سال اول ابتدائی را با آقای نگهداری بخوبی گذراندم. سال دوم به دبستان جمشیدآباد منتقل شدم چند ماهی نگذشت که به دبستان بهار در همان خیابان جمشیدآباد منتقل شدم(البته این نقل مکان کردنها نه تقصیر من بود و نه تقصیر هیچ کس دیگه فقط گناهمان این بود که مستاجر بودیم.یادم میاد در سال 1346 شبی که مبلغ 500 تومان پول داشتیم دزد به خانه مان زد همه مان بیدار بودیم دزد همه خانه را گشت حتی جائی که پولها را معمولا آنجا میگذاشتیم نیگاه کرد ولی آنها را پیدا نکرد( فکر نکنید که اطلاعات را همسایه دیوار به دیوارمان به آقا دزده یا آقا دزدها داده بود نه! شم اطلاعاتی دزدها باعث شده بود که مستقیما سروقت پولها بروند و از شانس خوب ما آنها را نتوانسته بودن پیدا کنند) این بود که چون محل برای ما ناامن شده بود خواسته بودیم به محل امنی انتقال پیدا کنیم ( البته خواهم گفت که محل امن جدید دارای چه ویژگیهائی بود)خلاصه با هر مشکلاتی که داشتیم مبلغ 1100 تومان جمع وجور کردیم و خونه کوچکی در خیابان جمشیدآباد خریداری کردیم(البته شاید اونهائی که مثل ما ندید بدید باشند بگویند چطوری در عرض دو ماه 500 تومان را به 1100 تومان رساندید.یادش بخیر خدا ارواح همه شما را غریق رحمت کند پدر مرحومم سالها در روستای زنگی از توابع شبستر نوکری ارباب اونجا رو کرده بود و ما با هر جان کندنی توانسته بودیم 600 تومان بعنوان صدقه سر ارباب تحویل بگیریم 600 تومان در ازای 20 سال نوکری پدرم!بماند)وقتی به این خانه جدید منتقل شدیم گویا از دنیای آزادی به دنیای زجر و شکنجه و مصیبت منتقل شده ایم وقتی الان به اون روزها فکر میکنم موهای بدنم سیخ سیخ میشوند.اینها دردهای زندگی من نیستند اینها دردهای زندگی مردم محرومی هستند که در اون سالها با این وضعیت زندگی میکردند.تازه انقلاب سفید یا بعبارتی انقلاب شاه و ملت سرگرفته بود و رعیتها از دست اربابهای کوچک رهائی یافته بودند و به مزدوری اربابان بزرگ یا صنعتی درآمده بودند رعیت روستائی شده بود رعیت شهری.زیاد هم فرق نکرده بود.پدرم برایم تعریف میکرد که 5 و 6 سالی بعنوان کارگر در رضائیه (بهتر است بگویم ارومیه) کار کرده بود.وقتی از ایالت یا مرکز ارومیه صحبت میکردم میگفت همه اونجاها را میشناسم (اینها اسامی محلهائی در ارومیه هستند) حتی یک روز از من خواست ایشان را به ارومیه ببرم که نشد.

در دبستان بهار مقطع دوم ابتدائی را میخواندم آبری (آقا بری اسم معلممان بود ) از سقف کلاس دو تا طناب آویزان کرده بود هرکسی تکلیف منزل را انجام نداده بود توسط معلم و شاگردان به طناب بسته میشد و بطور معکوس از سقف آویزان میشد.حالا تا کی ؟ تا وقتی که آبری (آقا بری ) دلش خنک شود . یک روز یادم هست آقا بری در کلاس درس از یعقوب رنجبر هم کلاسیمان خواست که از درخت تبریزی مقابل کلاسمان چوب برای تنبیه دانش آموزان بیاورد او هم نامردی نکرده بود کل درخت را از ریشه درآورده بود .همه مان خنده مان گرفت.اون روز به خیر و خوشی گذشت.اما از فردا روز از نو روزی از نو. آقا بری بود و ما و تنبیه روزانه مان. آنقدر به تنبیه شدن عادت کرده بودیم که بعضی وقتها خودمان به یاد آقا بری میانداختیم.

یه روز ( منظورم یک روز است) آقا بری به کلاس نیامده بود و یا تاخیر کرده بود.بچه ها که برای اولین بار طعم آزادی را میچشیدند شروع کرده بودن به تفریح و شادی . میزدند و میرقصیدند و آواز میخواندند:

پنجره دن داش گلیر آی بری باخ بری باخ (از پنجره سنگ میاد اینور و نیگاه کن)

ایشیخ گوزدن یاش گلیر آی بری باخ بری باخ ( از چشم روشن اشک میاد اینور و نیگاه کن)

بری باخ آی بری باخ بری باخ آی بری باخ بری باخ (اینور و نیگاه کن .......)

در عالم کودکانه خودمان بودیم که دیدیم چشمتان روز بد نبیند بری (آقا بری ) با نگاه تند و تیز و غضبناکش ار لای در داخل کلاس را نگاه میکند و با ناراحتی زمزمه میکند که :

بری باخ آی بری باخ (منظورش این بود که آقا بری نگاه کن ....)

داخل کلاس آمده و آنروز دمار از روزگارمان درآورد.

سال سوم را با آقای حسن نمکی آذری شروع کردیم ایشان معلم هم محلی مان بود و خیلی خاطره های خوبی با ایشان دارم.همیشه نمره هام بیست بود همیشه اولین و بهترین جایزه ها را خودم از ایشان میگرفتم همیشه از من تعریف میکرد.

الان که الانه هر وقت با ایشان صحبت میکنم ( خوشبختانه ایشان هم در قید حسات هستند) ریا نباشه بازهم ازم تعریف میکنه میگه تو بهترین دانش آموز من بودی و همیشه به تو افتخار میکنم.

