بخوانید

ادامه نوشته

به یاد شهید احد مقیمی

مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی به روایت تصویر

روضه‌خوانی اهل‌بیت درجه‌ای از عشق است که نصیب هر کسی نمی‌شود. به‌خصوص اینکه روضه‌خوان با تبعیت از ارباب خود اباعبدالله الحسین (ع) در راه حق به‌شهادت برسد.

خبرگزاری فارس: مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی به روایت تصویر

سردار شهید احد مقیمی، مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا بود. او علاوه بر این مداح اهل بیت هم بود و همین مورد باعث شده بود که رزمنده ها علاقه خاصی به او داشته باشند.
* با توجه به فرارسیدن ایام عزاداری سالار و سرور شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، خبرگزاری فارس در نظر دارد تصاویر و زندگی‌نامه تعدادی از مداحان شهیدی که در سال‌های دفاع مقدس به‌عنوان روضه‌خوان اهل‌بیت مشغول به خدمت بوده‌اند، برای مخاطبان خود منتشر کند.
هر چند تمامی همت خود را برای شناسایی و به‌دست آوردن تصاویر و زندگی‌نامه این شهدای عزیز به‌کار بسته‌ایم از مخاطبان خود به‌خصوص در شهرستان‌ها درخواست می‌کنیم با رسال تصاویر و زندگی‌نامه شهدای مداح ما را در انجام این کار خیر و تاریخی یاری دهند.
مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی(نفر سوم از راست)- مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا

مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی(نفر سمت چپ)- مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا

مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی(نفر سمت راست)- مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا

مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی(نفر سوم ایستاده از راست)- مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا

مداح اهل بیت سردار شهید احد مقیمی(نفر وسط)- مسئول ستاد لشکر 31 عاشورا

برگزاري يادواره شهداي حوزه يك بسيج كارگري الحديد ( ماشين سازي تبريز )

 

 

زمان : چهارشنبه 2 آذرماه 1390 ساعت 14 الي 16

مكان : نمازخانه مركزي ماشين سازي تبريز

مداحان : ولي الله كلامي زنجاني – روح الله محمدي

بمناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد

26 آبان سالروز آزادسازي شهر سوسنگرد براي دومين بار است.
سوسنگرد يكبار در روز هشتم مهر اشغال و دهم مهر با عملياتي كه شهيد غيوراصلي در حميديه انجام داد، آزاد شد.
بار دوم عراقيها تلاش كردند از طريق لشگر پنجم مكانيزه از جبهه جنوب و از طريق لشگر 9 از جبهه شمال، جاده حميديه - سوسنگرد و بعد سوسنگرد را اشغال بكنند كه فرمانده سپاه سوسنگرد شهيد محمدرضا پوركيان كه دانشجوي دانشگاه اهواز و عضو سپاه اهواز بود، به دشمن حمله كرد و آن را از جاده حميديه عقب راند و بعد خودش هم شهيد شد؛ بنابراين آنها در اشغال سوسنگرد ناكام ماندند.
عراقيها از تجربه اشغال اول و عقبنشيني 24 مهر،آمدند يك برنامه جديدي ريختند و حجم وسيعي را آماده حمله كردند كه قابل توجه است. مخصوصا بعد از اين كه خرمشهر را در چهار آبان اشغال كردند، هشتم آبان 59 تيپ 33 نيروي مخصوص و تيپ 6 زرهي عراق براي اشغال آبادان به ذوالفقاريه حمله كردند اما شكست خوردند و برگشتند در شمال بهمنشير خط دفاعي درست كردند. براي مقابله با دشمن 100 نفر از نيروهاي سپاه آبادان و نيروهاي داوطلب مردمي در مساجد و پايگاهها سازماندهي شده بودند.
شكست در آبادان و طول كشيدن جنگ به جاي يك هفته به 55 روز،عراق را با يك بحران در تهاجم مواجه كرده بود. غير از شهرهاي بستان، موسيان و سومار يا قصرشيرين كه مرزي بودند و دشمن بلافاصله پس از عبور از مرز آنها را اشغال كرد، در عمق خاك كشور ما جاي قابل توجهي دستشان نبود. درست است كه تا پشت رودخانه كرخه در شوش آمده بودند؛ بنابراين سياست و استراتژي را بر اين گذاشتند كه يك نقطه قابل توجهي را اشغال بكنند. آن وقت در آن زمان هويزه دست ما بود. هويزه 11 كيلومتري جنوب سوسنگرد قرار دارد. «رفيه» دست ما بود كه تازه در حاشيه هور و در عمق بود و بخشي از منطقه دشت آزادگان در دست نيروهاي ما بود و سوسنگرد نيز پشت اينها قرار داشت.
عراقيها گفتند مناسبترين جا براي ما سوسنگرد است. يكي به خاطر اينكه مردمش عرب زبان هستند  اگر شهري به نام سوسنگرد كه اسمش را گذاشته بودند «خفاجيه» اشغال بكنيم ميتوانيم حرفي براي گفتن داشته باشيم و منطقه دشت آزادگان را كاملا اشغال كنيم. با اينكه در اهواز موفق نشديم و اينكه اگر آبادان را نتوانستيم اشغال كنيم حداقل سوسنگرد را بگيريم و بعد هم حدود 60 كيلومتر در عمق خاك ايران را اشغال بكنيم و شهر سوسنگرد در اختيار ما قرار بگيرد. اين امر از نظر تبليغاتي برايشان خيلي مهم بود.
بنابراين، اين بار خيلي حساب شده عمل كردند. تيپ 43 زرهي لشكر 9 را از جفير به منطقه جنوب ابوحميزه آوردند تا اين منطقه و جلاليه را بگيرد و از بالا هم تيپ 35 زرهي را آوردند كه از رودخانه كرخه عبور كند بيايد محاصره بكند و تيپ 32 نيروي مخصوص را هم كه براي جنگ شهري بهره برداري ميكردند آوردند در شهر مستقر شود. چون منطقه شمال سوسنگرد در دستشان بود و بدون درگيري ميتوانستند تا روستاي سلطانيه بيايند و از رودخانه كرخه عبور كنند و وارد شهر شوند؛ بنابراين از قسمت غرب يعني از طرف بستان هم آمدند يگان مكانيزه را آوردند كه سرعت عمل پيدا كند و بيايد براي اشغال. بنابراين سوسنگرد را در 23 آبانماه سال 59 از چهار طرف اشغال كردند و اين اشغال چهارطرفه فضا را براي ما خيلي سنگين كرد.
در آن دوره، سرلشگر «طالع خليل الدوري» افسر بعثي وفادار صدام و يك فرمانده كاركشته مامويت داشت كه با لشگر 9 زرهي و تيپ 32 نيروي مخصوص، سوسنگرد را اشغال كند. اينها در روز 24 آبانماه روستاي ابوحميزه را اشغال كردند. مدافعين را زدند و مردم را كشتند. 75 نفر را در آن روستا كشتند و 42 نفر از مردم را به اسارت بردند كه من يادم هست تا همين اواخر جنگ و بعد از جنگ خانواده هايشان در ميان اسرا به دنبالشان بودند. آنها هيچوقت برنگشتند. سرنوشتشان معلم نشد چون مقاومت كرده بودند.
وقتي لشگر 9 زرهي عراق براي ورود به تنگه چزابه ميآيد، سرگردي بهنام «مهدآريا» در تنگه چزابه با 10 دستگاه تانك "چيفتن" مستقر بود. منطقه دفاعي دشت آزادگان هم برعهده گردان 100 بود. اين گردان در حميديه مستقر بود. وقتي عراقيها ساعت 2 بعدازظهر سي ويكم شهريورماه حمله ميكنند، او ميگويد ما اجازه تيراندازي نداريم و كسي تيراندازي نكند و اين گونه عراقيها چزابه را هم ميگيرند. بعدا ميگفتند مهد آريا خائن و جزو كودتاي نوژه بوده است. ولي به هرحال چون دفاع نكرده ما او را خائن ميدانيم.
عراقيها تا روز سوم خودشان را به بستان ميرسانند. اما نميتوانند از رودخانه كرخه عبور و شهر بستان را اشغال كنند. از شمال رودخانه كرخه ميآيند تا سلطانيه. روز چهارم يا پنجم سلطانيه بودند. در روز پنجم از سلطانيه پل ميزنند و سوسنگرد را اشغال ميكنند و روز ششم جاده حميديه به سوسنگرد را اشغال ميكنند. روز هشتم ميرسند به حميديه. در مسير، پل ميزنند، سرپل ميگيرند و حركت ميكنند و كسي در مقابلشان نبوده كه مقاومت كند. شب پشت رودخانه كرخه مستقر ميشوند كه صبح به اهواز بروند كه در همان زمان هم انبار مهمات لشگر 92 آتش ميگيرد و مسائلي پيش ميآيد.
آقاي شمخاني فرمانده سپاه خوزستان در آن سال، باقي مانده بچه هاي سپاه را براي مقابله با دشمن جمع ميكند. شهيد علي غيوراصلي» مسوول آموزش سپاه اهواز شبانه همراه نيروهايش با دودستگاه بيسيم، يك قبضه آرپي جي و اسلحه و دو سه دستگاه خودرو به سمت حميديه حركت ميكنند و وقتي ميرسند ميبينند كه عراقيها پشت رودخانه كرخه، در زمينهاي كشاورزي حميديه مستقرند كه صبح براي تصرف اهواز حركت كنند.
نيروهاي غيوراصلي ساعت 4 صبح كه عراقيها در خواب بودند به آنها حمله ميكنند و اين شبيخون باعث ميشود عراقيها از دروازه هاي حميديه فرار و به سمت سوسنگرد عقب نشيني كنند. نيروهاي غيوراصلي، عراقيها را تا سوسنگرد تعقيب ميكنند. روز بعد عراق سوسنگرد را تخليه و عقب نشيني و مهمات را هم منهدم ميكنند.
يكي از عوامل ساواك بهنام "رعد شرهاني" كه عراقيها او را به عنوان فرماندار سوسنگرد انتخاب كرده بودند هم فرار ميكند. رعد شرهاني بعدا در ارتش عراق خيلي خدمت كرد و صدام به او درجه "ستواني" داد. وقتي به او درجه داد و ما فهميديم، آن روز حسن باقري ميگفت:"خاك برسرش كنند، اگر به جمهوري اسلامي خدمت ميكرد الان ما به او يك درجه سرگردي ميداديم. رفته پيش صدام يك ستواني به او دادند. بدبخت به صدام خيلي خدمت كرد و يكي از عوامل موثر در ستون پنجم عراق بود. به هر حال دهم مهرماه 59، سوسنگرد براي اولين بار آزاد شد و عراقيها به سمت سلطانيه و روستاهاي شمال سوسنگرد عقب نشيني كردند.
طي اين مدت تا 24 و 25 مهر اينها برنامه ريزي كردند و براي پيشروي در آبانماه كار كردند. وقتي كه در آبادان موفق نشدند بيست وسوم آبان يك حمله كردند كه شهيد "كوهكن" مقابلشان ايستاد.
شهر سوسنگرد كه محاصره شد، شهيد "اسماعيل دقايقي" فرمانده سپاه سوسنگرد و فرمانده عمليات هم شهيد "علي تجلايي" بود. تجلايي فرمانده عمليات سپاه و فرمانده نيروهاي اعزامي از تبريز در شهر سوسنگرد نيز بود. آنها از پل "سابله" مقابله كردند و به تدريج عقب نشيني كردند تا آمدند داخل شهر كه دشمن آنها را عقب زد و آمد داخل شهر. اينها بعدا متوجه شدند كه عراق "ابوحميزه" را هم اشغال كرده و از بالا وارد شده است و بيست وسوم كه حمله كردند، بيست وچهارم يك بخشي از شهر را گرفتند.
اسماعيل دقايقي از سپاه سوسنگرد با شهيد داوود كريمي، فرمانده عمليات خوزستان و شهيد حسن باقري تماس ميگيرد و به آنها اعلام ميكند سوسنگرد در حال سقوط است. البته اينها مطلع بودند اما اطلاعات دقيقتر ميدهد. شهيد داوود كريمي به فرماندهان سپاه مناطق دهگانه اطلاع ميدهد. (آن زمان سپاه ده منطقه داشت). خبر به دفتر امام و امام ميرسد كه شهر سوسنگرد درحال سقوط است. امام در مورد سوسنگرد ميفرمايند: سوسنگرد نبايد اشغال بشود و سوسنگرد را آزاد كنيد. امام اين فرمان را در 24 آبان صادر فرمودند.
بعد از تماس شهيد كريمي، شهيد"رحمان دادمان" كه فرمانده سپاه تبريز بوده است مطلع ميشود، ميرود خدمت شهيد آيتالله مدني و با او مطرح ميكند و آيتالله مدني هم ميگويد من فردا ميروم پيش امام و با او مساله را مطرح ميكنم و آيتالله مدني هم ميرود پيش امام و ميگويد سوسنگرد در حال سقوط است.
امام كه دستور ميدهد شهر نبايد اشغال بشود، فرمان را به نماينده خودشان كه مقام معظم رهبري بوده و آقاي فلاحي، جانشين ستاد مشترك ميدهد و آنها طي نشستي در اتاق جنگ خوزستان بحث ميكنند كه چه كار بايد كرد؟ در آن جلسه، مقام معظم رهبري، شهيد چمران، شهيد فلاحي، رحيم نژاد، داوود كريمي، حسن باقري و فرمانده لشگر 92 و استاندار خوزستان آقاي غرضي و شهيد فكوري فرمانده نيروي هوايي بحث ميكنند. شهيد باقري وضعيت دشمن و اشغال شهر را گزارش و نحوه آزادسازي شهر را نيز توضيح ميدهد. حالا نقل قول اين جلسه را مقام معظم رهبري هم ظاهرا قبلا فرموده اند. كه در آنجا براي شكست سوسنگرد برنامه ريزي ميكنند. نيروهاي سپاه سوسنگرد، سپاه اهواز، تيپ 2 دزفول، هوانيروز و نيروهاي شهيد چمران. هركسي هرچه داشته برميدارد ميآورد روز بيست وپنجم حمله ميكنند و بيست وششم شهر آزاد ميشود.
در ورود نيروهاي خودمان به صحنه نبرد با دشمن (شهرسوسنگرد) چمران زخمي ميشود، او را عقب ميبرند و عمليات تا آزادي شهر ادامه مييابد. از سوي ديگر نيروهاي شهيد تجلايي كه داخل شهر بودند تصميم به مقاومت ميگيرند حتي يك عهد ميبندند كه ما تا شهادت بجنگيم و از داخل شهر به تانكهاي عراقي حمله مؤثري انجام ميدهند. وقتي از دوطرف حمله ميشود سوسنگرد براي دومين بار آزاد ميشود و سومين بار از محاصره درميآيد. عراقيها از سوسنگرد فاصله ميگيرند، البته خيلي زياد نبود. بارها تلاش كردند جاده حميديه را بگيرند كه موفق نشدند. اين وضعيت كلي در بيست وشش آبانماه سال 59 و مقدمه اي بود براي كار ما و ادامه عمليات و حركت به سوي دشمن.
راوی: سردار فتح الله جعفری