اینها رو گفتم اما میخوام مشکلات خودمان را از خونه 1100 تومنی مان تعریف کنم.

این خانه را ما از فردی بنام مشهد علی دوزچی ( خدا رحمتش کند علی نمکی که کارش نمک فروشی بود) خریده بودیم.ایشان وقتی خانه را فروخته بود که البته به قیمت خیلی مناسبی فروخته بود ولی از بد روزگار قیمت ها ترقی کرده بود و با همان پولی که از ما گرفته بود نمیتوانست کاشانه ای را برای خودش تهیه کند. با همفکری همسایه های قدیمی خود تصمیم گرفته بود با هر دوز و کلکی خانه فروخته شده را از ما پس بگیرد. اول به پدر و مادرم مراجعه کرده بود که من پشیمانم و زن و بچه هام راضی به این کار نبودند و از این حرفها . ما هم که قبول نکرده بودیم. لذا هر شب بعد از غروب آفتاب از چهار سو برای مان سنگهائی پرت میکردند و بارها شیشه های تنها پنجره خانه مان شکسته بود و گویا این قضیه محتوم الهی بود که روزها در مدرسه از دست آقا بری ذله بشم و شبها از دست همسایه ها.جلوی پنجره نه میتونستیم بشینیم و نه میتونستیم بخوابیم.هیچکس ما را دوست نداشت . غریبه ای بودیم که باید میرفتیم تنها سنگ صبور ما و تنها امیدمان شده بود اوغری غلامعلی (خدا رحمتش کند زندگیش از دزدی تامین میشد و به این اسم مشهور شده بود غلامعلی دزد) روزها به همراه مادرم به خونه اونها میرفتیم و شبها منتظر سنگ باران مینشستیم.هر روز کارمان به کلانتری محل میکشید و شکایت و رضایت و .... اما مشکلات تمامی نداشت و این کار هر روزمان شده بود.یک روز در خانه آقا غلامعلی نشسته بودیم که آقا بهرام (معتاد مواد مخدر بود و به خانه دائی مرحومم رفت و آمد داشت و اتفاقا اون شب ) وارد شد . سخن از مشکلات عدیده ای بود که دامنگیرمان شده بود . در همان جلسه با تدبیر آن بزرگواران تصمیم بر مقابله به مثل و تنبیه متجاوز گرفتیم ( در همین وقت به یاد فرمایش امام خمینی (ره ) میافتم که در اول مهر سال 59 فرمود: دزدی آمد و سنگی پرت کرد و رفت) بالاخره تصمیم بر دفاع از خود و تنبیه متجاوز گرفته بودیم حال دریافت خسارت از دشمن پیش کش.شیوه کار بدینصورت بود که اول در داخل خانه منتظر میشدیم که سنگ باران شروع شود زیرا معتقد بودیم که باید اصول ایمنی را رعایت کرد تا تلفات جانی به حداقل برسد سپس از همان سنگها برای پاتک بر علیه دشمن یا دشمنانی که در حق ما ظلم روا داشته بودند استفاده میکردیم انگار که در دوران دفاع مقدس از تانکها و نفربرها و یا توپخانه های غنیمت گرفته شده از دشمن بر علیه خودشان استفاده میکردیم.البته من همچنان که در دوران دفاع مقدس هم تماشاچی بودم در دفاع از خودمان هم باز تماشاچی بودم در کنار پدر و مادرم دفاع جوانمردانه شان را نظاره میکردم و از آنها یاد گرفته ام که در مقابل هیچ کس و ناکسی سر فرود نیاورم و عزت و شرفم را به کسی نبخشم.شاید در این زمانه برادرانم مرا به پشیزی هم نفروشند اما اعتقادم بر این  است که عزت و وقار یوسفیان همیشگی خواهد بود اگر چه برادرانش این عزت و بزرگی او را نتوانند تحمل کنند.

روزی که مرحله اول یا دوم عملیات شبانه مان شروع شد پدرم با آن قد وقواره سترگ و بلندش که سنگها را جمع میکرد و با سفارش غلامعلی و بهرام به طرف منازل همسایه ها پرت میکرد ( از حق نباید گذشت که در این دفاع جانانه عدالت را هم رعایت میکردیم تمامی سنگها ها را با گرای 90 و 180 و 270 و 0 درجه با خرج متوسط پرت میکردیم تا خدای ناکرده به همسایگان دور دستی که احیانا با ما کار نداشتند آسیبی نرسد سالها بعد از آن از آقای هاشمی رفسنجانی در نمازجمعه تهران شنیده بودم که فرموده بود : خلیج فارس یا باید برای همه امن باشد یا اگر برای ما ناامن باشد باید برای همه ناامن باشد)این سنگپرانی به شیوه جدید ادامه پیدا میکرد که یک روز از پشت دیوار خانه مان شنیدیم که صدائی میگفت : فاطمه فاطمه اوز آتدیغیم داش اوز باشیما دوشوب (فاطمه فاطمه این همان سنگی بود که خودم پرت کرده بودم که به سرم خورده است.روزها به همینجور گذشت تا اینکه دفاع جانانه ما جواب داد دشمن عقب نشینی کرد و آتش بسی نانوشته بین ما اجرا شد و موقعیت ما تثبیت شد همه همسایگانی که به دفاع از دشمن ما ( البته ما با او کاری نداشتیم ولی موقعیتش با حضور ما در منطقه به خطر افتاده بود) پرداخته بودند به حقانیت ما پی برده و آرامشی نسبی در محل ایجاد شد.

این رنجنامه هنوز هم ادامه دارد...