 

آمارگیری نفوس و مسکن سال 90

مامور آمار : سلام مادر از سازمان آمار مزاحم میشم ...

شما چند نفرید !؟

مادر با کمی مکث آهی ! می کشه و سرش را رو به پائین میندازه و سکوت معناداری میکنه و میگه : میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟!!

مامور با تعجب زیاد میگه : مادرم ! چرا ؟

مادر : آخه شاید فردا از پسرم هم خبری برسه ...!

مامور آمار از سر خجالت ! که چرا در فرم های آماری از همه چیز سوال شده !!! ... الا از یاد رفته های حضرت آقا سید روح الله الموسوی الخمینی !!!

سرش را به پائین میندازه و به طرف در خانه همسایه بعدی راهی میشود ...و امیدوار است که شاید از یاد رفته !!! دیگری فراموش نشده باشد...

این پست توضیح دارد

لطفا کسانی که با نیروهای ارزشی مشکل داشته وتاب تحمل آنها را ندارند و پیش آنها اراذل و اوباش و مرفهین بی درد با ارزشترند از مطالعه این پست خودداری کنند.

«من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم»

اکنون که ساعت ۲۳۰۰ روز یکشنبه هست با یاد شهیدی والا مقام بنام <<حمیدرضا ملاحسنی>> اشک می ریزم و در فضای معنوی دوران دفاع مقدس به آن ناکجاآباد افسانه ای ام سفر کرده ام دلم میخواد دوستانی که این وبلاگ محقرانه را برای بازدید انتخاب میکنند قرائت فاتحه ای را با یک صلوات فراموش نکنند.ضمنا اگر مطلب زیر را برای مرور انتخاب میکنید حتما تا آخر بخوانید تا آخر چرا که این شهدا تا آخر راست قامت صرفا برای ما ماندگان ایستادند تا آیندگان نگویند سربازان خمینی در دفاع از ولایت و حاکمیت اسلام کوتاه آمدند. همین.
 
بازگشت با شهدای گمنام پس از 27 سال
شهید «حمیدرضا ملاحسنی» به روایت خواهر و برادران

شهید «حمیدرضا ملاحسنی» با شهادت و رجعتش در تاریخ 12 مهر 89 به ‌عنوان شهید گمنام، ثابت كرد كه شهدا زنده‌اند و بنا به مصلحت و اذن پروردگار در هر كه جایی آرام می‌گیرند نور هدایت، هدایت‌خواهان می‌شوند.


مادر می‌دانست كه او دیگر برنمی‌گردد....

 بقیه مطالب را در ادامه مطلب پیگیری فرمائید

ادامه نوشته

بعضیها!

نامه ریحانه کوچولو به باباش

بعضیها عجب حال آدمی رو میگیرن!
بعضیها عجب حال و هوائی دارن!
بدون هیچ توضیحی نامه ریحانه کوچولو به باباش رو در اینجا میآرم:
واقعا به بعضیها خیلی مدیونیم:
 
 
بابایی جون سلام!

نمی دونم این چندمین باره که برات می نویسم؟دیگه از اندازه انگشتای دستم زیادتر شده ، برام سخته بشمارم.اما اگه این دفعه دیگه جوابمو ندی باهات قهر می کنم ، تو که اینو دوست نداری ، ها؟ پس جوابمو بده...

چند روز پیش از بنیاد جانبازان برامون نامه آوردن . مامان نامه رو که دید اشک تو چشاش جمع شد ، روشو کرد اون طرف که من نبینم داره گریه می کنه.

بابایی!

مامان هنوز فکر می کنه من بچه ام. اصلا متوجه نمیشه که می فهمم و دیگه گول نمی خورم. هر وقت گریه می کنه میگه :این حساسیت فصلی منو کشت!!!

اون موقع هم فهمیدم از این که تو دیگه نیستی اما بنیاد هنوز برامون نامه می فرسته برای تصفیه وام دارو هات، ناراحته. خوب گریه که اشکال نداره منم هر وقت دلم برای تو تنگ میشه گریه می کنم .

بابایی! تورو خدا بهش بگو گریشو از من قایم نکنه....اینطوری منم مجبورم یواشکی گریه کنم...

اگه بذاره میرم اونقدر نازش می کنم تا آروم بشه ها...

بابایی گلم!

دلم برات تنگ تنگ شده، برای صدات،برای دستای مهربونت که موهامو ناز می کرد، برای چشات که وقتی بهشون نگاه می کردم عکس یه دریا مهربونی رو توش می دیدم و خودم رو وسط دریا.

دستنوشته

بابایی نازنینم!

ای کاش اون موقع هایی که حالت بد میشد، مامان ،من و داداشی رو می فرستاد اتاق خودمون تا بد حالی تورو نبینیم ، این کارو نمی کرد.میگذاشت سیر سیر نگاهت کنیم. یادته بابایی آینه توی کمدو شکسته بودی ؟ مامان می گفت دستم خورد آینه شکست. بازم منو بچه هساب کرد، نه ببخشید :حساب کرد.بابایی یه وقت فکر نکنی من دیکتم تو مدرسه بده ها! نه ولی نمی دونم چرا وقتی می خوام برا شما نامه بنویسم هل میشم.

یادته بابایی مامان اون موقع ها دستاتو می گرفت تا آروم بشی، داد نزنی ، حرص نخوری؟

ما همه اینا رو از سوراخ قفل در می دیدیم. فقط حیف که از پشت اشکامون تار می دیدیم. اگه می دونستم یه روزی قراره  دیگه نبینمت هر طور بود جلو گریمو می گرفتم تا تو رو خوب خوب و وازح ببینم. 

بابایی من !

خوابم دیر شده. مامان میگه کلاس دومی ها باید ساعت 9 بخوابن. اما من نمی خوام. لجبازی نمی کنما، به خدا حرف مامانو همیشه گوش میدم. اما الان دلم میخواد بیای پیشم. مثل همه باباهای بچه های دیگه. دلم می خواد بازم مثل اون موقع ها خودت غلط های دیکته ایمو بگیری. یادته؟ به ازای هر درست یه بوس و من که عاشق بوسای تو بودم ،همه سعیمو میکردم تا بوسامو زیاد کنم، یادته؟

حالا هیچ کس نیست که برا درستا بوسم کنه و برا غلط ها لبشو بگزه.

بابایی بازم منتظرت می مونم...

*******

و باز امشب دخترک با اشک کنار نامه بابا خوابش برد...

********

صبح وقتی مامان ،ریحانه رو از خواب بیدار می کنه، دخترک نامه رو زیر پتوش قایم میکنه تا نامه خصوصیشو کسی نبینه...

رو ورقه اش ، چشمش به یه خط آشنا می افته که با رنگ قرمز نوشته شده بود:

شهید

"سلام عسل بابا! سلام ریحان طلای بابا!

هزار تا بوس ....راستی 4 بار هم لبمو گزیدم. حواست کجاست؟"

ریحانه دستشو روی گونه هاش  می گذاره ، هنوز گرمه...

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه - هم سوخته شمع و هم سوخته پروانه

دوستان

شما رو بخدا اگر خواستید این پست را بخوانید تا آخرش بخوانید . والله ما بخدا به شهدا و خانواده هایشان پاک مدیونیم.

روایتی از همسر شهید محمد علی حاجیلری

خدا نگهدارت باشد شهربانو

بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد. گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو...

خبرگزاری فارس: خدا نگهدارت باشد شهربانو

روزهای آخر پائیز، محمد علی برای چندمین بار راهی جبهه می شد. کارمند نصضت سواد آموزی، هر بار که به مرخصی می آمد، چند روزی را می رفت محل کارش، در نهضت هم فعالیت فرهنگی داشت.

فاصله روستای ما تا شهر 20 کیلومتر، جاده پر پیچ و خطر را با موتور می رفت و می آمد.یکی دوماه که می ماند، بیتاب رفتن می شد. اصلا نمی دانم از کجا خبردار می شد که عملیات است.

محمد علی آرپیچی زن بود و بچه ها خیلی کوچک بودند. خانه ما هم در حاشیه آبادی قرار داشت. این سفر آخر، قدری ناراحت بودم و از رفتن محمد دلگیر، به همین خاطر رفتن به جبهه را یک ماه عقب انداخت.

یک روز صبح که داشت می رفت محل کارش، وقتی سوار موتور شد، یک مرتبه دلشوره و اضطراب گرفتم که نکند با موتور تصادف بکند و کشته بشود. اهل تقوا و ایمان، در حین بازی در زمین فوتبال، صدای اذان را که می شنید، از وسط بازی بیرون می رفت. دوستای محمد همه تعجب! که چه اتفاقی افتاده!؟

محمد می رفت کنار رودخانه، وضو می گرفت، در سایه درختی به نماز می ایستاد، همه بچه ها با دیدن این صحنه، بازی را تعطیل می کردند و می رفتند کنار محمد علی برای نماز.

با خودم فکر کردم اگر با موتور کشته بشود، من این آدم را نابود کرده ام، من او را کشته ام و به درگاه خداوند روسیاه می شوم، و محمد علی هم من را هرگز نخواهد بخشید، موتور را که روشن کرد، تند از سکو پریدم پائین، فرمان موتور را چسبیدم. محمد تعحب کرد! گفت: «چی شده باز شهربانو!؟»گفتم: «امروز نمی خواد بری نهضت». موتور را خاموش کرد و پیاده شد.


گفت: «که چی؟ آخر راه جبهه را که بستی برای من، نهضت هم نروم، چکار بکنم، می خواهی بشینم کنج خانه.»

گفتم: «نه، این طور نیست. می خوام که بروی جبهه.»خندید و گفت: «مجنون شدی ها...»گفتم:« آره من دیوانه شدم. مجنون شدم»، نگفتم ته دلم چه آشوبی دارم.

آمد داخل خانه؛ احمد و محمود را گرفت توی بغلش، شروع کرد به خواندن؛ «کربلا کربلا من دارم می آیم.»

همین طور می خواند. احمد هم با زبان بچه گانه اش تکرار می کرد. محمود لبخند می زد.

من پر شدم از دلتنگی. تو دلم فکر کردم و با خودم گفتم: شهربانو ما چقدر خوشبختیم، بعد توی دلم شروع کردم به خواندن: هی گم می شه خوشبختی ام، خوش بختی دائمی ام. دیدم گلویم دارد سنگین می شود. انگار باز می خواد بغض ام بترکد.

عصر روز آخر پائیز بود که محمد علی می خواست اعزام بشود؛ هر دو بچه را گرفتم، محمود شش ماهه را دادم تو بغل مادر شوهرم، احمد دو ساله را روی کولم بستم.

محمد علی کوله پشتی اش را انداخت روی شانه اش. چفیه اش را بست به گردنش، هوا سرد شده بود، یک پتو کوچک برداشتم، انداختم روی احمد که یخ نکند.

رفتیم شهر، مردم جلوی سپاه جمع شده بودند. بوی عود و دود اسپند، فضا را پر کرده بود. اتوبوس ها پشت سر هم، لابلای مردم صف کشیده بودند.

رزمنده ها همه گوشه و کنار با خانواده شان حرف می زدند.

نیم ساعتی گذشت، محمد علی رفت داخل سپاه گرگان، یک ساعت که گذشت رزمنده ها به یک ستون از درب سپاه بیرون آمدند، با تکبیر و صلوات وارد جمعیت شدند، مردم راه باز می کردند که رزمنده ها بروند سوار اتوبوس بشوند، ما دیگر وسط جمعیت محمد علی را گم کرده بودیم.

هر چه سرک کشیدم. پا بلندی کردم نتونستم ببینم اش. دلم بغض کرد، زدم به پهلوی مادر محمدعلی -مادر شوهرم- گفتم: زن عمو، من محمد علی را گم کردم. هر چه تو رزمنده ها نگاه می کنم نیست.

مادر شوهرم گفت: این ها همه شان شکل هم دیگر هستند، لباس بسیجی و چفیه و سربند سرخ یا حسین شهید. بعضی ها هم پرچم یا مهدی دست شان.دلم بیتاب شد، همه ماشین هارا سرک کشیدم. لای جمعیت چسبیدم به تنه اتوبوس و رفتم تا ته اتوبوس ها، ناراحت و دلگیر و دلتنگ، بی قرار و پر از انتظار تکیه کردم به یک اتوبوس.

اشک هام نم نم می چکید. تازه هوا نم نم می بارید. پتو را کشیدم روی سر احمد، اتوبوس ها که بوق می کشیدند، محمود شیون می زد، دست مادر شوهرم را ول نمی کردم. از شیون محمود، احمد هم زد زیر گریه، بعد من گریه افتادم.

مادر محمد علی گفت: شهربانو بچه شدی ها، مگه بار اول که شوهرت می ره جبهه، آخر دیگر برایت عادی شده، بعد دیدم خودش چارقدش را کشید روی صورتش، داشت یواشکی که من نفهمم گریه می‌کرد. این را از شانه هایش که می لرزید متوجه شدم. یک مرتبه پشت سرم، شیشه اتوبوس« تق تق تق» صدا داد. نگاه کردم محمدعلی بود. شیشه را باز کرد.دلم باز شد. مادرش پرید سر محمد علی را که از شیشه بیرون کرده بود بغل زد، نزدیک بود بچه بیفتد زیر دست و پا، محمد علی بچه را گرفت. از شیشه برد داخل اتوبوس، بعد سر بچه را بوسید. بهم گفت: شهر بانو، احمد را هم بده داخل، محمود را داد به یک رزمنده که بغلش نشسته بود، من احمد را هل دادم داخل،  هر دو شان را  گرفت تو بغلش، گریه شون بند آمد. هی سر بچه ها را تند تند می بوسید، گاهی هم آن رزمنده بغل دستی اش، دستی به سر احمد و محمود می کشید.لحظه سختی بود، برای هرپنج نفری مان.اشک های محمد علی کم کم جاری شد. بیرون سرد بود، داخل اتوبوس گرم، شیشه بخار گرفته بود، من دلم بد جوری بغض کرد بود، انگار داشت این بغض لعنتی خفه ام می کرد، داشتم می افتادم، زانوهام سست شده بود، هیچ وقت موقع جبهه رفتنش این قدر بهم سخت نگذشته، دلم ناگهان گرفت.

به طرز وحشتناکی دلم برای محمد علی تنگ شد.

با اینکه کنارم بود، اما حس می کردم مثل یک پرنده شده، دارد پرواز می کند، دیگر دست دلم بهش نمی رسد. انگار محمد هم همین حس دل من را فهمیده بود که دارد گیر می کنه، باید کنده می شد، باید رها می شد. فصل جدائی بود. حس می کردم هر لحظه دارم به این فصل ابدی نزدیک و نزدیک تر می شوم.

بعد من دستم را باز کردم، گفت: چقدر چشمات سرخ شده.!

گفتم: چشمای خودت را توی آئینه ببین.

بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد.

گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو....یه عالمه بغض در حال منفجر شدن بود، تو گلوی هردوی مان، مادرش که داشت من را دلداری می داد، زار زار گریه می کرد، بچه ها از باباشون چشم بر نمی داشتند، اتوبوس حرکت که کرد قلبم را با خودش برد. .

تنها و آواره و بیقرار و بیتاب ... با دو بچه کوچک برگشتم وسط تنهائی ام...

شب 21 بهمن سال 1364 باران شدیدی می بارید، من یک زن جوان و تنها، محمدم در جبهه بود.من خیلی تنها بودم.دو پسرم احمد و محمود «دو ساله و شش ماهه» هر دو پسرم زار زار گریه می کردند. بیقرار و بیتاب...

باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، خانه ما وسط بیابان بود، یک تک خانه با سقفی نا امن، از پنجره ائی که محمد شهیدم نصفه و نیمه زده بود از شدت باران، آب خانه را  پر کرده بود.

دلشوره، دلم را ...نصفه های شب، بوران شد. از پنجره آب زد داخل اتاق.

مگر خانه ما چند تا اتاق داشت. یک اتاق کوچک کاهگلی....

سقف آب چک می کرد، از ترس اینکه بچه ها سرما نخورن، پیچیدم لای پتو، تنم، دلم، روح ام، همه را پیچیدم لای درد و تنهائی و اضطراب و بیتابی و غربت، من انگار هزار ریشتر زلزله شده بودم.

تا خود صبح خوابم نبرد. ساعت ده صبح یکی از همسایه ها آمد. من پشت پنجره ایستاده بودم. دلم مثل باران می بارید.

خدایا! من چرا امروز این طور شده ام.همسایه مان را گفتم: عمو صادق؛ آمده بود خبرگیری.رادیو مارش عملیات میزد.من دلم تاب تاب میزد.بد جوری بیتاب بودم.گفتم: عمو صادق این محمد نگرفت پنجره را شیشه بگذارد، ما یخ زدیم.

عمو صادق گفت: غصه نخور خودم درست می کنم.

گفتم: نه محمد دیگر همین روزها خواهد آمد. سرش را پائین انداخت و رفت.

چند دقیقه بعد دختر عموهام آمدند. دو تا از دختر عموهام. شوهراشون شهید شده بودند.

گفتم: شماها چه بی موقع. هیچ وقت خدا؛ این وقت روز نمی آمدید.گفتند: حالا که آمده ایم، دل مان برات تنگ شده، بیرون مان میکنی.

بعد مادر شوهرم آمد. بردار شوهرم...

همه آبادی ریختند توی اتاق کوچک من...اشک از چشم هام مثل آسمان می بارید... باران بند نمی آمد.دو تا بردار پاسدار که آمدند. بند دلم پاره شد.خوشبختی ام رفت بهشت.
*نویسنده: غلامعلی نسائی

بعضیها!

بعضیها عجب اعصاب آدمی را خط خطی میکنند!
همین دیروز از یکی شنیدم که میگفت : نااهل و نامحرمی دیروز پشت سر تو یک حرفهائی میزد و چند نفر را دور خود جمع کرده بود و بعله مثلا فلانی را از گردونه خودمان اخراج کردیم و از این حرفها....راستش چند لحظه اول نفس اماره ام نهیب زد که چرا در مقابل یاوه گوئیها ایستادگی نمی کنی ؟ اما یکهو چند سالی به عقب بازگشتم و مسئولیت شیعه بودن معلم شهید دکتر شریعتی و مسئولیت تاریخی شهید غلامعلی پیجک را از خاطرم گذراندم و با خود گفتم :
 بعضیها عجب در معرکه ای گیرمیکنند و بعضیهای دیگر  عجب هفت شهر عشق را خرامان خرامان میگردند و ما هم هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
 اینطور نیست؟
شهید غلامعلی پیچک:مسولیت ما مسولیت تاریخ است بگذارید بگویند که حکومت دیگری بعد از حکومت علی(ع) بود به اسم حکومت خمینی (ره) که با هیچ نا حقی نساخت تا سرنگون شد ما از سرنگونی نمیترسیم از انحراف می ترسیم.
آری آری :
زنده جاوید کیست کشته شمشیر دوست             کآب حیات قلوب از دم شمشیر اوست
گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق            آید از آن کشتگان زمزمه دوست دوست
همین !
 بگذار هرچی میخواهند بگویند.

به جای بعضیها!

شهدا

شـما حماسه سرودید و ما به نام شما

       فقط تــرانه ســرودیم، نـان درآوردیـــــم

بـــرای ایــن‌کــه بگوییــم با شما بودیـم

       چقـــدر از خـــودمان داستـان درآوردیـم

و آبــــــهای جــهان تا از آسیـــاب افتـاد

       قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم ... 

 

  شاعر : سعید بیابانکی

 

جملات زیبا گیله مرد

.........................................................................................................................................

« گردان پشت میدون مین رسیده و زمین گیر شده بود. چند نفر رفتند معبر باز کنند.

او هم رفت، 15 ساله بود.

چند قدم که رفت، برگشت.

یعنی ترسیده؟! خب! ترس هم داشت!

او اما، پوتین هایش را به یکی از بچه ها داد و گفت؛ تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!... پابرهنه رفت! ...

... راستی 3هزار میلیارد تومن چندتا پوتین میشه؟!»

 

 

جملات زیبا گیله مرد


 

بعضیها!

بعضیها در اوج ایثار و فداکاری شهره آفاق شده اند.
شهره آفاق ! چه عرض کنم شهره افلاکیان شده اند.
همین دیشب که شبکه دو سیما دیدار مقام معظم رهبری مدظله العالی با جانبازان قطع نخاعی و جانبازان دارای ضایعه نخاعی گردن در ششم مهر 90 را برای بار دوم یا چندمین بار نشون میداد پس از دیدارها و عنایات خاص معظم له با جانبازان که گاهی با درخواست دعا برای شهادت یا درخواست چفیه یا صله یا هر هدیه دیگر توسط جانبازان رقم میخورد.وقتی رهبر معظم انقلاب دنبال کارت شناسائی جانبازی میگشت آن جانباز سرافراز انقلاب اسلامی گفت : آقا جان سرباز را چه نیازی به کارت شناسائی و کارت هویت. سرباز را با فرماندهش میشناسند.این جانباز به نکته ظریفی اشاره کرد و من در ذهنم فرمایش رهبر معظم انقلاب در اولین مراسم سالگرد فقدان حضرت امام رضوان الله تعالی علیه در بهشت زهرا سلام الله علیها خطور کرد که ایشان فرمودند: این انقلاب در هیچ کجای جهان بدون نام امام خمینی ( ره ) شناخته شده نیست.
ما را به رهبرمان میشناسند.
ما نیز این انقلاب را با رهبرانمان شناخته ایم و تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونمان پای این انقلاب و پای این نظام اسلامی ایستاده ایم.
با خودم میگویم اگر جانبازان انقلاب اسلامی شهره آسمان وآفاق هستند پس جایگاه ما که از این فیض و فوزعظیم    بی بهره ایم کجاست؟
با خودم میگویم اگر همین الان قیامت شود و نامه اعمال همه برای بازخوانی و بازپرسی و حتی بازبینی آورده شود جایگاه نامه اعمال ما کجاست؟ دست راستمان یا دست چپمان؟
با خودم میگویم ما یک گروه بودیم از سربازان پیر جماران. با یک هدف و با یک مقصد یک دل و هم نفس.
چطور شد ؟ و چه اتفاقی افتاد که بعضیها با چه سرعتی از ما خاکیان بریدند و به افلاکیان پیوستند؟
نمیدانم؟
اگر شما میدانید مرا هم خبر کنید.

این مطلب را از وبلاگ خودم در تاریخ 12 فروردین 85 نقل میکنم

دعا كنيد كه خداوند شهادت را نصيب شما كند در غير اين صورت زماني فرا مي رسد كه جنگ فرا مي رسد و رزمندگان امروز سه دسته مي شوند :
اول دسته اي كه به مخالفت با گذشته خود برمي خيزند .
دوم دسته اي راه بي تفاوتي بر مي گزينندو در زندگي مادي غرق مي شوند و همه چير را فراموش مي كنند.
دسته سوم به گذشته خود وفادار مي مانند و احساس مسئوليت مي كنند كه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد .
پس از خداوند بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگي بعد از جنگ در امان بمانيد چون عاقبت دو دسته اول ختم به خير نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسيار سخت و دشوار خواهد بود.
از سخنان جانشين فرمانده لشكر 31 عاشورا شهيد حميد باكري در سال 61 قبل از عمليات والفجر.

قبل از خواندن پست ابتدا توضیج اولیه را از نظر بگذرانید

امشب مسابقه فوتبال بین پرسپولیس و استقلال بود و چند بر چند یکی بر دیگری پیروز شد.حتی ماشین سازی تبریز هم با فلان تیم اهوازی نمیدونم چند بر چند مساوی شدند و الغرض اینکه در صف نماز جماعت نماز مغرب و عشا مسجدمان چند نفر حتی کمتر از انگشتان دست کوچک یک فرزند شهید به ندای قدقامت الصلوه امام جماعت صف بسته بودیم و ...... در یک کلمه همه مان ناراحت از این حضور پرشکوه دوستان و تلنگری به ایام دفاع مقدس انداختم از زبان یک فرزند شهید:

شمالی یا جنوبی، فرقی نمی کند؛ اینجا جزیره مجنون است. مهدی باکری الان نشسته روی قایق عاشورا. خداوند دارد بر چشمان حاج همت سرمه شهادت می کشد. عباس کریمی نیست. گاهی که می خواهد زیارت عاشورا بخواند غیب اش می زند. پوتین بچه بسیجی ها را دیشب خودش واکس زد و جز خدا هیچ کس نفهمید. اینجا طلائیه است و هر چه درجه ات بالاتر می رود، تواضع ات بیشتر می شود. اینجا بلم در هور افتاده و حمید باکری هر لحظه از ساحل زندگی دورتر می شود. اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم که با دل باید نوشت. غرقه در خون است ما را سرنوشت. اینجا لباس ها خاکی است و آدم ها خاکی اند. اینجا خیبر است و بدر و مرد دارد با درد دست و پنجه نرم می کند. گلوله خورده درست به حنجره اش. حالا مرد با خون، فریاد می کشد. اندکی بعد مرد برای آخرین بار خندید. چند قطره از خون مرد افتاد روی عکس امام. وصیت نامه اش هم که در جیب پیراهن سبز اش بود خونی شد. خدا می داند کدام بچه یتیم شده باشد. کدام مادری باز داغ اولاد را باید تحمل کند. اینجا جزیره شمالی است و آمار شهدای جنوب دارد بالا می رود. اینجا پشت جبهه است و پیر زنی دارد قلک بچه ها را می شکند. اینجا بچه ها دارند به پدران شان پول تو جیبی می دهند. دختر شهیدی نامه ای به پدرش نوشته و آن را هم انداخته داخل قلک. دخترک گلایه کرده از پدرش؛ هشت ماه است که تو را ندیده ام بابا. دخترک حالا 26 سال است که بابایش را ندیده. هیچ کس بابای دخترک را نمی شناسد. هیچ بزرگراهی هیچ کوچه ای حتی هیچ کوچه بن بستی به نام شهید " علی اصغر ابراهیمی" نیست. دخترک بچه تر که بود به پسر همت به دختر باکری حسودی می کرد. حالا هم گاهی به مادرش می گوید؛ "انگار اصلا پدر من در جنگ نبوده. انگار پدر من در جبهه زیادی بوده. انگار فقط فرماندهان می جنگیدند. پس سهم اسم بابای من از این همه کوچه چه می شود؟ انگار شهدا هم بالا شهری پایین شهری دارند. انگار یک عده شهیدترند. انگار یک عده از شهدا عند ربهم، یرزقون ترند. کاش زورم به بابا می رسید و نمی گذاشتم به جبهه برود. کاش به بابا پول تو جیبی نمی دادم و دست تنگ می شد و از جنگ برمی گشت. اینقدر که من عکس بابا را نوازش کرده ام، بابا سر من را نوازش نکرده. انگار پدر من شهید درجه دو است. هر جا می روی همت و باکری. انگار بقیه شهدا سیاهی لشکر بودند. من اگر صد بار هم به نفع ولایت موضع بگیرم، هیچ کس نمی بیند و همه می گویند خانواده شهدا چپ کرده اند. 300 هزار خانواده شهید، شده همین دو سه خانواده شهید. انگار خون بعضی ها سرخ تر بوده. انگار شهدا را هم خوشه بندی کرده اند. معلوم نیست ما خانواده شهید درجه چندم هستیم. برای هیچ کس نحوه شهادت بابای من مهم نیست. در جزیره شمالی مجنون بوده یا در جزیره جنوبی. اصلا در خیبر بوده یا بدر. رفتگر بهشت زهرا(س) چون می داند ما پولی نداریم که شب جمعه کف دست اش بگذاریم مزار پدر مرا درست نمی شوید. گنجشک ها چون می دانند که ما گندم روی قبر بابا نمی گذاریم، روی مزار شهدای دیگر گندم می خورند. مردم هم نان شهدای دیگر را می خورند. بابا کجایی که دلم تنگ توست. من از جنگ بدم می آید. حالم از تفنگ بهم می خورد. من عاشق جبهه ام. عاشق آدم های قشنگ. جنگ یعنی خشونت، جبهه یعنی شهادت. این روزها سال گرد خیبر و بدر است ولی همه جا حرف از سرداران جنگ است نه سربازان جبهه. خود همت عاشق پدر من بود. حاضر بود در پوتین پدر من آب بخورد. حالا هیچ کس به فکر بابای من نیست. مسولان بهشت زهرا(س) زورشان به قبور شهدای خوشه یک نرسید، مسطح سازی را از قبر پدر من شروع کردند. ما هم که صدای مان به جایی نمی رسد؛ حالا قبر بابای من در بهشت زهرا(س) شده عین قبور قبرستان آمریکایی ها. صاف و یک دست. آه، چقدر خاطره داشتم با مزار قبلی بابا. خودم تزئین اش کرده بودم. پلاک اش را گذاشته بودم گوشه عکس اش. طوری آویزان کرده بودم که قطره خون بابا برای همه معلوم باشد. بابا فقط یک جشن تولد پیش ام بود که عکس آن را هم گذاشته بودم پایین محوطه آلومینیومی. من رفته بودم روی شانه بابا و از آن بالا چشمان اش را بسته بودم. من روی شانه بابا قدم از خودش بلندتر شده بود. فردای جشن تولد، از خواب بلند شدم و دیدم بابا نیست. بابا همان شب رفت جبهه و دیگر برنگشت. تازه فهمیدم که چرا وقتی چشمانش را گرفتم، دستم خیس شد. تازه فهمیدم بابا برای چی داشت گریه می کرد. بابا مرا گذاشته بود روی دوش خود تا من گریه اش را نبینم. هنوز جای قطرات اشک بابا روی دست من هست. 26 سال است که دست من بوی اشک بابا را می دهد. بابا هر وقت جبهه می رفت، بدون خداحافظی می رفت. طاقت نداشت وقت رفتن به چشم های من نگاه کند. این را خودش در وصیت نامه اش نوشته. به قرآن، من هم یک فرزند شهید هستم. این روزها سال گرد شهادت بابای من هم هست. باور کنید بابای من هم شهید شده. از آن اندام رشید و تنومند، پلاکی برگشت و لباسی خاکی. حتی استخوانی هم نبود. چه سبک بود تابوت پدر من. بابای مرا در لحظه شهادت، ملائکه تشییع کردند؛ وقتی توپ خمپاره، به هزار پاره تقسیم کرد بدن اش را. چند روز بعد مادرم به من گفت: در این تابوت خبری از بابای شهیدت نیست. فقط پیراهن اش هست. پیرهنی پاره و خونی، بابا! چه قشنگ با احساسات من بازی کرد".  

ای کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم

دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد
بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!
بچه بوديم همه چشماي خيسمون رو ميديدن
بزرگ شديم هيچکي نميبينه
بچه بوديم تو جمع گريه مي کرديم
بزرگ شديم تو خلوت
بچه بوديم راحت دلمون نمي شکست
بزرگ شديم خيلي آسون دلمون مي شکنه
بچه بوديم همه رو 10 تا دوست داشتيم
بزرگ که شديم بعضي ها رو هيچي بعضي هارو کم و بعضي ها رو بي نهايت دوست داريم

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگي 10 تا دوست داشتيم
بچه که بوديم اگه با کسي دعوا ميکرديم 1 ساعت بعد از يادمون ميرفت
بزرگ که شديم گاهي دعواهامون سالها تو يادمون مونده و آشتي نمي کنيم

بزرگ که شديم کوچکترين آرزومون داشتن بزرگترين چيزه
بچه که بوديم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شديم حسرت برگشتن به بچگي رو داريم
بچه که بوديم تو بازيهامون همش اداي بزرگ ترها رو در مي آورديم
بزرگ که شديم همش تو خيالمون بر ميگرديم به بچگي
بچه بوديم  درد دل ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند
بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...هيچ كس نمي فهمد
بچه که بوديم دوستيامون تا نداشت
بزرگ که شديم همه دوستيامون تا داره
بچه که بوديم بچه بوديم
بزرگ که شديم بزرگ که نشديم هيچ ديگه همون بچه هم نيستيم
... اي کاش هيچ وقت بزرگ نمي شديم

و هميشه بچه بوديم

مگه نه؟

کاش بزرگ نمیشدم میدونی چرا؟



وقتی بزرگ می شوی ، دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند ، دست تکان بدهی ...

 

خجالت می کشی دلت شوربزند برای جوجه قمری هایی که

مادرشان برنگشته ،

فکرمی کنی آبرویت می رود اگر یک روز مردم ــ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند.

 

وقتی بزرگ می شوی ، دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی

 

دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردی !

 

وقتی بزرگ می شوی ، قدت کوتاه می شود ،آسمان بالا می رود و تودیگر دستت به ابرها نمی رسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند

 

آن ها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم تو ـ آنقدر کم رنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی، پیدایش نمی کنی !

 

وقتی بزرگ می شوی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی وتمام پروانه ها را بیرون می کنی وهمراه بزرگ ترهای دیگر در مراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی

 وفاتحه ی تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !

 

ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !

 

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....

فردای آنروز تو را به خاک می دهند

و می گویند :

 

خیلی بزرگ شده بود.

شمارو بخدا کی میتونه اینگونه با سخنانش محشر به پا کنه؟

مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی(ع) بود به اسم حکومت خمینی(ره) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم، از انحراف می‌ترسیم.
 شهید غلام‌علی پیچک

دل نوشته های یک دختر

آری

خوب دیده اید

دل نوشته های یک دختر

و این وبلاگی است که یک دختر نازنین برای خودش و برای خیلی ها ترتیب داده است

آری این یک دختر است

یک دختر امروزی

و خیلی امروزی

میتونید در این وبلاگ کلی برای خودتان حال بکنید

باور نمیکنید؟؟؟؟؟

این شما

و این هم آدرس این وبلاگ

در صورتی که خوشتون اومد و کلی حال کردید

هم در آن وبلاگ

و هم در این وبلاگ از ارائه نظر مضایقه نکنید

بینی و بین الله هم اگر خوشتون نیومد

لااقل برای آنهائی که در این دنیا نمیتوانند حال بکنند دعا کنید

آدرس:

http://shahidalipoor.parsiblog.com

شهيدي كه مزارش را به همه نشان داد

  شهيدي كه مزارش را به همه نشان داد

غلامرضا كه شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون كر و لالي خودش با ما حرف مي‌زد، ما هم گفتيم: چي مي‌گي بابا؟! هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نگذاشت. وقتي ديد ما نمي‌فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري.


خاطره‌اي كه میخوانید به شهيدي مربوط مي‌شود كه از توانايي گفتن و شنيدن بي‌بهره بود. شهيد عبدالمطلب اكبري كسي بود كه قبل از شهادتش قبرش را نشان هم رزمانش مي‌دهد. اين شهيد بزرگوار چندين وصيت نامه نوشته است كه يكي از آنها را ما در ذيل اين مطلب قرار داده‌ايم. شهيد عبدالمطلب اكبري سرانجام در تاريخ 65/12/4 به شهادت رسيد:




« پنچ دقيقه قبل از اينكه برم يك نفر اومد كنارم نشست و گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟

گفتم: بفرمائيد!

عكسي به من نشون داد، يه پسر نوزده - بيست ساله‌اي بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اكبري» ست، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب يك پسر عمويش هم به نام «غلامرضا اكبري» داشت كه شهيد شده.‌ غلامرضا كه شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون كر و لالي خودش با ما حرف مي‌زد، ما هم گفتيم: چي مي‌گي بابا؟! محلش نذاشتيم، هرچي سر و صدا كرد هيچ كس محلش نذاشت.

وقتي ديد ما نمي‌فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: ‌نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم حتما شوخيش گرفته، ديد همه ما داريم مي‌خنديم، طفلك هيچي نگفت؛ يه نگاهي به سنگ قبر كرد و با دست، نوشته‌اش را پاك كرد. سپس سرش را پائين انداخت و آروم رفت...

فردايش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقيقاً توي همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند.»

*آنچه در ادامه اين مطلب خواهيد خواند وصيت نامه كوتاه شهيد عبدالمطلب اكبري است كه نوشته:

" بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي‌خنديدند، يك عمر هرچي مي‌خواستم به مردم محبت كنم فكر كردند من آدم نيستم و مسخره‌ام كردند، يك عمر هرچي جدي گفتم شوخي گرفتند، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم.
اما مردم! حالا كه ما رفتيم بدونيد، هر روز با آقام حرف مي‌زدم و آقا بهم گفت: "تو شهيد مي‌شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد. اين را هم گفتم اما باور نكرديد! "

مهدی طحانیان کی بود؟

tmsjd

 

 

 

مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی در آمد. مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به او شعر زیر را خواند و شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند:

 


ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است    ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

خاطرات مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده ـ از روزهای اولیه اسارت و توصیف او از خرمشهر چند روز پیش از آزادی شنیدنی است. البته خاطرات مهدی به زودی از سوی انتشارات پیام آزادگان چاپ و منتشر خواهد شد، خاطراتی شنیدنی و گاه، بی نظیر که به مناسبت حماسه فتح خرمشهر گوشه هایی از آن را که با خبرنگار ما در میان گذاشته است، تقدیم حضور می کنیم:

پس از آن‌که با آتش کاتیوشا که در چند قدمی آتشبار آن بودیم، مستفیض! شدیم، وقتی به یکدیگر نگاه کردیم از چهره‌هایمان تنها سفیدی چشمانمان معلوم بود و بقیه چهره از دود و خاک و باروت، سیاه شده بود. تازه این حکایت چهره بود و لباس‌ها و موهایمان که قسمت هیچ کافر و مسلمانی نشود که اصلا دیدن نداشتند. گوش‌هایمان هم حکایت دیگری داشتند، چون کاتیوشا چهل گلوله خود را در حالی که دست و پا بسته در چند قدمی قبضه کاتیوشا بودیم، شلیک کرد. با هر شلیک کاتیوشا، مرگ خود را از خدا می‌خواستیم ولی لامصب‌ها انگار تمامی نداشتند. اینها به خاطر این بود که به ما بفهمانند شوخی ندارند و حتی می‌توانند ما را برای تنبیه و گوشمالی، از پشت جبهه و نزدیکی بصره، به جبهه برگردانند و با ما این کار را بکنند، ولی تصمیم خود را گرفته بویدم و من از خودم خبر داشتم که به هیچ وجه تسلیم خواسته‌هایشان نمی‌شدم.

آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتیوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بودیم، سوار جیپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزدیک می‌شدیم و از دور، تک تک ساختمان‌هایی که سرپا بودند دیده می‌شدند. در نخلستان‌های میان راه، آنقدر نیرو بود که انسان، حیرت می‌کرد. در یک جایی متوقفمان کردند. نیروهای آن محل را ـ که حدود یک تیپ بودند ـ جمع کردند. کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی که: این طفلی را که می‌بینید، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما باید بدانید که نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه‌ها می‌آیند و هیچ انگیزه‌ای برای جنگ ندارند. ایران که با کمبود نیرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست می‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد... .

او همچنان می‌گفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه می‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، این نمایش‌ها برایم تکراری بود و در این دو، سه روز اسارت، چند بار با این نمایش‌ها برخورد کرده بودم و می‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم.

فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی، به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت:

ـ من سیزده ساله‌ام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمده‌ام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام... .

ناگهان نیروهای عراقی مات و مبهوت شدند و دهان‌هایشان از تعجب بازماند. گاهی به من و گاهی به بغل‌دستی‌هایشان نگاه می‌کردند و شگفت‌زده بودند.

فرمانده و نیروهای ویژه‌ای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت: مهدی! چه کردی؟ تو را می‌کشند.
من لحظه‌ای نترسیدم و خود را نباختم. با غیض و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جیپ شدم و حرکت کردیم. وارد خرمشهر که شدیم، دلم سوخت چون از زیبایی آن شهر بندری، بسیار شنیده بودم ولی می‌دیدم که شهر کاملا ویران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هیچ ساختمانی پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هایی که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمی‌شد تشخیص داد کجا خیابان است و کجا خانه. خانه‌های ویران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا هم‌سطح زمین شده بودند. از نظر نیرو هم، تا چشم کار می‌کرد، نیرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح.

در بین نیروها، افرادی بسیار تنومند و قبراق دیده می‌شدند که روی لباس‌هایشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوریه» یا «قوات الخاصه» که نیروهای ویژه و گارد ریاست‌جمهوری بودند. با دیدن آنها دریافتم که عراق برای رویارویی با حمله رزمندگان اسلام، حتی نیروهای گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است.

از نظر تجهیزات نظامی هم، تانک و نفر‌بر و توپ و ... در شهر جولان می‌دادند و یا در حال آماده شدن بودند. در میان آنها، تانک‌ها و نفربرهای بسیار نویی بودند که هنوز.... آنها برداشته نشده بود و حتی پلاستیکشان هم دست نخورده بودند.

با دیدن آن همه نیرو و تجهیزات، یک لحظه به خودم گفتم: خدایا بچه‌های ما چگونه می‌خواهند با این همه نیرو و تجهیزات بجنگند و خرمشهر را بگیرند؟ خدایا مگر خودت کمک کنی. جیپ ما متواری در شهر حرکت کرد و من با دیدن این صحنه‌ها، همه چیز دستم آمد که عراق، به هیچ وجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقیقه، جیپ متوقف شد و من را از آن پیاده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نیروهای ویژه و فردی که فرماندهی آنان را بر عهده داشت و یک مترجم که گویا عراقی بود؛ اما بسیار خوب فارسی حرف می‌زد و ترجمه می‌کرد. من در میان آنان بودم و از میان محل‌ها و خانه‌هایی که سرپا بودند، رد می‌شدیم؛ آن هم از سوراخ‌هایی که در دیوارهای بین خانه‌ها بود و من که قدم کوتاه بود، به راحتی از سوراخ‌ها رد می‌شدم، ولی آنها که قدهای بلندی داشتند، مجبور بودند با خم شدن، رد شوند.

پس از مدتی پیاده‌روی در میان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسیدیم و درون ساختمانی شدیم بزرگ و چند طبقه که جای جای آن نشان از ترکش‌هایی داشت که در جنگ به آن خورده بود.

نمی‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوری بود که داخل آن شدیم و ما را به زیرزمین برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسیار تنومند و هیکلی بودند، شروع کردند به تفتیش نیروهایی که مرا آورده بودند و حتی اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمی جلوتر هدایت کردند و فرمان توقف در پشت در بزرگی دادند که بسته بود.

نمی‌دانستم چه می‌شود و چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه کسی می‌خواهد مرا ببیند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستیژ و تفتیش، معلوم بود که اینجا شخصیت برجسته‌ای از عراق است و یا اتفاق خاصی می‌افتد. یک ذره هم نمی‌ترسیدم، چون خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در اندیشه عزت جمهوری اسلامی ایران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبلیغاتی خود تبدیل کنند.

چند دقیقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ایستادیم و هیچ کس هم حرفی نمی‌زد و من که زیرچشمی افراد اطرافم را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که هیچ کس تکان نمی‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و این در حالی بود که نیروهای ویژه آن محل، پیرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامی به من نگاه می‌کردند.
ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالنی بزرگ و کشیده در برابر چشمانم ظاهر شد، با یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط آن که دورتادور میز افراد ارتشی نشسته بودند و از قبه و درجه‌هایشان معلوم بود که باید فرماندهان یگان‌ها و لشکرهای عراقی باشند. روی دیوارها هم نقشه‌های بسیار بزرگ نظامی چسبیده شده بود. در قسمت ته سالن و بالای میز، فردی ارتشی با هیکل درشت و لباس نظامی که ده‌ها قپه بر دوش و سینه داشت در حال توضیح دادن نقشه‌ای بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهمیدم آنجا اتاق جنگ عراق است.

پس از چند دقیقه که همانجا جلوی سالن ایستاده بودیم و او توضیح می‌داد، با پایان گرفتن سخنانش روی صندلی خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خندیدن. بلند شد و در حالی که می‌خندید به طرف من آمد. هرچه به من نزدیک می‌شد، صدای خنده‌هایش بیشتر می‌شد و وقتی به من رسید، دیگر قهقهه می‌زد و ریسه می‌رفت.

بقیه فرماندهان هم با قهقهه‌های او شروع کردند به خندیدن و قهقهه و این در حالی بود که مرا نگاه می‌کردند و به یکدیگر نشان می‌دادند. اتاقش پر شد از قهقهه و صدای شلیک خنده‌های مستانه او و فرماندهان عراقی داخل سالن. نمی‌دانستم به چه می‌خندند، اما خیلی خشک ایستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام می‌دادم و پلک نمی‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد.

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!

ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا می‌خواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم می‌ریخت، حوله‌ای به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم، مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمی‌دانستم چه کسی است، بردند؛ این جریان فقط چند دقیقه طول کشید چون وقتی به آنجا رسیدم، او هنوز در همان محل ایستاده بود.

به او که رسیدم و مقابلش ایستادم، دوباره از سر تحقیر خنده ای زد که باز هم اطرافیان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسید که چند ساله‌ام و مترجم برای من ترجمه کرد. پرسید: چه جوری به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) او باز هم قهقهه زد و در بن قهقهه‌هایش از من پرسید که آیا تو با این سن و سال نترسیدی به جبهه بیایی و با این پهلوانان و قهرمانان بجنگی؟

ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخی دندان‌شکن. گفتم: ما که نیامده‌ایم با هم کشتی بگیریم. اینجا صحنه جنگ است. شما یک تیر می‌اندازید و من هم یک تیر. چون من کوچک و دارای هیکل ریزی هستم، از تیرهای شما در امان خواهم بود، اما شما که هیکل‌های درشت دارید به راحتی هدف تیرهای من قرار می‌گیرید.

مترجم سخن مرا در حالی که می‌لرزید و رنگ چهره‌اش سفید شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنیدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکید و صدای قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستی و غرور، محو شد.

نگاهی خون‌آلود به من کرد. انگار تیر خلاصی به او زده باشم، قاتی کرد و خیلی به او برخورد. یکی از دلایل آن، این بود که من یک نوجوان سیزده ساله اسیر، با آن جثه نحیف و لاغر که چندین روز شکنجه شده و بدون آب و غذای درست  حسابی رنج‌ها کشیده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخی دندان‌شکن به او داده بودم.

نگاهش شیطانی و غضبناک بود، ولی من اصلا خم به ابرو نیاوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که می‌دانستم این پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانیت جمله‌ای به زبان عربی به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جایش بنشیند. وقتی برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در میان آن همه فرمانده و نیروهای خود.

مرا سریع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جیپ رساندند. در بین راه، مأموران که بسیار عصبانی بودند، چپ‌چپ به من نگاه می‌کردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهی می‌کردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدی! چه گفتی؟ چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانی این کی بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردی؟

اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.

در راه بازگشت باز هم شاهد نیروهای مزدوران و مسلح و آماده و تجهیزات بی‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالی که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمی‌دادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن‌که خدا کمک کند. این موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شدیم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شدیم و در آنجا بود که بلندگوهای اردوگاه، اطلاعیه‌ای از رادیو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشینی کرده و آنجا بود که دریافتیم نیروهای رزمنده ایرانی، خرمشهر را فتح کرده‌اند.

نخست باور نمی‌کردیم، چون من با چشم‌های خودم آن همه نیرو و تجهیزات بی‌شمار را دیده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالی‌رتبه، ‌با جدیت نقشه را برای آنان بازگویی کرد که نشان‌دهنده حساسیت موضوع بود. با شنیدن چند باره خبر از رادیو عراق، باور کردم که به راستی خرمشهر آزاد شده است و عزیزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحی که جز به یاری خداوند، میسر نبود و به قول امام خمینی، «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

آن روزها گذشت و من همچنان در اندیشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسی بود تا آن‌که سال 67 یا 68 بود که ناگهان خبر رسید که «عدنان خیرا...»، وزیر دفاع عراق در یک سانحه هوایی کشته شده است.

هنوز هم برایم مهم نبود؛ اما وقتی عکس او را در روزنامه‌ها و تلویزیون عراق دیدم، دریافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه می‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هایش را خاموش کنم، کسی نبوده است ،جز عدنان خیرا... که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام برای دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود.

چند سال پس از آزادی‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدی آنجا، جریان خود را گفتم و از او پرسیدم: آیا این موزه آسانسور هم دارد؟

پاسخ داد: بله. این ساختمان تنها ساختمانی در خرمشهر بوده که پیش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دریافتم، محلی که من با عدنان خیرا... ملاقات کرده‌ام، همین موزه کنونی دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهی ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده می‌شده است.

ماجرای دفن یک جسد مجهول الهویه در کربلا  

رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل

می کردیم.من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم که زحمت

ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.

به گزارش مشرق، «ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ 8 ساله و

رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: « در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم

که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ

به من داد.خیلی ناراحت شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم

دامادش کنم. به هر حال ، به سردخانه رفتم و کارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم

و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی کفن را کنار زدم ، شدیدا یکه خوردم.

با تعجب توام با خوشحالی گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. این فرزند من نیست.»

افسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود ، با بی طاقتی و عصبانیت گفت:

« این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک قبلا حک شده و صحت اون ها بررسی

و تایید شده.» واقعا برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا

به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من روی حرف خودم اصرار می کردم

اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد که با مقاومتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود.

در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن و ابهامی ممکن بود جان شخص و

خانواده اش بر باد برود. زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد

را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.
رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان

حمل می کردیم.من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم

که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.
چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد ، دلم را آتش زده بود.

او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم

و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد

و خبر زنده بودن او به دستم رسید. فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده

به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شدم و شاید اولین چیزی که به او گفتم

این بود که « چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟»
وقتی او ماجرای کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد ، مو بر بدنم راست شد.

پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم. او با اصرار از من خواست

که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد.

وقتی آن ها را به او دادم ، اصرار می کرد که حتما باید قلبا راضی باشم.

من هم به او گفتم در صورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم.

او حرف هایی به من زد که اصلا در ذهنم نمی گنجید. او با اطمینان گفت :

«من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم

حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله علیه) دفن کنند.

می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. » .

دیگر نمی دانم جه شد و او چه کرد اما ماجرا حکایت همان بود که گفتم.

شعری از سردار رشید اسلام حبیب پاشائی

به روح بزرگ پیمبــــــــــر قســـــــم                     به تیغ علی روز خیبــــــر قســــــم
به نوح و به خضر و به الیـــــاس پیر                     به ناموس زهرای اطهــــر قســـــم
به تیـری که بر قلب دشمن زننــــد                     به میگ افکنان مظفــــــر قســــــم
که ما را اگر جان شود صد هـــــــزار                   نماییـــــم در راه قـــــــــرآن نثـــــــار
به ارتش به ملت به مذهب به دین                     به تانک و به توپ و نفربر قســــــم
به هر تیپ و اقشار این سرزمیــــن                     به هر لحظه هر دم مکرر قســــــم
که ما را اگر جان شود صد هــــــزار                    نماییم در راه قـــــــــــرآن نثــــــــــار
به ارض فیلیپین و افغان و قبـــــرس                    به لبنانِ با خونْ مظفــــر قســــــم
به روحانیون بلنــــــــد اقتــــــــــــدار                     به آن پاک بازان میهــــن قســــــم
به روح شهیــــــدان گلگــــــون کفن                     به آن سرفرازان برتــــــــر قســــــم
که ما را اگر جان شود صد هـــــــزار                    نماییم در راه قــــــــرآن نثــــــــــــــار
به خون جوانان کشــــــور قســــــم                     به این مرز و بـوم و به این آب و خاک
به دریانورد و شنــــــــاور قســــــــم                     به پاســداران و سربـــــاز و ژاندارمری

که مأمور رزمیـــــــم و فرزنــــد جنگ                     به اینها که گفتــم مکرر قســــــــــم
که ما را اگر جــان شود صد هـــــزار                    نماییم در راه قـــــــــرآن نثـــــــــــــار

 

سردار شهید "حبیب پاشایی"

شعر: سردار شهید “حبیب پاشایی” فرمانده محور عملیاتی تیپ سه لشگر ۳۱ عاشورا. شهادت: عملیات مسلم بن عقیل (سومار – ۱۳۶۱). رجعت پیکر مطهر: خرداد ۱۳۸۶


 





روشنفکران قاچاقچی!

/يادداشت مسعود ده‌نمكي به بهانه قاچاق اخراجي‌ها/
وقتي روشنفكرها قاچاقچي مي‌شوند

مسعود ده‌نمكي در بخشي از يادداشت خود با اشاره به قاچاق «اخراجي‌ها3» در فضاي مجازي نوشت: ضمن تشكر از مردمي كه هوشيارانه با استقبال خود خار در چشم كوته‌فكران فرهنگي بودند، اميدوارم علي‌رغم اين اتفاق ترجيح بدهند فيلم را بر روي پرده سينما ببينند نه در سفره روشنفكران قاچاقچي!


«مسعود ده‌نمكي» كارگردان فيلم سينمايي «اخراجي‌ها3» در يادداشتي با عنوان «وقتي روشنفكرها قاچاقچي مي‌شوند» كه در اختيار خبرگزاري فارس قرار داده، نوشته است:
حالا كه روشنفكرنما‌ها تنها يك هفته پس از اكران فيلم اخراجي‌ها، نسخه قاچاق «اخراجي‌ها» را بر روي وب‌سايت‌ها گذاشتند، همان حس زمان تعطيل شدن نشريه شلمچه به دست مهاجراني را دارم. نشريه‌اي كه مظلومانه و به حكم يك آقازاده در پشت پرده و براي دلخوشي عالي‌جناب... تعطيل شد. آن هم به دست كساني كه شعارشان -تحمل مخالف- و - زنده‌باد مخالف من- بود!!! گرچه زمانه، انتقام اين ظلم‌ها را از اين آقا و آفازاده گرفت...
در آن زمان بين آن همه مدعي روشنفكري و اصلاح‌طلبي فقط مرحوم بورقاني بود كه به كار دولت اصلاحات در تعطيل كردن شلمچه اعتراض كرد و به قولي مردانگي از خود نشان داد و گفت اين كار با شعارهاي ما نمي‌خواند. خواستم به اين حضرات مثلا مخالف فيلم كه از نقد به رنگ پاشي و از رنگ پاشي به تحريم و از تحريم به قاچاق فيلم رسيدند بگويم اگر دين نداريد لا اقل آزاد مرد باشيد اما با خود گفتم اين‌ها اگر مرد بودند كه مخنث‌وار به ميدان نمي‌آمدند. اين‌ها كه حاضرند براي حذف رقيب، اقتصاد بيمار سينما را نابود كنند مگر مروت مي‌شناسند. يك مقدار سينمايي‌تر بنويسم. كار اين حضرات مرا به ياد فيلم گلادياتور انداخت. در سكانس فينال فيلم، گلادياتور بايد با خود شاه مبارزه مي‌كرد. شاه كه مبارزه مردانه را از قبل باخته مي‌ديد، دشنه‌اي مسموم در پهلوي گلادياتور فرو برد و بعد براي مردم دست تكان داد!!! و حالا اين حضرات پس از قاچاق كردن فيلم دم از پيروزي خواهند زد...
در زمان تعطيلي نشريه «شلمچه» توسط «مهاجراني» رفقاي انقلابي ما هم -كه مثل اين روزها در حالي كه دشمن بيدار بود و آن‌ها به سيزده بدر اسلامي رفته‌اند- فقط اين تعطيلي را نظاره‌گر بودند و سكوت پيشه كردند و راضي به اين ظلم شدند.
ماكياول مي‌گويد: براي بقا در محيط سياسي يا بايد در اردوگاه شيران باشي يا اردوگاه روباهان. اگر اين وسط باشي خورده مي‌شوي.
... و چون شلمچه در اردوگاه چپ و راست نبود به راحتي خورده شد.
و امروز همان مدعيان روشنفكري وقتي ديدند اخراجي‌ها در هر قسمتي كه ساخته مي‌شود گفتماني جديد براي مردم به همراه مي‌آورد و قواعد سياست‌بازي حضرات را به هم مي‌زند و به جاي ايجاد تقابل بين مردم آن‌ها را به هم دلي مي‌خواند و چون نان اين عقده‌اي‌ها در دعواي مردم و اخراجي بودن گروهي از آن‌هاست به تقابل جدي با سومين قسمت از اخراجي‌ها برخواستند.
تمام توان رسانه‌اي خود را در اين چند ماه به ايجاد فضاي تحريم «اخراجي‌ها‌3» مصروف كردند و در كمال ناباوري و حيرت وقتي ديدند كه مردم از هر قشر و گروه و عقيده و قومي در سالن‌هاي سينماهاي كشور به فريبكاري حاجي‌گرينف‌هاي امروزي و دغل‌كاري دباغ‌هاي مدرن مي‌خندند و در لحضات غمگين آن به مظلوميت جانبازان‌شان گريه مي‌كنند تاب نياورده و براي جلوگيري از يك تفاهم ملي و ثبت ركوردي تاريخي در حوزه فرهنگ ناجوانمردانه دست به قاچاق اخراجي‌ها زدند و با فيلمبرداري از روي پرده سينما و مانند تروريست‌هاي القائده و طالبان با درج يك بيانيه به اسم جنبش سبز در اول فيلم، آن را در اينترنت و سايت بالاترين قرار دادند. اين رفتار در پي اظهارات عقده‌اي‌وار مثلا يك منتقد در مصاحبه با بي‌بي‌سي عليه اخراجي‌ها قابل پيش‌بيني بود.
اما آنچه كه مسجل است اين است كه اين عمله‌هاي ناتوي فرهنگي گماشته اشراف فرهنگي پشت صحنه هستند. كساني كه تحمل ورود موفق نيروهاي انقلاب به حوزه سينما را ندارند آن‌ها شرافت يك رقابت سالم جوانمردانه را نداشتند وگرنه به فكر قاچاق فيلم و به صورت رايگان در اختيار عموم قرار دادن آن نمي‌افتادند. آن‌ها وقتي ديدند شعار تحريم‌شان رنگ باخته و ادامه استقبال مردم در سالن‌هاي سينما به بي‌آبرويي‌شان مي‌انجامد، با ايجاد فضايي دوقطبي سعي كردند پشت اعتقادات سياسي مردم سنگر بگيرند و با بازي با عواطف مردم به اسم جنبش سبز و ... مانع از حضور مردم در سينما‌ها شوند. اما ديدند مردم از طيف‌هاي مختلف سياسي وقتي وارد سينما مي‌شوند و حتي اگر با ذهنيت القا شده به تماشاي فيلم مي‌نشينند در پايان فيلم، سبز و قرمز و آبي يك دل شده و دروغ‌پردازي آنها برملا مي‌شود به وحشت افتادند. همانطور كه در ساخت اخراجي‌ها هنرمنداني با گرايشات مختلف سياسي براي يك مضمون و هدف مشترك كنار هم ايستادند تا اخراجي‌ها ساخته شد.
با اعلام آمار استقبال مردم، عوامل اين جريان يك رقابت دو قطبي خودساخته را باختند. آن‌ها بيشتر از اينكه از افزايش صفر‌هاي فروش اخراجي‌ها ناراحت باشند، از واقعيت‌هاي تاريخي ديگري وحشت دارند. از اينكه مجبور بودند هر سال در نقد‌ها و مطالب و سخنراني‌هايشان ‌بگويند اين فيلم خوب نيست و مردم آن‌ها را به حساب نياورده و راه خود را بروند. آن‌ها چهره زشت خود را كه پشت گريم روشنفكري پنهان كرده بودند در آينه اخراجي‌ها و استقبال مردمي از آن فيلم مي‌ديدند و براي فرار از اين حقيقت كه جايگاهي بين مردم ندارند آينه را شكستند. غافل از آنكه ننگ با رنگ پاك نمي‌شود. فكر كنيد با اين كار شما برديد و ركورد جذب مخاطب اخراجي‌ها را امسال زديد اما با وجدانتان چه مي‌كنيد؟ به تعبير حضرت علي: وجدان تنها محكمه‌اي است كه احتياج به قاضي ندارد.
ما در زمان جنگ مي‌گفتيم: چه بكشيم و چه كشته شويم، پيروزيم و حالا هم مردم اخراجي‌ها را چه در خانه ببينند و چه بر پرده سينما پيروزيم.
اما يك سوال باقي مي‌ماند. اگر قرار باشد براي حرف زدن ما امنيت نباشد، آيا تضميني براي امنيت حرف زدن ديگران وجود خواهد داشت؟ در پاسخ به اين سوال از دوستاني كه به من و يا فيلم محبت دارند مي‌خواهم كه در دفاع از من و يا فيلم هيچ كارگردان و يا فيلمي را به روش روشنفكرنماها مورد نقد قرار ندهند و از جاده انصاف خارج نشوند.
من از اينكه شما اين‌قدر عصباني هستيد و حاضريد به خاطر نابود كردن مخالف خود اين‌قدر به زحمت بيفتيد و چهره واقعي خودتان را رو كنيد خوشحالم. گرچه من از اول هم معتقد بودم كه شبه روشنفكران ما شناگران قابلي هستند كه اگر آب گيرشان بيايد ديكتاتور‌هاي خوبي مي‌شوند.
در اينجا ضمن تشكر از مردمي كه هوشيارانه با استقبال خود خار در چشم حسودان و كوته‌فكران فرهنگي بودند، اميدوارم علي‌رغم اين اتفاق ترجيح بدهند فيلم را بر روي پرده سينما ببينند نه در سفره روشنفكران قاچاقچي!
نشريه شلمچه بسته شد. نشريه جبهه بسته شد. فيلم فقر و فحشا آن‌گونه شد و با اخراجي‌ها اينگونه رفتار كردند. قطار تا حركت نكند سنگش نمي‌زنند و من خوشحالم كه پر و بالم را مي‌شكنيد. اگر سنگم نمي‌زديد، به كارم و زنده بودنم شك مي‌كردم. لازمه انقلابي بودن تحمل سختي‌هاست.
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست

اين بهار را به بها به ما دادند نه به بهانه

شهر سرد و گرم زيادي را از فتنه فتنه‌گران پشت سر گذاشت و آخرين موعد فتنه‌گران هم در آستانه بهار ما خزان شد و سياهي‌اش را تاريخ در ياد سپرد. 

ولي اين بهار را به بها به ما دادند نه به بهانه. 

بهايي كه شما پرداختيد. يكي در لباس ناجا و ديگري در لباس بسيج. كم نبودند بچه‌هاي ناجا كه با چفيه پا به خيابان گذاشتند و كم به آسمان نرفت آيةالكرسي‌هايي كه پشت سر بچه‌هاي بسيج خوانده شد و چه مادرها كه بر سر سجاده، فرزندانشان را كه مدافع راه ولايت بودند دعا كردند. 

و شهر در آبي اخلاصتان دست و رويش را شست و مقاومت شما را در خاطرش سپرد. 

سپر بلا شده بوديد. كسي حتما نمي دانست اين گازهاي اشك‌آور چقدر رنجتان مي‌داد اما بچه‌هاي كوچك را در آغوش گرفتيد و از معركه به در برديد، در مقابل خشم كثيف اوباش ايستاديد و زخم خورديد و حتي از چند آدم عادي هم حرف نامربوط شنيديد اما "جبل راسخ" مانديد و "اشداء علي الكفار، رحماء بينهم" شديد. 

بوي دود گرفتيد. دست و صورت‌هايتان سياه و لباس‌هايتان خوني شد. و شايد سرما هم گاهي رمق را از دست‌هايتان برد... اما كسيكه از ميدان به در رفت، فتنه‌گران و اوباش بودند كه دست آخر فتنه‌سوز شدند و مهر تأييد آمريكا كنار دستبندهاي سبزشان خورد. 

حالا و در صبح پيروزي شما همان بسيجي‌هاي ساده‌اي بوديد كه سال‌ها عكس‌هاي جبهه‌شان را ديده بوديم... ساده و بي آلايش ولي مرد نبرد و شهادت. بي ادعا ولي شيرهاي شرزه‌اي كه دشمن حتي با تفنگ و نارنجك و سرنيزه هم جرأت حمله به آنها را نداشت. 

چه باك برادر...!بگذار تمام رسانه‌هاي دنيا هم بدتان را بگويند و عكس سبزها و سطل آشغال‌هايشان را به عنوان نماد پيروزي منتشر كنند.
چشم حقيقت بين ولي غير از اخلاص و مهرباني شما به مردم و ولايت را نمي‌بيند. كه در سرما و گرما دست از خانواده و درس و زندگي و كار شستيد و به خيابان آمديد تا اوباش مجبور شوند به سوراخ‌ها بخزند.
شما مصداق جنود خدا شديد كه ولي زمانه را تنها نگذاشتيد. و درياي لشكري شديد كه حتي فرشتگان هم به ياري‌تان آمدند و دست خدا پشت و پناهتان شد. 

مبادا برادر كه دلت از طعنه‌ها و بي‌مهري‌ها شكسته باشد. اين مظلوميت‌ها اگر نبود كه ديگر بسيجي نبوديم. بسيجي را با مظلوميتش عشق است. با كنايه شنيدن‌هايش و با سكوتش. و بسيجي‌ها را عشق است كه حواريون عشقند و خيابان انقلاب و شلمچه برايشان يكيست اگر تكليف باشد. 

اين شهر بلاجويان عاشقش را فراموش نمي‌كند. خدا قوت... لبخند بزن دلاور.

اسطوره مقاومت و صبر

به ياد گمنام‌ترين اسطوره مقاومت و صبر؛
شهسواري؛ احيا كننده روح مقاومت در ميان اسرا

خبرنگاران خارجي آمده‌ بودند تا خبر عدم‌الفتح رزمندگان ايران و اسارت رزمندگان را مخابره كنند كه ناگاه رزمند‌ه‌اي لاغر اندام در حالي كه دستانش از پشت بسته شده بود، فرياد زد «مرگ بر صدام ضد اسلام»

اسطوره‌هاي واقعي 8 سال دفاع مقدس آنقدر زياد هستند كه بعضي وقت‌ها از ذكر نام آنها غافل مي‌شويم.
با اجراي عمليات بدر در منطقه جبهه جنوبي هور الهويزه كه با رمز «يا فاطمةالزهرا (س)» در20 اسفندماه 1363 اجرا شد، رزمندگان اسلام با 6 روز مقاومت و ايستادگي توانستند بزرگراه العماره - بصره را به تصرف خود درآورند و به تثبيت مواضع جديد در هورالعظيم بسنده كنند.
* سلاح ايمان تنها تكيه‌گاه رزمندگان عمليات بدر
اين عمليات با اهداي شهداي بزرگي همچون مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا؛ عباس كريمي فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) و ابراهيم جعفرزاده فرمانده تيپ 18 الغدير برگي زرين بر افتخارات جنگ گذاشت. اما در خط مقدم اين عمليات حماسه‌اي ديگر در حال وقوع بود؛ زماني كه تعدادي از رزمندگان ايراني در شرق رودخانه دجله به اسارت نيروهاي بعثي درآمدند و رسانه‌هاي خارجي براي انعكاس شادي بعثي‌ها و شكست رزمندگان ايراني حضور يافته بودند؛ اتفاقي بي‌نظير، نگاه رسانه‌هاي غربي را به شجاعت و دليري رزمندگان ايراني متوجه ساخت.
ايرانياني كه پاى تلويزيون نشسته بودند و ديدند كه يك جوان آزاده‌اي فرياد مى‌زند، نه اسمى از او مطرح بود و كسي او را مي‌شناخت اما وجود ملت ايران غرق تعظيم و تجليل از اين جوان آزاده شد.
«محمد شهسواري» در سوم اسفند 1334 در روستاي شيخ‌آباد كهنوج به دنيا آمد؛ وي تا سال ششم نظام قديم ادامه تحصيل داد و به دليل فقدان مدرسه در كهنوج، از ادامه تحصيل باز ماند. او كه در سه سالگي پدر خود را از دست داده بود، از اين پس براي تأمين مخارج خانواده به جزيره كيش رفت و بعد از سه سال به كهنوج بازگشت و در راهسازي بين كهنوج و جيرفت به كارگري مشغول شد.
* فرياد «مرگ بر صدام ضد اسلام» در مقابل دوربين ده‌ها خبرنگار خارجي
با شروع جنگ تحميلي، محمد به جبهه رفت كه حضورش در جنگ با آغاز «عمليات بيت‌المقدس» مصادف شد. محمد شهسواري در 22 اسفند ماه 63 طي عمليات بدر، در شرق رودخانه دجله به اسارت نيروهاي بعثي درآمد. در اين مقطع حساس و دردناك از زندگي دنيايي محمد بود كه غيرت علوي‌اش، حماسه بي نظيري را در تاريخ ملت ايران به نام او ثبت كرد.
ساعاتي پس از به اسارت درآمدن به دست متجاوزين بعثي، هنگامي كه «محمد شهسواري» را براي اعزام به عقبه، به سمت خودروهاي عراقي مي‌بردند، او با مشاهده ده‌ها خبرنگار دوربين به دست كه اطرافش را گرفته بودند، احساس كرد رژيم صدام تدارك مفصلي را براي بهره‌برداري از «عدم‌الفتح» ايران در عمليات بدر ديده است.
در اين جا بود كه ناگهان چندين بار فرياد زد «مرگ بر صدام، ضد اسلام». اين حركت محمد شهسواري، همان شب از تلويزيون‌هاي سراسر جهان پخش شد و روحي تازه در ميان مسلمانان آزاده‌اي كه زير تبليغات سنگين صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ايران در عمليات بدر رنجيده بودند، دميد.
*دادن مدال شجاعت به آزاده شهسواري به دليل ولايت‌مداري او بود
شهسواري در سال 69 به همراه ساير اسرا به كشور بازگشت و پس از بازگشت، از سوي مسئولين مورد تفقد قرار گرفت و از دست رياست جمهوري وقت مدال شجاعت دريافت كرد.
اين آزاده سرافراز، باقي سال‌هاي عمر خود را به سرايداري يك مدرسه گذراند و سرانجام در 20 مرداد ماه 75 در حالي كه عازم مأموريت محوله از سوي لشكر 41 ثارالله (ع) بود، در مسير زاهدان به فيض شهادت نايل آمد.
*شهيد محمد شهسواري چهره ماندگار كشور است

رهبر معظم انقلاب اسلامي در سال 84 در سفري كه به جيرفت داشتند، درباره محمد شهسواري فرمودند «يكى مثل شهيد محمد شهسوارى ـ آزاده‏ سرافراز جيرفتى ـ به يك چهره‏ ماندگار در كشور تبديل مى‏شود؛ نه به خاطر اين‏كه وابسته‏ى به يك قشر برتر است؛ نه! او يك رعيت‏زاده و يك جوان برخاسته‏ از قشرهاى پايين اجتماع است؛ اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ايران عزيز مى‏كند. آن روزى كه ماها پاى تلويزيون نشسته بوديم و ديديم اين جوان در چنگ دژخيمان رژيم بعثى صدام و زير شلاق و تازيانه‏ آنها فرياد مى‏زند «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، نمى‏دانستيم ايشان جيرفتى است؛ نه اسمى از او شنيده بوديم و نه خصوصيتى از او مى‏دانستيم؛ اما همه‏ وجود ما غرق تعظيم و تجليل از اين جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللَّه به ميان مردم و كشور ما برگشت».
*خداوند توفيق دهد كه ادامه دهنده راه شهيدان باشيم
فرازي از وصيتنامه شهيد محمد شهسواري «خداوند توفيق دهد كه ادامه دهنده راه شهيدان باشيم؛ امام امت را دعا كنيم و طول عمر ايشان را از خداوند بخواهيم» .

سرلشكر باقري در همايش 3 هزار شهيد جامعه اطلاعاتي:
توانمندي اطلاعاتي در دوران دفاع مقدس بايد به نسل آينده انتقال يابد

سرلشكر باقري گفت: اطلاعات عمليات دوران دفاع مقدس، راهكارها، روش‌ها، ويژگي‌ها و خلاقيت‌هاي فراواني را به دست آورد كه ضروري است مجموعه تجارب و ابداعات و خلاقيت‌هاي اطلاعاتي دوران دفاع مقدس تدوين شده و در اختيار نسل‌هاي بعدي قرار گيرد.


سرلشكر محمدباقري؛ معاون اطلاعات ـ عمليات ستاد كل نيروهاي مسلح در همايش بزرگداشت 3هزار شهيد جامعه اطلاعاتي سپاه كه صبح امروز (پنج‎شنبه) برگزار شد، اظهار داشت: جامعه اطلاعاتي در دوران دفاع مقدس ابزار راهيابي رزمندگان و نيروهاي مسلح و امنيتي كشور براي حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي بود.

وي در ادامه اظهار داشت: ميانه سال 1359 و در شرايطي كه ملت ايران بعد از شكل‌گيري نظام نوپاي جمهوري اسلامي درگير توطئه‌هاي بي‏شمار اجانب و ابرقدرت‌ها در ابعاد كودتا، تحركات منطقه‌اي و قومي، ترور و بسياري حوادث ديگر بودند، ارتش تا بن دندان‌ مسلح بعث عراق به نمايندگي از ابرقدرت‌هاي جنايتكار غرب و شرق، تجاوز گسترده‌اي را در مرزهاي غربي و جنوبي كشورمان آغاز كرد.

اين فرمانده عالي‎رتبه نظامي افزود: عمليات غافلگيرانه بسيار سنگيني در پي اين حمله عليه ملت ايران آغاز شد كه تا پيش از آنكه نيروهاي مدافع كشور بتوانند اين تهاجم را متوقف و منكوب كنند، بخش زيادي از مناطق مرزي به تصرف دشمن درآمد.

سرلشكر باقري با بيان اينكه حجمي كه از ارتش عراق وارد خاك كشور شده بود فوق تصور بود، اظهار داشت: دشمن با به كارگيري 4 تا 5 هزار تانك، 600 فروند هواپيما و 12 لشكر مجهز با تمام توان از حدود 20 محور، از خرمشهر گرفته تا شمال مريوان به كشور ما تجاوز كرد كه اين غافلگيري در تمام سطوح راهبردي، عملياتي و تاكتيكي كشور موجب نگراني و درهم‌ريختگي نيروهاي مسلح شد چرا كه ارتش روزهاي ابتداي انقلاب را مي‎گذراند، سپاه درگير حوادث كردستان بود و بسيج نيز تازه شكل گرفته بود و هيچ سازماندهي مشخصي براي مقابله با تهاجم دشمن وجود نداشت. در اين شرايط بود كه دلاوران اطلاعات از سراسر كشور به جبهه‌ها آمدند.

وي با اشاره به اينكه ابتدا بايد معلوم مي‌شد كه دشمن كيست، تا كجا پيش رفته و چه تصميمي دارد تا بتوان براي منهدم كردن توان او طراحي و اقدام كرد؛ خاطرنشان كرد: لذا در اين شرايط نقش اطلاعات، شناخت دقيق سرزمين نبرد و وضعيت جوّي و زمين منطقه بود، به طور مثال رودخانه اروندرود كه در طول تاريخ مطالعات جغرافيايي كشور يك رودخانه ناشناخته به حساب مي‌آمد، بايد توسط عناصر اطلاعاتي كاملا شناخته مي‌شد،‌ به عنوان مثال براي عملياتي مانند والفجر 8 عناصر اطلاعاتي بيش از يك سال روند جزر و مدّ اروند‌رود را با رعايت ميلي‌متر‌ها محاسبه كرده‌اند و به اين ترتيب 800 تيم 2نفره و 3نفره غواصي از اروند‌رود عبور كردند.

معاون اطلاعات ـ عمليات ستاد كل نيروهاي مسلح افزود: از سوي ديگر بايد رزمندگان ما بر ارتش عراق تسلط اطلاعاتي پيدا مي‌كردند تا سابقه آموزش، تجهيزات و قوت و ضعف‌هاي اين ارتش شناخته مي‌شد. به همين دليل عناصر اطلاعات با حداقل سن و تجربه، تيم‌هاي بازجويي تشكيل دادند و عناصر نفوذي در ارتش عراق شكل گرفت و به اين ترتيب اطلاعاتي فراهم شد كه امكان شناخت ارتش عراق را تسهيل كرد.

وي با بيان اينكه ارتش عراق كه مناطق وسيعي از ايران را به تصرف درآورده بود نقاط ضعف و قوتي نيز داشت كه اين نقاط بايد شناخته مي‌شد، تصريح كرد: بنابراين تيم‌هاي شناسايي در تمام جبهه نبرد شكل گرفت تا نقاط ضعف و آسيب‌پذيري دشمن شناسايي شود و طي 2 - 3 ماه بعد از آغاز جنگ ما مي‌دانستيم كه دشمن كجاست و در آينده چه نيتي دارد.

سرلشكر باقري اظهار داشت: ماموريت ديگر نيروهاي اطلاعاتي، شناسايي محورها، معبر‌ها و محل‌هاي امكان‌پذير براي نفوذ نيروهاي عملياتي بود؛ چراكه اگر قصد انجام جنگ‌هاي كلاسيك و رودررو را با دشمن داشتيم به دليل غلبه اسلحه و آتش دشمن، شكست مي‌خورديم. لذا با طراحي عمليات‌هاي كوچك موفق، زمينه اجراي عمليات‌هاي بزرگي چون فرمانده كل قوا و عمليات ثامن ‌الائمه فراهم شد كه رمز موفقيت اين عمليات‌ها در شناسايي نقاط آسيب‌پذير دشمن بود.

وي افزود: به اين ترتيب در عمليات‌هايي چون فتح ‌المبين و ثامن ‌الائمه گردان‌هاي 300 - 400 نفره بدون درگيري با خط مقدم، به توپخانه دشمن دسترسي پيدا كردند كه رمز آن در شناسايي و اقدامات موفق نيروهاي اطلاعاتي بود.

سرلشكر باقري اقدام ديگر اطلاعات سپاه را فريب اطلاعاتي دشمن خواند و تصريح كرد: با گذشت يكي دو سال از جنگ عناصر اطلاعاتي ما به چنان تبحري دست يافتند كه درگير مبارزه با اركان‌هاي اطلاعاتي قديمي و كاركشته عراق شدند؛ دشمن تا 3 روز بعد از عمليات والفجر 8 تصور مي‌كرد كه اين عمليات، عمليات فريب است و عمليات اصلي در هور خواهد بود يعني طي 6 ماه مجموعه‌اي از اطلاعات فريب به دشمن منتقل شده و به اين ترتيب فعاليت‌هاي گسترده‌اي صورت گرفت كه نتيجه بزرگي در پي داشت و بعد از عمليات والفجر 8 فرمانده اطلاعات عراق عزل شد و از سرلشكري به سرگردي تنزل مقام پيدا كرد و تعدادي از نيروهاي ارتش عراق اعدام شدند.

سرلشكر باقري اظهار داشت: جلوگيري از غافلگيري توسط دشمن از ديگر اقدامات مهم اطلاعات بود. هنگام اجراي عمليات فتح‌المبين احساس مي‌شد كه دشمن از اين عمليات آگاهي پيدا كرده است. لذا يك شب پيش از آغاز عمليات در يكي از سنگر‌هاي كنار شهر شوش، فرماندهان از اطلاعات عمليات شوش پرسيدند: آيا مي‌شود تا 2 ساعت ديگر اسيري بگيريد كه در بازجويي متوجه شويم دشمن از عمليات بويي برده است يا نه؟ و ما با چشمان خود ديديم كه هنگام غروب تعدادي از نيروهاي اطلاعاتي در سنگر كمين عراقي‌ها نشستند و وقتي آنها آمدند، 2 عراقي را اسير كردند و ساعت 11 شب اسيران در كنار فرماندهان بودند و آن اسيران در بازجويي اسراري را فاش كردند كه از تلفات زياد عمليات فتح ‌المبين جلوگيري كرد.

وي با بيان اينكه گردآوري اطلاعات به هنگام و در حين عمليات‌ها يكي ديگر از اقدامات قابل توجه نيروهاي اطلاعات بود، گفت: شنود مكالمات، دستيابي به تصاوير هواپيماهاي بدون سرنشين و ديده‌باني و نظارت مستمر بر مواضع دشمن توسط نيروهاي اطلاعات انجام مي‌شد و اين اطلاعات به سرعت تجزيه و تحليل شده و در اختيار فرماندهان جنگ قرار مي‌گرفت.

معاون اطلاعات ـ عمليات ستاد كل نيروهاي مسلح بيان داشت: از آنجا كه در دوران دفاع مقدس فرصتي براي آموزش و كادر‌سازي نداشتيم، در ابعاد آموزشي عملياتي و طراحي با كاستي‌هاي جبران‌ناپذيري روبرو بوديم كه اطلاعات بايد اين كاستي‌ها را جبران مي‌كرد كه اين اقدام در هيچ‏يك از ارتش‌هاي دنيا سابقه نداشت. لذا اطلاعات عمليات در دوران دفاع مقدس، راهكارها، روش‌ها،‌ ويژگي‌ها و خلاقيت‌هاي فراواني را به دست آورد كه رموز آن در دنيا همچنان ناشناخته مانده و بسياري از ارتش‌هاي دنيا به اين رمز‌ها پي نبرده‌اند.

وي در پايان سخنان خود خاطرنشان كرد: ضروري است كه مجموعه تجارب و ابداعات و خلاقيت‌هاي اطلاعاتي دوران دفاع مقدس تدوين شده و در اختيار نسل‌هاي بعدي قرار گيرد.